۱۳۹۶ آبان ۳, چهارشنبه

اشغالگران




در کمتر از یکماه بیش از 10 امامزاده را به آتش کشیده بودند . با آنکه خبر بشدت سانسور شده بود اما به سرعت برق و باد در سراسر مملکت منتشر .  همهمه های عجیبی در هر کوچه و پسکوچه در گرفته بود ، ولوله هایی که خواب تمام سران مملکت را از ریز و درشت بر آشفته بود
« آقا » که بشدت از این حوادث خشمگین شده بود بر خلاف همیشه شخصا وارد میدان شد و دستور داد که ریش و ریشه این غائله را هر چه زودتر بکنند و عاملان را به اشد مجازات، تا دیگر کسی جرئت هتک حرمت به ساحت مقدس ائمه اطهار را در مهد شیعیان جهان پیدا نکند .
چند تیم زبده اطلاعاتی - امنیتی را به سرعت گسیل کردند به آذربایجان و کردستان . با آنکه شایعه راه انداخته بودند که سرنخ این عملیاتها در دست سلفی ها و ضدانقلاب خارج از کشور است اما واقعیت امر این بود که عده ای از ایرانیان خودجوش دست به این عملیات زده بودند و حتی بر سر در بعضی از امامزاده ها پس از آتش کشیدن نوشته بودند:
- زنده باد بابک خرمدین 

* * * *
نیمه های شب بود ، آسمان پر بود از ستارگان  ، باد نرمی برگهای بید کهنسال امامزاده را نوازش می کرد . از دور ها صدای زوزه گرگها به گوش می آمد و بوی گیاهان وحشی . تپه های تاریخی اطراف امامزاده را که متعلق به تاریخ ایران قبل از اسلام بود ویران کرده بودند و بر فرازش تمدن اسلامی یعنی نمازخانه ای عظیم بر پا . 
متولی امامزاده که مرد میانسال و بیماری به چشم میزد . شال سبزش را به دور کمرش بست و عبای قهوه ای را انداخت به دوش . پس از دعایی به روی لب که بیشتر شبیه زوزه یا وز وز حشرات بود  کفش اش را به پایش کرد و مثل هر شب قبل از خواب شروع کرد به پرسه زدن و سرکشی اطراف و اکناف . با آنکه هرگز به اخبار گوش نمی داد و از دنیای سیاست بیزار اما خبر آتش زدن امامزاده ها به او هم رسیده بود و موهای تنش از وحشت سیخ . 
کمی آنسوتر یک تیم چهار نفره تا دندان مسلح ، بر فراز تپه ای مشرف بر امامزاده از دو شب قبل کمین گذاشته بودند و تحرکات را بشدت تحت نظر .
بهشان دستور داده بودند که عاملان را تا آنجا که می توانند زنده دستگیر کنند تا ته وتوی قضایا را از زیر زبانشان بر تخت شکنجه در بیاورند .

* * * * *
بیژن کوله اش را که در آن پیتی پر از بنزین بود انداخت به پشتش . نگاهی به چهره تهمینه کرد و گفت :
- آماده ای ، باید از این تپه های بلند رد شیم ، دو ساعتی راهه 
تهمینه لبخندی زد و گفت :
- هیچوقت اینطور آماده نبودم 
- باید حداکثر هوشیاری رو داشته باشیم ، شاید کمین گذاشته باشن ، قرص سیانور ...
- آره همرامه ، 
- اگه اتفاقی افتاد نباید زنده دستشون بیوفتیم ،  اون گرگا اگه زنده دستگیرمون کنن ، خودت بهتر از من میدونی
- من پیه همه چیزو تنم مالیدم 
- میگم اگه ببینن یه زن امامزاده هاشونو به آتش کشیده چه عکس العملی نشون میدن
- هزار بار وحشی تر میشن 

همدیگر را در آغوش کشیدند و یکصدا گفتند: « زنده باد ایران »

از تپه سرسبز به آرامی کشیدند بالا ، ماه درست بر فراز سرشان روشن تر از همیشه نقره پاشی می کرد .  بادی ملایم گیسوان برهنه تهمینه را که به روی شانه هایش پاشیده بود نوازش . وقتی به بالای تپه رسیدند کنار هم سینه خیز شدند . همه جا سوت و کور بود و سرد . تهمینه دوربین شب اش را در آورد و از بلندی نظری انداخت به مسیری که به سمت امامزاده امتداد می یافت . دلش کمی شور میزد . انگار حس کرده بود که که اشغالگران برایشان کمین گذاشته اند .
زیب کناری کوله پشتی را باز کرد و کلت را در آورد و داد به بیژن :
- از اینجا بهتره این دستت باشه 
- نگرانی 
- نه اما حس عجیبی دارم 
- تا یه ساعت دیگه رسیدیم به سوژه ، بیا این قمقمه رو بگیر ، یه خورده  آب که بخوری حالت بهتر میشه 
- دستت درد نکنه

پاشدند و از فراز تپه سرازیر ، بیژن در حالی که سلاحش را از ضامن خارج کرده بود در جلو حرکت کرد و تهمینه با کوله پشتی اش با چند متر فاصله در پشت سرش . 

هنوز چند قدمی حرکت نکرده بودند که ناگاه سر و صدایی از میان بوته های خشک شنیدند . در جا زمینگیر شدند و نفسها را در سینه حبس .
در زیر نور ماه تهمینه به پچ پچ گفت :
- کی میتونه باشه 
- باید منتظر بمونیم ، یادت باشه به هر دلیلی که از هم جدا شدیم ، محل قرارمون کنار رودخانه ، زیر همون درختی که زیرش اطراق کرده بودیم .  

بیژن سینه خیز جلو می رود و ناگاه چشمش می افتد به یک گرگ . عقب می کشد و قضیه را به تهمینه می گوید . :
- اگه حمله کنه چی
- بهتره چن لحظه منتظر بمونیم 

گرگ که کمی به آنها نزدیک تر میشود ، تهمینه با خنده بهش می گوید :
- اون ، اون که گرگ نیس ، یه سگه

پا می شود و آهسته می رود به سمتش . کنارش می نشیند و دست نوازش میکشد به سر و گردنش . سگ از شادی ذوق می کند و تن و بدنش را به پاهایش می مالد . آنها دوباره راه می افتند . سگ هم که با نوازش و برخورد گرمشان با آنها انس گرفته بود در پس و پشت شان حرکت می کند . بیژن چند بار سعی کرد که او را براند اما  دوباره بر می گشت و در دور و برشان شروع به جست و خیز :
- انگار سه نفر شدیم ، اگه سر و صدا راه بندازه لومون میده 
- نه ، اینکارو نمی کنه 

نزدیک امامزاده که رسیدند پشت تخته سنگی پنهان شدند . با هم قرار گذاشته بودند که به دلیل وضعیت قرمز و آماده باش نیروهای امنیتی قبل از عملیات نیم ساعتی محل را تحت نظر داشته باشند و شرایط را سبک و سنگین . 
هوا کمی سرد شده بود و وزش بادها بیشتر . تهمینه که همه هوش و حواسش به سمت و سوی امامزاده بود یکهو متوجه شد که سگ از کنارشان رفته است . نگاهی از سر کنجکاوی انداخت به اطراف اما ردی ازش پیدا نبود . همین که خواستند پا شوند یکهو سر و صداهایی شنیدند . کشیدند جلو . ناگاه متوجه کمین گشتی ها شدند . بیژن دوربین را در آورد و نگاهی انداخت به نقطه ای که سر و صدا را شنیده بود . 
یکی از از گشتی ها که ریش های بلند و وزوزی داشت  طنابی انداخته بود دور گردن سگی که تا چند لحظه قبل با آنها بود و روی زمین بدنبال خودش می کشید . سگ هر چه تلاش و تقلا میکرد تا خودش را نجات دهد بیهوده بود و نفسش بند .

دو نفر از همقطارانش با دیدن سگ از کمین آمدند بیرون و با خنده چند لگد زدند به شکمش . سردسته آنها  گفت :
- عباس برو از متولی یه خورده نفت بگیر تا صفا کنیم .
- نفت 
- آره نفت ، زودتر راه بیفت
عباس کلاشینکف اش را انداخت روی دوش . متعجب نگاهش کرد و سپس دوید به سمت متولی . نزدیک اذان بود و هوا هنوز تاریک . تهمینه از صحنه ای که در روبروی خود میدید اشک در گوشه چشمانش جمع شده بود . هنوز موهای سگ اسیر را که تا چند لحظه پیش نوازش کرده بود در سرانگشتانش حس میکرد و نگاه مهربانش . کلت را از دست بیژن قاپید و خواست بدود به سمت سگ و نجاتش بدهد که بیژن دستش را گذاشت روی دهانش و کلت را از دستش گرفت .
- مگه دیوونه شدی ، 
- اونا یه نقشه شومی دارن ، میخوان بکشنش
- ما که کاری از دستمون بر نمی آد ، اگه لو بریم آبکشمون می کنن

تهمینه اما همه چیز را فراموش کرد و دوید به سمت سگ . 
- اون سگ ، سگ منه ، نکشیدش

گشتی ها در حالی که سلاحهایشان را به سمتش نشانه رفته بودند ، مات و مبهوت نگاهش کردند :
- همونجا بایست ، گفتم همونجا بایست
- اینوقت شب اینجا چیکار می کنی
- سگمو گم کرده بودم ، 
- تک و تنها ، بی روسری ، اسمت چیه
تهمینه مکثی کرد و آب دهانش را قورت و جوابشان را نداد 
- میگم اسمت چیه
- فاطمه 
سردسته دستور داد که جیبش را بگردند . کارت ملی را از جیبش در می آورند و میدهند به دستش .
- اینجا که نوشته تهمینه ، پس به ما دروغ میگی
- نه بخدا ، منظورم اینه که تو خونه منو فاطمه صدا میزنن
- بمون همینجا تا تکلیفت روشن شه 

در همین لحظه عباس ، نفت را دوان دوان آورد و داد به دستش . او هم با شادی تا قطرات آخر خالی کرد روی سر و بدن سگ . سپس کبریتی داد به دست تهمینه و گفت :
- میخوام صوابشو خودت ببری . این نجس العینو تو این مکان مقدس به آتیش بکش دمدمای اذان صفا کنیم
- من اینکارو نمی کنم
- میگم این نجس العینو آتیش بزن 
تهمینه سکوت کرد و سرش را انداخت پایین .
- میگم بچه ها ، نکنه این هم یکی از اون بابکی ها باشه که اومده هتک حرمت کنه ، ببندینش تن اون درخت تا تکلیفشو روشن کنیم 

سپس کبریت را داد دست عباس و او با شادی روشنش کرد و انداخت روی سگ . آتش ناگهان شعله کشید و در حالی که سگ با آه و ناله های سوزناکی می سوخت و بوی گوشت و پوستش اطراف را پر ، آنها در دور و برش مثل آدمیان عصر حجر شروع کردند با همهمه چرخیدن .

آنها هنوز غرق در شادی بودند که ناگاه شعله های آتش بر گنبد امامزاده در چشمشان خورد . سراسیمه و دستپاچه مسلسلهایشان را دستشان گرفتند . فرمانده به عباس گفت که نزد تهمینه بماند و شش دانگ حواسش بهش باشد .
متولی امامزاده نعره می کشید و یاحسین یاحسین می گفت . چند نفری هم که برای گرفتن حاجت و دخیل بستن  به امامزاده آمده بودند و  تا صبح در آنجا . بر سر و سینه می زدند و اشک و آه .

در همین هنگام بیژن در حالی که بشدت عرق می ریخت و نفس نفس میزد خودش را رساند پیش تهمینه . از پشت درخت دستانش را آمیخته با ترسی پنهان، بسمتش تکان داد و او هم با چشمهایش به سوی نگهبان اشاره . .همه جا تاریک بود و بوی تند تن سوخته سگ  اطراف را پر . وقت زیادی نداشت هر آن امکان داشت که نیروهای کمکی هم برسند به محل . آنوقت در بد مخمصه ای گیر میکردند و راه فرار غیرممکن . سینه خیز رفت جلو . دلش تند تند می زد . نگاهی انداخت به تهمینه . سپس پا شد و دولا دولا باز هم رفت  جلوتر . وقتی رسید به عباس از پشت سلاح را گذاشت به شقیقه اش و گفت مسلسلش را بیندازد  زمین .
او هم انداخت . خواست فریاد بکشد که بیژن ضربه ای محکم زد  به گردنش . پایش را روی گلویش فشارد داد و کلتش را گرفت به سمتش . او را دمرو خواباند بر زمین و در حالی که با یک پایش کلاشینکف را از کنارش به آنسوتر پرتاب میکرد رفت به طرف تهمینه دست و پایش را باز کرد و گفت :
- چیکارش کنیم ، اگه همینجوری بذاریم لومون میده . 
- بندازش جلو حرکت کنه ، تو راه یه فکری به حالش می کنیم 

 کمی که از محل دور شدند ، دست و پای عباس را بستند و دهانش را پر از جوراب . سپس  با لگد پرتابش کردند به درون قبری خالی . تهمینه پیت بنزین را خالی کرد بر سرش . کبریتش را در آورد و روشن . عباس در داخل قبر از ترس چشمانش داشت از کاسه میزد بیرون . در نگاهش التماس بود و خواهش .
تهمینه کبریت را خاموش کرد و به بیژن گفت :
- همین براش کافیه .

هوا گرگ و میش بود . باید هر چه زودتر از محل دور میشدند . نگاهشان را پر دادند به تنوره های آتش بر فراز گنبد امامزاده  و شروع کردند به دویدن به سمت تپه ها .


مهدی یعقوبی