۱۳۹۷ فروردین ۲۹, چهارشنبه

محرمانه



  هوا رو به تاریکی رفته بود . از پنجره نیمه باز ، بادی تند پرده های سفید اتاق را چنگ میزد و به اینسو و آنسو می کشید .  حاج غلام که دستانش را روی  زانو  گذاشته بود و در عالم خواب و بیداری تسبیح  . احساس کرد سردش شده است. چشمهای بسته اش را یک آن باز کرد و در همان حال دعایی را روی لب زمزمه . عصایش را که در کنارش بود بر داشت و دستی کشید به ریشهای بلندش .
تمام تن و بدنش درد می کرد . بخصوص زانوها . سرفه ای کرد و عبایش را روی شانه هایش جابجا . به آرامی رفت به طرف پنجره . پرده را کنار زد و همین که خواست نگاهی بیندازد به آسمان ناگهان غرش رعد و برق مهیبی چرتش را پراند و پس از آن باران .
با خودش گفت: این رعد و برق علامت خشم پروردگاره ،
با کمر خمیده و در حالی که دستانش از ترسی پنهان می لرزید رفت به سمت در :
- هی کلثوم کدوم گوری هسی