۱۳۹۶ مرداد ۲, دوشنبه

پرستو - مهدی یعقوبی (هیچ)



مگر من علم غیب داشتم تا بدانم آن زن زیبا و عشوه گر از طرف ساواک آمده تا مرا بیندازد توی دام و روحانیت را بدنام .
 سازمان اطلاعات و امنیت شاه خوب میدانست که بزرگترین نقطه ضعف علمای بزرگوار در پایین تنه است و آنها در برابر یک زن حشری بخصوص اگر زیبا باشد حاضرند جان خودشان را به آسانی فدا کنند و تن به هر کار. بنا بر این طرح و نقشه های شیطانی ریختند تا بعضی از علمای بزرگوار را به وسیله دختران زیبا در تله بیندازند و عکس ها و ویدیوهای سکسی ازشان بگیرند و در روز مبادا از آنها استفاده.
اسمش نازنین بود. یک پلیس مخفی کار کشته و حرفه ای  که از سوی عباس تهامی کارمند بلند پایه ساواک ماموریت یافته بود. میگفتند با دهها روحانی  و حتی مجتهد خوابیده بود. چهره جذاب و چشمان سحرآمیزی داشت، کافی بود چند لحظه با کسی گرم بگیرد. با اشعه خاصی که از نگاهش  متصاعد میشد او را حتی اگر کوه بود از پای می افکند و به دامش می انداخت. البته بنده حقیر از آنجا که دعاهای موثر و مجرب برای باطل کردن طلسم و جادو همیشه بر روی لبانم بود و از سوی دیگر از خانواده سادات و مومن و در جهاد اکبر آبدیده، زود گیر آن زن نیافتادم. بخصوص که در آن ایام با امام مراوده داشتم و یکی دو بار هم حضوری به منزلشان در جنوب شهر قدیم نجف در بخش غربی شارع الرسول به دست بوسی رفتم . 
اولین بار که آن ماهپاره را دیدم پس از نماز مغرب و عشا بود بر خلاف همیشه تک و تنها داشتم تسبیح زنان و بسم الله گویان بسمت و سوی خانه می رفتم که ناگاه مثل اجل معلق روبرویم سبز شد.
هوا هنوز روشن بود و خنک. وقتی به چند متری ام رسید چادرش را باز کرد و من ناگاه چشمانم افتاد به تن و بدن زلال و مرمرش. سریع بود و ناگهانی، انگار برق مرا گرفت. زبانم لال ، نصف و نیم از پستانهای درشت و برهنه اش از کرستش زده بود بیرون.کمرش باریک بود و نافش معلوم. عینهو حوری العین بهشتی . نه از حوری های بهشتی هم خوشگل تر . بنده زبانم از وصف زیبایی اش الکن است و کلمات قدرت توصیف جمالش را ندارند. چیزی ماورای زیبایی های زمینی بود. فراسوی خواب و خیال و تخیلات شاعرانه. یک موجود اثیری.
داشتم چه می گفتم آهان یادم آمد . وقتی که دید تیرش درست به قلبم نشست و من پاهایم سست و بی رمق . لبخندی زد و چشمانش را دوخت به چشمانم. مثل مجسمه ابوالهول همانجا ایستادم. همین که به دو قدمی ام رسید کیف پولش از دستش افتاد. حتم دارم که خودش عمدی انداخته بود تا مرا سبک و سنگین کند و بیندازد در تله. خم شد که کیف پولش را بر دارد که چشمم افتاد به باسن قلمبه اش. ناگهان از شهوتی  انفجاری آتش گرفتم و دود از سر و کله ام زد بیرون. با اینچنین پیش دستی کردم و زودتر کیفش را از زمین بر داشتم و با احترام تقدیم . دستان نرم و لطیفش را مالید به پشت دستم و با لب های ماتیک زده و هوس آلودش گفت :
-  تشکر ، چه جتلمن و چه با اتیکت .
من که از اینکه دست یک زن نامحرم به دستانم خورده بود  آلتم بیدرنگ در تنبانم شروع کرد به جنبیدن. عبای قهوه ای رنگم را روی شانه هایم کمی جابجا کردم و در حالی که شهوت افسار گسیخته داشت کار دستم میداد سرم را خم کردم و سرفه ای کردم و گفتم :
- وظیفه ام بود خواهر 
- شما خیلی با محبتین، ای کاش همه مردا مث شما مهربون بودن
خواستم مزاح کنم و چیزی بگویم که ناگاه به یاد آن حدیث افتادم:
هر کس با نامحرمی شوخی کند به خاطر هر کلمه ای که در دنیا با او سخن گفته است خداوند هزار سال او را در جهنم زندانی خواهد کرد. بنا بر این لب از سخن گفتن فرو بستم و لام تا کام خاموش ماندم.
از من تشکر کرد و با ناز و عشوه به راهش ادامه داد. اما مگر این شهوت لعنتی که مثل توفانی سهمگین در تن و جانم به جولان آمده و دین و ایمانم را با خود میبرد دست بر دار بود. بی اختیار با فاصله چند متری افتادم به دنبالش ، هر چه کردم که از راهم بر گردم مگر میشد. امکان نداشت. اراده و در واقع افسارم دیگر دست خودم نبود .
مستقیم نگاه می کردم با بالا و پایین رفتن و لرزش سحرانگیز باسنش و اصلا فراموش کردم که از پیاده رو راهم را کج کرده ام و رفته ام وسط جاده. در همین هنگام یک موتوری که با سرعت زیاد در حال عبور بود محکم زد بمن. در جا کله معلق شدم و خون از سر و صورتم فواره . سه هفته در خانه بستری بودم و ضغیفه ازم پذیرایی . 
حتم دارم که اگر سید نبودم بعد از آن تصادف ریق رحمت را سر کشیده و هفت بار کفن پوسانده بودم و با حوریان بهشتی محشور . خلاصه خوب شدم و مثل سابق سر و مر و گنده دوباره رفتم به مسجد و سخنرانی .

دومین بار که او یعنی نازنین را دیدم. جنب امامزاده بود. داشتم با ضعیفه از زیارت بر می گشتم که ناگاه در میان راه نگاه تندی بمن کرد و لبخندی زد و مانند سایه ای  از کنارم رد شد. همان نگاه گذرا کارش را کرد و مرا از خود بیخود. سر ضعیفه را در دم شیره مالیدم و فرستادمش دنبال نخود سیاه. او هم نگاه معنی داری که از صد تا فحش هم بدتر بود به من کرد و راهش را کشید و  در راسته خیابان افتاد به راه. میدانست که اگر از اوامرم سرپیچی کند چه آخر و عاقبت شومی انتظارش را خواهد کشید. خودم رفتم در پی نازنین . اما او غیب شده بود. از بس این سوی و آن سو گشتم خسته شده بودم. داشتم دست از پا دراز تر بر می گشتم که ناگاه چشمم افتاد به چند روحانی بزرگوار که در حوزه آنها را می شناختم یکی از آنها که خوش برو  رو  بود با جناق بنده تشریف داشتند که هر جمعه با هم به حمام میرفتیم و یکدیگر را لیف و  کیسه میکشیدیم. گفتم لعنت بر شانس. بعد فکر کردم و با خودم گفتم بهتر شد مرا با آن ماهپاره ندیدند اگر میدیدند پشت سرم هزار صفحه می گذاشتند و راپرتم را به از ما بهتران یعنی علمای اعلام میدادند. اگر چه میدانستم از میان آنها تازه من بهترینشان هستم و هر یکی از یکی هیزتر و مکارتر .
سلام و علیکی کردم و به زبان عربی که زبان بهشتیان است باهاشان درد دل . صحبحت ها که ادامه یافت رفتیم همان گوشه کنارها زیر درخت نشستیم و بحث و فحص را ادامه. کلبعلی که در حوزه علمیه تدریس می کرد گفت :
- آقایان به داد اسلام برسید، همه این فتنه ها سر شاهه ، اگه آستینا رو بالا نزنیم و با این طاغوت نجنگیم ، فاتحه دین مبین خوندس. به جون شما که مث تخم چشام دوستتون دارم،  آدم نمی تونه دیگه اینجا و اونجا حتی به بیت الخلا بره. همه مستراح ها فرنگی شدن. دیگه از آفتابه که نماد طهارت و پاکیه استفاده نمی کنن. مردم از ناخن انگشتان پا تا فرق سر غربی شدن.
 دیگری می گفت :
- حلال ها حروم شده و حروم ها حلال اینا همه علائم ظهوره ، تو خیابون سگ صاحبشو نمیشناسه، مردا خودشونو مث زنا آرایش می کنن و زنا خودشونو به شکل و شمایل مردا در می آرن کافیه یه نیگایی به جلد مجلات بندازین. زنای لخت و برهنه مردای سوسول، دیگه دین و ایمونی براتون نمی مونه 
آن یکی که از همه مسن تر و پشم و ریشش هم بلند تر و حنا بسته بود ادامه داد :
همه این فتنه ها زیر سر رضا خان نمک به حرومه ، اون اگه کشف حجاب نکرده بود و زنارو از تو بیغوله ها بیرون نمی آورد تو این باتلاق نکبت نمی افتادیم زن ناقص العقله و ام الفساد. آدم نمی تونه یه توک پا با این لباس مقدس بره مهمونی، همه جا شرابه و بزن بکوب و رقاصی ، سر سفره هاشونم که میشنی گوشتا معلوم نیس که ذبح شرعی شدن یا نه. فردا و پس فردا زبونم لال عبا و عمامه رو هم تو ملاءعام ممنوع می کنن و ما باید بریم سماق بمکیم.
منم که دیدم تنور گرم است نانم را چسباندم و گفتم :
- برادرای مومن بدعت و زنا آشکارا تبلیغ میشه. این جعبه جادو تلویزیون دین مقدسو از جوونا گرفته، کسی دیگه به مسجد نمی آد تا به حرف ما روحانیون گوش بده ، میرن آواز هایده و حمیرا گوش میدن و تو کاباره ها رقص جمیله رو می بینن. جوونا به جای اینکه بحث و فحص درباره ظهور و غیبت امام عصر بکنن درباره رفتن به فضا و کره ماه با آپولو حرف میزنن یک عده  زندیق و ملحدم از کمونیست و خدا نیست وراجی میکنن. باید با این کافرا به جهاد بر خاست و ذوالفقاارو  زد به فرقشون.
خلاصه ساعتها نشستیم و بحث و فحص کردیم. در پایان هم قرار گذشتیم که برای مبارزه با طاغوت و بیدینی گروهی را تشکیل بدهیم و مبارزه را شروع. اما نگو همان که در حوزه مباحث عالی فقه و اصول و فلسفه و عرفان تدریس میکرد با ساواک همکاری میکرد و جیره و مواجب می گرفت و همه حرفها را از سیر تا پیاز گزارش میداد به سازمان امنیت.
دو هفته گذشت . درست یادم هست روز سوم خرداد بود یک روز آفتابی و دلنشین که ناگهان زنگ خانه به صدا در آمد. ضعیفه رفت در را باز کرد. دید یک زن جوان با حجاب است که پشت در ایستاده و تنها چشمهایش از زیر چادر مشکی معلوم. گفت که با حاج آقا یعنی بنده حقیر کار دارد. ضعیفه که مرا خوب میشناخت و میدانست که اگر چشمم به زنان حتی در زیر زره های فولادین بیفتد از خود بیخود میشوم وحشری. با دروغ مصلحت آمیز گفت که حاج آقا تشریف ندارند. بنده اما از آنجا که دارای کراماتم و بوی نامحرم را از فرسنگ ها احساس ، قضیه را فهمیدم. رفتم به ایوان و با صدای بلند پرسیدم:
- ضعیفه کی پشت دره 
- هیچکی یه گدا
در را محکم بست و از پله ها آمد بالا. بنده هم که کرامات داشتم در دم قضیه را فهمیدم دو تا از دخترانم را فرستادم بیرون و سپس با خشم و غیظ کمربند را گرفتم در کف دستم و آن سلیطه را لخت و مادر زاد کردم و مثل گرگ وحشی افتادم به جانش . ضربه ها را به قصد کشت بر تنش فرود می آوردم و او جیغ و فریاد می کشید و عجز و لابه. از داد و فریادهایش من اما عصبی تر می شدم و بیشتر و محکمتر می زدمش . تمام پیکرش کبود شد و تیره. از زدن که خسته شدم انداختمش در بیت الخلا و درش را قفل.
چند روز گذشت تا یک روز در حوالی مسجد بر حسب اتفاق دوباره آن ماهپاره  پیدایش شد. بخودم گفتم این تو بمیری دیگر آن تو بمیری ها نیست. این دفعه به چنگش می آورم و صیغه اش می کنم. تا چادرش را باز کرد دیدم که پیراهن چسبان صورتی به تن کرده است و شلوار لی استرج . من آه از نهادم بر خاست. خودش پیشقدم شد و گفت:
- حاج آقا 
- بمن بگو جعفر 
- باشه جعفر ، میشه ازتون سئوالی بکنم 
- شما رو چشای من جا دارین 
- آخه اینجا نمی شه ، خوبیت نداره ، میتونین تشریف بیارین منزلمون
- اسم و آدرستونو بدین بهتون تلفن میزنم 
- آخه عجله دارم و میخوام امشب یه چیز مهمی رو باهات در میون بذارم .
دیدم که در حوالی مسجد و ملاعام صلاح نیست باهاش صحبت کنم.  آدرسش را گرفتم و همان شب رفتم به سراغش. منزل آبرومند و بالنسبه مجللی داشت و حیاطی باز و دلگشا . پرسیدم:
- خواهر تنها زندگی می کنین
- تنهای تنها هم که نه 
- پس شوهر دارین ، اگه اینطوره من زحمتو کم می کنم
البته رکب زدم اگر جانم هم بر سر این معامله میرفت آنجا را ترک نمی کردم.
چادرش را از سرش بر داشت و من همین که چشمم به موهای برهنه بر روی شانه های لختش افتاد دین و ایمانم در دم به باد رفت. او که انگار یک روانشناس حرفه ای بود و مردها را خوب می شناخت با چهره معصومانه ای گفت :
- جفی جون ، من فقط چن سئوال شرعی ازتون دارم 
- اگه شوهرتون یه دفعه بیاد و منو تک و تنها با شما ببینه چی میشه جیگر یعنی خواهر ، آبرو ریزی می شه و من با این لباس مقدس شهره خاص و عام. 
- فکر اونجاشو نکنین، همسرم یه تاجره رفته برا چن هفته به فرنگ 
- راس میگی ، اگه اینطوره بلحاظ شرعی اشکالی نداره 
یک انگشتش را گذاشت روی لبان سرخش و با قر و غمزه گفت :
- آخه جفی جون روم نمی شه ، بهت بگم 
- خواهرم با بنده رودرواسی را بذارین کنار و سئوال شرعی تونو بپرسین. منم تا اونجا که معلومات فقی ام اجازه میده شمارو راهنمایی
در این وقت زنگ در به صدا در آمد. من از ترس ناگهان رنگ و رویم سرخ و زرد شد و کبود. با خودم گفتم که حتما شوهرش هست و او بمن دروغ گفته است. رو کرد بمن و گفت :
- جفی برو پشت حوض خودتو مخفی کن. گمونم گمونم
منم عمامه و عبا را از تنم بر داشتم و دولا دولا رفتم پشت حوض مخفی شدم. دلم شور میزد و میترسیدم رسوایی ببار بیاورم و آبرو و حیثیت روحانیت خدشه دار. اما خوشبختانه زن همسایه بود و کارها به خوبی و خوشی گذشت. من هم نفس راحتی کشیدم.
وقتی بر گشت و ریخت و قیافه ام را دید زد زیر خنده. حالا نخند کی بخند :
- جفی ( جعفر ) شدی عینهو موش آب کشیده 
منم شروع کردم به خندیدن او گفت:
- پیش خودم گفتم که تو شیری اما یه روباه از کار در اومدی
منم خودم را جمع و جور کردم و شانه هایم را تکاندم و دستی زدم به پشم و ریشم. و حرف و حدیثش را به دل نگرفتم انگار شتر دیدی ندیدی گفتم :
- خواهر سئوال شرعی تون چیه 
با چشمان جادویی و مسحور کننده اش نگاهی بمن کرد و دو قدم آمد جلوتر. عطر و بوی تنش و نفس هایش را می شنیدم او هم حتما تپش های بیقرار دلم را. باز هم آمد جلوتر. دیگر طاقت نداشتم از عطرش بیخود شدم و شهوتی دیوانه وار و افسارگسیخته در وجودم توفان بپا کرد. میخواستم دستانم را حلقه کنم دور کمر باریکش و همانجا فتیله پیچش. لبش را غنچه کرد و با حالاتی وسوسه آور گفت :
- جفی جون من یه زن آتشی مزاجم ، چطوری بگم بقول علمای بزرگوار حشری. شوهرم چن ماه چن ماه میره سفر و نمیتونه منو ارضا کنه. من محتاج سکسم، نمی دونم از نظر شرعی تکلیفم چیه. میترسم بیفتم توی گناه.
 -  همشیره مکرمه آیا شما مسلمان هستین ، اگه هستین بنده در خدمت گذاری آماده ام اگه هم نیستین راه و چاره ای پیدا میکنم. 
- البته که مسلمونم ، اما گرم مزاج ، میترسم خدای ناکرده این میل شدید به شهوت باعث بشه که تو راههای انحرافی و غیر شرعی بیوفتم، باور کنین دس خودم نیس من مادرزاد ببخشیدا اینجوری ام
- میتونید به من ثابت کنین ، منظورم اینه که چطور میتونم باور کنم که شما حقیقتو میگین 
- من حاضرم به شما ثابت کنم ، من قسم می خورم 
بنده با عقل ناقصم شروع کردم به فکر کردن و در همان حال در کنار حوض و درختان سرسبز قدم زدن. با خودم گفتم که بنده حقیر یک روحانی هستم و در خدمت شرع . باید به این دوشیره محترمه کمک کنم تا به راههای پر خطر و انحرافی نیفتد. تسبیح دانه درشت کهربا را که عطرش زده بودم و بوی خوشی از آن بر میخواست از زیر عبایم در آوردم و در دو دستم گرفتم . آنگاه نگاهی گذرا به قد و قامتش که شق و رق در مقابلم ایستاده بود انداختم و پس از خواندن دعا شروع کردم به استخاره. سپس تسبیح را گذاشتم در جیبم و دو دستانم را رو به آسمان کردم و روی زانوهایم نشستم و سر بندگی بر آستان حق. چند لحظه در حالی که قطرات اشک از چشمان مات و بیرنگم بر روی ریش حنا بسته ام می ریخت به نیایش مشغول شدم سپس بر خاستم و رو کردم به او و گفتم :
- الحق که شما حلال زاده هستین
- خدا رو صد هزار مرتبه شکر 
- استخاره خوب اومده و حق تعالی راضی
- چرا اینجا تو حیاط ، تشریف بیارین بالا ، بفرمایین ، خونه خودتونه 
- باشه ، خواهر 
- بمن اینقد نگین خواهر، الهی قربونت برم جفی جون ، بیا بالا چای آماده س
چادرش را انداخت روی ایوان.  دامنی یک واجب بالای زانو داشت. از پله ها که داشت میرفت بالا چشمانم تا افتاد به نقاظ ممنوعه اش یک دفعه از هول سرم سیاهی رفت و از پشت افتادم و مثل یک توپ فوتبال  قل خوردم بر زمین . سرم چنان به نرده های آهنی اصابت کرد که آه از نهادم در آمد. کمرم تیر می کشید . گوشم وز وز .
نازنین که علت را میدانست شروع کرد به خندیدن آنهم چه خنده ای. من که از شدت درد مانند مار زخمی بخود می پیچیدم آن روی سگم بالا آمد و در دلم گفتم :
- چنان بندازمت رو تختخواب و چنان پوستی از تنت بکنم که خودت حظ کنی و مزه اش تا ابد لای دندونات بمونه،  تخم و ترکه ما آخوندارو هنوز نشناختی. ما از تبار خروسیم اونم چه خروسایی. حتی به الاغم رحم نمی کنیم چه برسه به یه حوری آسمونی.
عمامه را از سرم بر داشت و سرم را گذاشت روی رانهای سفید و لختش و دست نوازشی کشید به ریش و سبیلم. عطر ملایمش دیوانه ام میکرد و موهای بلندش که ریخته بود روی صورتم. با وسوسه حرف میزد و با هر کلامش مرا دیوانه تر  . دوباره گفت برویم بالا تو اتاق. کمکم کرد بلند شوم. دستم را گذاشتم دور گردن برهنه اش و لنگ لنگان رفتیم بالا . 
در جا رفت برایم تنگی از شربت با دو گیلاس نقره ای آورد و گفت :
- جفی نوش ، شربت بهار نارنج و عسل. معجزه می کنه
- آخ کمرم ، کمرم تیر می کشه
- بیا اول یه لیوان ازین شربتا رو بخور بعد دراز بکش کمرتو ماساژ بدم 
شربت را از دستش بر داشتم و تا آخر نوشیدم. راست میگفت خیلی خوش طعم و خوش عطر و بو بود. نمی دانم در شربت چه ریخته بود که پس از نوشیدنش، میل شهوتم چند برابر شد. شاید هم از عطر تن نیمه لختش بود. دیگر طاقت نیاوردم. از شهوتی توفانی به سرحد جنون رسیده بودم و هر طور شده باید آب کمرم را خالی میکردم.
او هم که فهمید که طرح و نقشه اش گرفته است. یک دفعه طاقچه بالا گذاشت و شروع کرد به اما و اگر و یکهو گفت :
- نه جفی ، من از اون زنایی که فکر می کنی نیسم ، بهم دس نزن 
من مگر کف دستم را بو کرده بودم. من چه میدانستم که همه ناز و عشوه ها و قر و غمزه ها فیلم است  و ماموران فنی در همه سوراخ سنبه های اتاق میکروفون و دستگاه ضبط صدا و دوربین های مخفی کار گذاشتند تا مرا شکار کنند. از بس میل شدید جنسی مرا از خود بیخود کرده بود اصلا به دور و اطراف توجه نداشتم و تنها به یک چیز فکر می کردم سکس.
شده بودم مثل گرگ گرسنه و او طعمه ای چرب و نرم که میخواستم دیوانه وار  پاره پاره اش کنم.
همه دردهای تن و بدنم را فراموش کرده بودم . کشیدمش بسوی خودم و دستانم را حلقه کردم به دور کمرش و سرم را گذاشتم میان پستانهای نیمه برهنه اش و با دندان زرد و کرمخورده ام  نوک پستانش را به آرامی گاز. با ریش های حنا بسته ام قلقلش دادم . شروع کرد به قهقهه. یک لحظه احساس کردم که در بهشت موعود پرواز میکنم و وعده و وعیدهایی که خداوند به ما روحانیون داده است جامه عمل پوشیده است. از خود بیخود شده بودم، خواستم همانجا بیندازمش زمین که او با ضربه ای سهمناک و باورنکردنی خودش را از من جدا کرد و گفت :
- بهت گفتم که من از اون زنا نیستم ، شرط و شروط داره 
- شرط و شروطش چیه ، من جونمو  برات میدم
- بگو منو دوس داری
- البته که دوستت دارم ، تو ملکه رویاهامی تو.  دار و ندارمو میریزم زیر پات ، من حاضرم هر چی که بخوای انجام بدم.
- اگه اینجوره امتحان می کنیم 
- باشه دلبرکم ، من قسم میخورم
- من یه زن شوهر دارم ، 
- عیبی نداره عزیزم ، ما برا هر مشکلی یه دارویی داریم 
- آخه مخالف شرعه
- من برا بوسیدن اون لبای قرمزت حاضرم دین و ایمون و مقدساتو کنار بذارم
- راس میگی 
- قسم میخورم .
یقین دارم جادو شده بودم. آن زن قوه مرموزی داشت که دین و ایمان را با آن چشمهای اسرارآمیزش از آدم می گرفت و می کشاند به وادی کفر و بی دینی. رفت به طرف آشپزخانه. من در این میان شلوارم را چست و چالاک در آوردم و حاضر یراق مانند مومنی که به جنگ کافر می رود منتظر.
چند لحظه بعد با یک بطری از شراب و ظرفی از غذا بر گشت. وقتی که دید من شلوارم را از پایم در آوردم . نیم نگاهی کرد و گفت:
- گربه همه‌ شب به خواب بیند دنبه . می بینم آتیشت خیلی تنده
- اینهمه شکنجه م نکن نازنین
- میخوام امتحانت کنم ، با سه شرط ، اگه موفق شدی من حلالتم و هر کاری باهام میخوای بکن اگه نه راه بازه و جاده دراز.
- سه شرط چیه ، بگو هزار شرط
-  شرط اول این گوشت خوکه ، اگه منو میخوای باید اینو بخوری در ضمن ذبح شرعی نشده .
در همین هنگام نوری مثل فلاش دوربین خورد به چشمم. من اما از بس در دریای پر توفان غرایز غرق بودم و در عالم هپروت پرسه. اصلا فکرش را نکردم که دوربین مخفی کار گذاشته اند و دارند ازم فیلمبرداری. سلولهای تنم داشت آتش می گرفت و هر چه زمان میگذشت این آتش شهوت شعله ورتر. رفتم جلو و گوشت خوک سرخ شده را از دستش بر داشتم و با آنکه میدانستم خوردنش از گناهان کبیره محسوب می شود با ولع خوردم و بهش گفتم:
- دلبرکم زهر هلاهلم اگه بهم بدی شیرین و خوشمزه س ، بازم امتحانم کن .
سینی را گذاشت روی میز . لبهایش را غنچه کرد و آمد جلو و جلوتر دماغش را گذاشت روی دماغم و به چشمانم با روشنایی عجیبی خیره شد. عمامه را از سرم بر داشت و بست به دور کمر باریک و لختش. منم فرصت را غنیمت شمردم و با دو دستانم کپلش را به سمتم فشردم . رفتم تا لبم را بر روی لبانش بگذارم . خودش را از من رها کرد و بطری شراب قرمز را باز کرد و ریخت توی لیوان و داد به دستم :
- حالا شرط دوم 
- تو جون بخواه ، من هلاکتم 
لیوان شراب را از دستش بر داشتم و بردم به روی لبم و مانند کسی که در بیابان های بی آب و علف زیر آتش خورشید سوزان به دنبال قطره ای آب له له می زند ، تا قطره آخر نوشیدم :
- پس راست میگن که شراب آب حیاته ، چه خوشمزه س . میگن شراب تو بهشت الکل نداره ، شرابم که الکل نداشته باشه آدمو حالی به حالی نمی کنه ودیگه شراب نیس .
جام دوم را که خوردم کم کم مستی آمد به سراغم سرم گیج و ویج رفت و گرمای خوشی دوید در رگانم . ناگاه بی اختیار لیوان را زدم به زمین و تکه تکه اش کردم و خواندم :
ابریق می مرا شکستی، ربی
 بر من در عیش را ببستی، ربی 
من مِی خورم و تو می‌کنی بدمستی
 خاکم به دهن مگر که مستی، ربی
نازنین چشمکی زد و بعد با نگاهی آتشین بطری شراب را که هنوز در دستانش بود برد روی لبش و دهانه اش را شروع کرد به لیس زدن و در همانحال شهوتناک به من نگاه .
 من که سومین جام را زدم دوباره شروع کردم به سخنان کفر آمیز. در همین هنگام از لای در اتاقی که در گوشه هال بود چشمم افتاد به سایه ای مرموز ، انگار کسی ما را می پایید اما از بس مست و پاتیل بودم پی اش را نگرفتم . نازنین که انگار متوجه شده بود  برای اینکه حواسم را منحرف کند دو دستش را حقله کرد دور کمرم و لبهایش را روی لبم . منم همانجا انداختمش کف راهرو. نفس های گوارا و تپش قلبش را می شنیدم و عطر دیوانه کننده تنش را.
سرانگشتان گرسنه ام به نقاط سرخ و ممنوعه تنش بالا و پایین میرفت و حرارتی لذت بخش را در وجودم احساس میکردم. نفس نفس میزدم و  داشتم به نقطه های اوج نزدیک میشدم که او ناگاه با ضرب و زور پرتابم کرد آنطرفتر. طوری که ستون فقراتم بشدت درد گرفت. خدا به سر شاهد است بنده که در تمام عمرم با یک دوجین از  ضعیفه ها از  دوازده ساله گرفته تا 50 ساله نزدیکی داشتم هرگز چنین زور بازویی ندیده بودم . بسیار ورزیده بود و تند و چابک. برای همین در مقابل مقاومت هایش حرص و طمع ام بیشتر شد و ناگاه نقشه ای زد به ذهنم. آن نیمه روحم به نجوا گفت :
حاج جعفر حالا که تنور گرم است و طعمه دم دست ،  چرا با یه تیر دو نشون نمی زنی . این حوری که مادرزاد شهوتی  و تشنه جماع
  نیمه دیگر روحم گفت :
- تیغش بزن ، تیغ ، شوهرش یه میلیونره و روز و شب پول پارو می کنه ، خودشم حتما تو خونه صندوق جواهرات داره . یه بویی بکش و محلشو در بیار. اونوقت خدا کریمه. هر دو تاشو صاحب شو
آن نیمه ام باز گفت :
- بهش محل نذار و عبا و عمامه ات رو سرت کن و بگو میخوام برم ، بخدا مث کنیز خانه زاد  می آد دنبالت اون باید آرزوش باش که یه سید عمامه دار میخواد آب کمرشو خالی کنه تو شکمش

طرح و نقشه را بالا و پایین کردم دیدم به امتحانش می ارزد. با آنکه کمرم بشدت درد میکرد شروع کردم به تئاتر بازی کردن. عمامه ام را انداختم سرم و به نرمی گفتم:
- خواهر من دیگه زحمتمو کم می کنم .
- ما که هنوز شروع نکردیم .
- نه دیگه اینطوری نمیشه ، زحمت داره ، انرژی میبره ، بهت گفتم من آدم معمولی نیستم یه سیدم ، خرج داره . 
- خرج داره چیه منظورتو نمی فهمم .
- خوبم می فهمی ، من که احتیاج به جماع ندارم ، تو له له میزنی و گرم مزاجی. بزنم به تخته معلومه وضع مالی ات هم خوبه. بنده یه سید یک لاقبام با کلی قرض و قوله. اونوقت مفت و مجانی میخوای آب کمرمو بریزم تو شکمت. نه امکان نداره
نازنین زل زد بمن. کمی رفت به فکر . دید که ماموریتش ناتمام مانده است. از سویی تازه استخدام شده بود و میخواست به هر نحوی شده در این کار نفس گیر  استعدادش را نشان بدهد.
با قر و غمزه آمد جلو و شروع کرد به قربان صدقه ام رفتن. فهمیدم نقشه ام گرفت و  تیرم خورده است درست به هدف .نعلین را به پایم کردم و دعایی خواندم و اطراف و اکنافم را فوت. همین که از پله ها سرازیر شدم دوان دوان آمد و از پشت سر دستم را کشید.
بر گشتم و زل زدم به چشمهایش. لبخندی زد و سرانگشتانش را بنرمی فرو برد در ریش حنا بسته ام. با این چنین سفت و محکم روی حرفم ایستادم. وقتی دید که مرغم یک پا دارد. ناگهان از این رو به آن رو شد و اخمهایش رفت تو  هم. 
یک راست رفت به طرف در بزرگ آهنی حیاط. بازش کرد و گفت :
-  راه باز و جاده دراز.بفرما ، تشریفتونو ببرین ، دیگه م اینطرفا پیداتون نشه. . 
دیدم تمام کاسه و کوزه هایم به هم خورده است. آچمز شدم. وقتی لحن صدایش بلندتر شد. با التماس افتادم به پایش:
- عزیزم منو ببخش ، اصلا غلط کردم 
 آمرانه گفت :
- دو شرط دیگم اضافه شد
- بگو جونم ، هر کاری که بخوای می کنم .
بیا بالا بهت بگم .
دلواپس در پی اش راه افتادم و در دلم به خود و طرح و نقشه ای که کشیده بودم لعنت. از راهرو باریک گذشتم و در کنارش روی کاناپه نشستم. با ترشرویی گفت:
- پاشو وایسا
- اطاعت
ایستادم و او رفت ضبط سوت را روشن کرد و آهنگ معروف لب کارون آغاسی را گذاشت و گفت :
- لخت شو 
لخت و برهنه شدم، گفت :
-شورتتم در آر و شروع کن به رقصیدن ، نه عمامه بذار رو سرت باشه
اگر چه جسارت به مقدسات بود ولی لخت و مادر زاد شروع کردم به رقصیدن و آواز خواندن. میدانستم که اگر بخواهم اما و اگر کنم شرط و شروط دیگری میگذارد و قوز بالای قوز می شود و آنوقت باید خر آورد و باقالی بار کرد. نیم ساعت تن و بدنم را تکان دادم و مثل جمیله شروع به رقصیدن.
وقتی که خسته شدم و از پا افتادم یک بطری آبجوی شمس داد بدستم و من از تشنگی یکریز سر کشیدم. سپس چند گیلاس عرق سگی.وقتی مزه اش  چسبید و حالات مستی بهم دست داد  بی اختیار و با حالتی مسخره و قر و قاطی شروع کردم به انگلیسی و عربی روضه خوانی و ادای ملاها را بر سر منبر در آوردن . آنگاه با قهقهه گفتم : 
- مکارتر از آخوند جماعت توی این عالم وجود نداره . جماعتو قرنها با گریز به کربلا گریه میندازن و اونوقت تو دلشون به اونا می خندن .
سپس عمامه را در دو دستم  گرفتم  رفتم تو مایه بابا کرم ، لبهایم را گرد می کردم و بسویش بوسه می فرستادم و دورش مثل پروانه میگشتم . وقتی که از تک و تا افتادم. بهش گفتم:
- عزیزم شرط دوم چیه 
- اونو فردا بهت می گم ، یادت باشه اما و اگر ممنوع .
- نمی شه همینجا بخوابم ، کنار تو
- گفتم که حرف زیادی نزن
منم دمم را گذاشتم روی کولم و دست از پا درازتر بر گشتم.
فردای همان روز بدون آنکه تلفن بزنم مثل شاه داماد خودم را صاف و صوف کردم و عطرهای گرانقیمتی که برایم به سوقات آورده بودند زدم به تن و بدنم. راه افتادم به سمت و سوی خانه اش. قبل از اینکه در بزنم آب زیر کاه نگاهی انداختم به دور و برم. حتی در خواب و خیالم هم نمی دیدم که او جاسوس باشد و در خدمت نظام طاغوتی. بعدها شنیدم که ساواک با همین کلک یک کامیون عکس های پورنو از آیت الله فلسفی تا مصطفی خمینی و حجازی و لواسان و محمود قمی و دیگر بزرگان جهان اسلام گرفته است و آنها را وادار به سکوت. خوشبختانه آن علمای بزرگوار در بازجویی ها  بر عقایدشان پای فشردند و گفتند که اگر سرشان برود دست از مبارزه با کشف حجاب و مخالفت با رای دادن ضعیفه ها و مشروبات الکلی و جنگ و جدال با آیین ضاله بهایی و خوردن گوشت خوک و ... بر  نمیدارند.
با من اما از لام تا کام در مورد عکس های لخت و عور و توهین به مقدسات در حال مستی حرفی نزدند. گویی استراتژی و تاکتیک دیگری در سر داشتند . 
کجا بودم آهان ، وقتی نازنین در را باز کرد خودم را انداختم در آغوشش و در حالی که او را تنگ در حلقه دستانم فشرده بودم شروع کردم به ماچ و بوسه. لباس تنگ و چسبان و صورتی رنگ پوشیده بود گونه هایش سرخ. مثل همیشه وقتی که داغ شدم و آتش شهوتم گل کرد دبه در آورد و با قر و قمیش گفت:
- جفی جون
- بگو تاج سرم 
- جفی جون
- جون دلم ، بگو تو که منو کشتی
- تو دیروز بهم گفتی منو میخوای ببری نجف زیارت
- من بهت گفتم؟
- یعنی من دروغ میگم
- نه عزیزم ، نه عمرم ، نه ملکه آرزوهام ، حتما مست بودم و یه حرفایی زدم .
- یعنی میخوای زیر قولت بزنی
- نه ، اما ... اما من چی گفتم
-  بهم گفتی تو رو صیغه می کنم و چن هفته میبرم با خودم به زیارت ، تازه چیزای دیگه ام گفتی 
 چه میدانستم که دارد رو دست میزند و حرف در دهانم میگذارد و میخواهد از زیر زبانم اطلاعات بیرون بکشد. بنده حقیر که در اعماق گرداب اقیانوس شهوت دست و پا میزدم و عقل از سرم پریده بود. بی آنکه به تبعاتش فکر کنم گفتم :
-  شاید مست بودم  و یه حرفایی از دهنم پرید
ناگاه سخنم را برید و  دروغکی زد زیر گریه ، زنها را که میشناسید چه اعجوبه ای هستند. منم چند قدم رفتم جلو و بنرمی در آغوشش گرفتم و گفتم :
- آخه تو شوهر داری نمیشه صیغه ات کرد .
- بهت دروغ گفتم ، من یه سال پیش طلاق گرفتم، مرد و تکیه گاهی تو زندگیم ندارم اینم شناسنامه ام 
از کیفش شناسنامه جعلی را  بیرون آورد و منم کلک خوردم . البته در دلم از اینکه گفته بود طلاق گرفته است خوشحال شدم و با دمم گردو می شکستم. آب از لب و لوچه ام سرازیر شد و دستش را گرفتم و بردم بالا. هم ریش دستم بود و هم قیچی. همانجا در راهرو دست بردم سینه بندش را باز کنم که نشد. جرش دادم زیب شلوارش را هم همینطور. مثل سگ هار افتادم به جانش. 
اما نگو که مثل همیشه دوربین های مخفی مشغول به کار بودند و تمام اعمال غیرمتعارف و 18 سال به بالایم را فیلم برداری . 
یک هفته بعد بردمش زیارت در عراق . بمن گفته بود فاطمه صدایش بزنم. آنقدر حرفه ای بازی کرد و  سرم را شیره مالید که شده بود محرم اسرارم. چادر سیاه را دمی از سرش بر نمی داشت. رویش را هم سخت و سفت می پوشاند. نیمه های شب میدیدم که نماز نافله شب میخواند. از بس نمازش طول میکشید و مرا در انتظار که مجبور میشدم در وسط نماز از پشت کمرش را قلاب کنم و بیندازمش توی رخت خواب و عطش و شهوت سیری ناپذیرم را جواب.
ایکاش پشت دستم را داغ می کردم و او را به پیش آقا در نجف نمی بردم. ساعتها از حجاب و عفافش داد سخن سر دادم و نماز و روزه اش. او هم در خلوت گاه گاه چادر از سرش بر میگرفت و جواهرات گرانبها و نایابش را به دید آن علمای حشری  در کنار امام میگذاشت و آنها را از خود بیخود.
خلاصه کنم . یک هفته هر روز او را به خانه آقا بردم و در این مدت دین و ایمان همه آن علمای مبارز را گرفت و آنها را انداخت به وادی کفر. روز آخر هر چه کردم با من به ایران برگردد دو پایش را توی یک کفش کرده بود و جواب رد میداد. آن علمای بزرگوار هم سنگ تمام گذاشته بودند و با چنگ و دندان ازش حمایت.
دست از پا درازتر بر گشتم پیش زن و بچه هایم. از آن زمان ساواک از کوچکترین حرکات آن خانه و حتی کسانی که در ایران با آنها ارتباط داشتند با خبر بود و کنترلشان میکرد.
مرداد 1396 
مهدی یعقوبی(هیچ)