۱۳۹۶ اسفند ۱۰, پنجشنبه

ناپدید




رئیس جمهور در نشست خبری در حالی که با دستمال عرق پیشانی اش را پاک می کرد و با دست دیگرش عمامه اش را جابجا . با سرانگشتانش به خبرنگار زنی که دستانش را بالا برده بود اشاره کرد که سئوالش را مطرح کند.  او هم از جایش بلند شد و  نگاهی انداخت به کاغذی که در دستش بود و سپس پرسید:
- آقای رئیس جمهور در ظرف یه هفته جسد 3 دختری که به حجاب اجباری در خیابانها اعتراض کرده بودند در حوالی شهر پیدا شده ، و... 


هنوز سئوالش را تمام نکرده بود که یکی از ماموران امنیتی ، با عجله از میان خبرنگاران راهش را باز کرد و خودش را به او رساند و در گوش اش پچپچه:
- به شما قبل از نشست توضیح داده شد که در این مورد سئوال نکنید
- باشه ، سئوالمو تصحیح می کنم
از آنجا که نشست خبری بصورت مستقیم از شبکه های تلویزیونی پخش می شد رئیس جمهور چاره ای ندید تا سئوال را ماست مالی کند و زیر سبیلی رد . کمی مکث کرد و دستمالی که در دستش بود را گذاشت روی میز . یکی دو بار سرفه ای کرد و لیوان آب را از کنار دستش بر داشت و چند قلپ خورد و سپس گفت:
- بله ، به بنده هم خبرهای جسته و گریخته ای رسیده . بنظر می رسه که گروههای معاند و منافق این شایعه رو پخش کردن تا سیمای نظام مقدس جمهوری اسلامی رو مخدوش و اذهان را مغشوش کنن . بنده هم دستور دادم  تا سرنخ این قضیه رو  پیدا کنن. 
- اما بنده خبرهای موثق دارم که این قتلها شایعه نیس . حتی علما فتوا دادن که ریختن خون زنانی که در ملاءعام کشف حجاب می کنن و اهانت به مقدسات حلاله.
سپس کاغذی از جیبش در  آورد و نشان حضار داد:
- این هم متن فتوا، حتی اسیدپاشی

در همین حین همهمه هایی در میان خبرنگاران در گرفت و چهره رئیس جمهور سرخ :
- میگین یعنی استغفرالله علما فرمان قتل بی حجابا رو دادن

 در همین هنگام تلویزیون دولتی برنامه پخش مستقیم را قطع  و مجری پس از پوزش از بیندگان اعلام کرد که به دلیل پاره ای از اشکالات فنی از پخش ادامه برنامه محظور می باشند.

نشست خبری که تمام شد رئیس جمهور یکی از ماموران امنیتی را که بنظر می رسید سردسته شان باشد صدا زد و با توپ و تشر گفت :
- مگه نگفتم سئوالی درباره دختران انقلاب ازم نپرسند 
- قربان ما قبل از نشست همه رو توجیه کردیم 
- پس اون زنازاده ای که ازم سئوال کرد کی بود، 

بعد از آن صحبت کوتاه بود که ناگاه خبرنگاری که سئوال ممنوعه را پرسیده بود  به طرز مرموزی ناپدید شد بدون هیچ رد و اثر.

****************
چند ماه از آن ماجرا گذشت . 
ماموران امنیتی بعد از نشست خبری ، خبرنگار را در حالی که دستمالی در دهانش چپانده بودند و دست و پاهایش را بسته ، انداختند در صندوق عقب خودرو و به سرعت از محل دور . پس از مدتی رانندگی  دو مامور لباس شخصی  در نقطه پرت  او را با توپ و تشر از صندوق بیرون آوردند و پرتابش کردند به زمین . خبرنگار که اسمش سیمین بود و یک دختر خوش چهره و زیبا . ترس در نگاهش موج می زد . می ترسید همان بلایی را که سر بقیه آوردند بر سر او هم در این نقطه دور و سوت و کور در بیاورند .
یکی از لباس شخصی ها چند قدم آمد جلو دستی به ریش های بلند و حنا کرده اش کشید و نگاهی به قد و بالایش  . دستمالی را که در دهانش فرو کرده بودند در آورد و دست و پاهایش را باز .  سیمین که در نگاهش نقشه هایشان را خوانده بود خودش را چند قدم کشید عقب تر:
- نترس نمیخورمت ، میخوام نوازشت کنم 
- من که جرمی مرتکب نشدم
- جیگر مگه ما گفتیم تو مجرمی
- خب از جونم چی میخواین ، چرا منو بازداشت کردین

لباس شخصی نیشخندی بر چهره اش نقش بست.  خم شد تسبیحش را که بر زمین افتاده بود بر داشت و در دور انگشتش چرخاند :
- فقط میخوام بدونم چه کسی اجازه داد پاتو بذاری تو نشست خبری .
- من کارت خبرنگاری دارم
- بده ببینمش

سیمین از جیبش کارت را در آورد و با نگاهی آمیخته با ترس داد به دستش:
- خب کی دعوتت کرد
- خودم از طریق شبکه های مجازی شنیدم و بعدش ....
- دیدی داری خودتو میزنی به کوچه علی چپ ، دختر هرجایی ازت می پرسم چطور با اون همه ماموران امنیتی خودتو رسوندی به نشست . اونا مو رو از ماست میکشن بیرون.
- همینطوری
- پس همینطوری ، اون سئوالی که از رئیس جمهور کردی چی ، اونو کی تو دهنت گذاشت
- آخه یکی از از اون دخترایی که ناپدید شدو جسدش تو کوهپایه های اطراف پیدا خواهرم بود 
- خودتو لو دادی 
- مگه خبرنگاری ممنوعه من که گفتم گناهی نکردم
لباس شخصی که اسمش ناصر بود باز هم رفت جلوتر و کیف را از دستش قاپید . برعکسش کرد و دل و روده اش را ریخت بر زمین . پولها را بر داشت و گذاشت توی جیبش . یکهو چشمش افتاد به یک عکس . نگاهش کرد . متعجب شد و گفت :
- این عکس کیه 
- خواهرمه
- راست میگی

ناصر دو انگشتش را میگذارد روی زبانش و سوتی می کشد. راننده خودرو که مرد خپل و قد کوتاهی بود از خودرو پیاده می شود . نگاهی می اندازد به آسمان . شال سیاهی را که دور گردنش بود جابجا می کند و بند کفش ش را سفت . خطی از چاقو روی گونه سمت راستش به چشم می زد . ناصر عکس را میگرید مقابل چشمش . راننده می گوید:
- این عکسو از کجا پیدا کردی
- از داخل کیفش ، میگه خواهرشه ، 
پس اون جندهه خواهرشه

ناصر چنگ میزند و موهای سیمین را می قاپد ، سرش را سفت و محکم می گیرد به سمت راننده :
- این زخم چاقو رو صورتشو می بینی ، اثر خواهرته 
- پس پس شما کشتینش
- عجب پستونی ، چه کپلی، تا دمدمای صبح هی  کیر کلفتمونو کردیم تو کس تنگش و هی کردیم و کردیم و اونم جیغ و داد کشید و آه و ناله

سمین تفی پرتاب کرد به صورتش .

- تنبونتو بکش پایین
- نفهمیدم ، چی گفتین
- میکشی پایین یا خودم بکشم پایین ، اگه باهامون راه بیای آزادت می کنیم وگرنه خودت بهتر میدونی

سیمین دید که در بد مخمصه ای افتاده است و اگر نجنبد جسدش را باید از آن مکان ببرند . یکهو شروع کرد به دویدن . دو لباس شخصی بی آنکه عکس العملی از خود نشان بدهند قهقهه هایی سر دادند  . یکی از آنها گفت :
- بذار خودشو خسته کنه ، اونوقت مث یه مرغ پر بسته می افته به چنگمون .

 چند لحظه ای مکث کردند و سپس  پریدند داخل خوردو و تخت گاز رفتند به دنبالش . یکی از آنها که انگار آتشش خیلی تند بود  کف می زد و رقص کنان میخواند:
- امشب شب عروسیه مبارکه مبارکه
 امشب شب روبوسیه مبارکه مبارکه

سیمین در حالی که آثار ترس در چهره اش هر لحظه بیشتر می شد نفس نفس زنان خودش را از کوهها کشید بالا. چند بار به زمین افتاد و زانویش زخمی . از آنسو ماموران بسرعت خودشان را به او رساندند . از خودرو پریدند بیرون . راننده ازشان خواست که طعمه را بسپارند به او . 
آنها هم نگاهی به بریدگی عمیق چهره اش انداختند و یکی از آنها گفت:
- باشه سگ خور ، اما طوری آخ و اوخشو در بیار که صداش تو کوهها بپیچه ، بعدشم بسپار دست ما 

راننده هم بند پوتینش را سفت کرد و تکانی به شانه هایش داد . آنگاه مثل گرگی گرسنه از کوه رفت بالا . سیمین که در پشت تخته سنگی چند لحظه ای نشسته بود متوجه اش شد و دوباره اشک ریزان به راه افتاد . راننده چند بار نعره کشید و تهدیدش کرد بایستد . اما جوابی نشنید . سرعتش را بیشتر کرد .
وقتی نزدیکتر شد سیمین  بطرفش سنگ پرتاب کرد . یکی از سنگها درست خورد به پیشانی اش . چهره اش پر شد از خون . شروع کرد به دادن فحش های رکیک .
- پاره پاره ات می کنم . مث خواهرت که حتی به جسدشم رحم نکردیم . بدترشو سرت می آرم

سیمین  وقتی به نوک کوه رسید ، یکی از کفش هایش از پایش جدا شده بود و نفسش بند. با پاهای زخمی و خون آلود حتی یک قدم هم نمی توانست بر دارد . خود را کشان کشان و سینه خیز رساند به لبه پرتگاه . 
نگاهی به پشتش کرد دید راننده در چند قدمی اش ایستاده است :
- از دست من فرار میکنی کوچولو، 

جوابش را نداد . میدانست که به آخر خط رسیده است ، به نقطه پایان بر زندگی کوتاهش . ناگاه نقشه ای در ذهنش جرقه زد و بی اختیار دو دستش را باز کرد به سمت راننده . او هم لبخندی زد و گفت:
- حالا شدی آدم حسابی ، بیا بغلم عزیزم 

سیمین اما با بازوان گشوده همانجا ایستاد ساکت و سرد . راننده چند قدم رفت جلوتر . دستانش را گشود و سیمین ناگاه مثل پلنگی شرزه و زخمی با تمام نیرویی که داشت دستانش را دور کمرش حلقه کرد . راننده تا چشمش به پرتگاه مخوف افتاد چهره اش زرد شد و موهای تنش سیخ . فریاد کشید:
- ولم کن ، ولم کن

هر چه تلاش و تقلا کرد تا خودش را رها کند بیهوده بود و عبث . دستان سیمین مثل زنجیری آهنین او را در میان گرفته بود و انگار توانش صد برابر . ناگاه چهره خواهرش در خیالش درخشید و لبخندی بر لبانش .
تکانی بخود داد و آنگاه هر دو در اعماق پرتگاه مخوف پرتاب .


مهدی یعقوبی