۱۳۹۶ خرداد ۹, سه‌شنبه

۶۷




آفتاب نشسته بود درست وسط آسمان و بادی گرم شروع به وزیدن .  دو پرنده آنسوتر بر شانه های دیوار بتونی  روی سیم خاردار نشسته بودند و بی تفاوت به اطراف نگاه .
آنطرفتر در ضلع جنوبی حیاط حصار کشیده بیمارستان روانی . سلمان در حالی که پیژامه اش را تا سینه بالا کشیده بود و دکمه های پیراهنش باز ،  با قیافه عصبانی و پیشانی پر چین و چروکش  تند و تند قدم میزد و در حالی که با خودش حرف  دستهایش را به اینسو و آنسو پرتاب .


چند بار زیر چشمی نگاهش افتاد به سهراب که کمی آنطرفتر روی زمین دراز کشیده بود و در آن هوای برشته پتوی سیاه انداخته بود روی خودش و در خوابی عمیق فرو . 
ناگاه خنده ای تمسخر آور بر چهره اش  نقش بست و پاورچین پاورچین رفت بسمتش و نشست روی زانو .  در حالی که با سبیل هایش بازی میکرد با احتیاط نگاهی انداخت به دور و برش .  وقتی دید که اوضاع امن و امان است .  دوباره همان لبخندهای شیطانی بر لبانش پیدا شد .
کم کم شکل و قیافه سهراب در نظرش در مه ای از خیال فرو رفت  و بدل شد به شکل و شمایل زن بسیار جوانش که 35 سال باهاش اختلاف سن داشت . 
همان زن بستوه آمده اش که در آن نیمشب وحشتناک و بارانی .  در حالی که او در خواب عمیقی فرو رفته بود با فریادهای جگرخراش ، چاقو را فرو کرد درست به وسط بیضه هایش و او را تا ابد از مردانگی انداخت .

پتوی سیاهرنگ را از روی سرش به نرمی بر داشت و دستانش را گذاشت بیخ گلویش و با تمام زور و بازویی که در پنجه داشت شروع کرد به فشردن .  سهراب یک آن بیدار شد و تا  چشمش افتاد به قیافه اش . خواست فریاد بزند که دید راه گلویش بسته شده است . این چندمین بار بود که سلمان آمده بود او را بکشد . اما خوشانسی باهاش یار  و هر بار قسر در رفته بود
با زانویش ضربه محکمی زد به لای پاهایش و پرتابش به گوشه دیوار . خواست فرار کند که سلمان مانند پلنگی  چابک پرید و از پشت پیراهنش را فشرد در پنجه دستانش . سپس بلندش کرد و سرش را محکم کوبید به دیوار و با پیشانی اش ضربه ای کاری  به دماغش .  و تمام صورتش را خونمالی . 
بیماران روانی که در گوشه و کنارها در عوالم خود غوطه ور بودند  با حالتی گنگ و محو لنگ لنگان خودشان را به صحنه رساندند و شروع کردند به همهمه .
- بکشش ، جانمی جان ، نذار زنده در بره
یکی از آنها هم چاقویی را که با قاشق درست کرده بود انداخت به سمت سلمان او هم از زمین برش داشت و در کف دستانش فشرد . با حالتی فاتحانه نشست روی سینه اش . چاقو را گذاشت روی گلویش و با نعره گفت :
-  زنیکه جنده میکشمت . تو ، تو چراغ خونمو خاموش کردی ، سزات مرگه مرگ

همین که رفت کار را تمام کند نگهبانان از راه رسیدند و از پشت با باتوم و ضربه های  مهلک  سهراب را در حالی که سر و صورتش پر از خون شده بود از چنگش نجات دادند 
 سلمان را کشان کشان با خود بردند و انداختند در سلول انفرادی مخصوص بیماران شرور و خطرناک .
ضربات بر سر و صورت سهراب بقدری مهلک بود که به کما رفته بود و در بیمارستان پزشکان معالج ازش قطع امید .
اما با کمال ناباوری پس از چند روز دیدند که وضعیتش بهتر شده است و اوضاع و احوالش روبراه . با آنکه حرف های نامفهوم میزد و حرکات و سکنات عجیب از خود بروز میداد ، آن را به حساب دیوانگی اش گذاشتند و  دوباره برش گرداندند به همان بیمارستان روانی که بیش از دو دهه را در آنجا گذرانده بود . 
در این سالهای طولانی حتی  برای یکبار هم که شده کسی به ملاقاتش نیامده و سراغش را نگرفته بود . انگار فراموشش کرده بودند مثل بسیاری از بیمارانی که در کنارش مثل مردگانی متحرک بسر میبردند و مورد آزار و اذیت قرار می گرفتند . 
زنده ماندش بیشتر به معجزه شبیه بود چرا که بسیاری از بیماران در آن خانه وحشت در همان ماههای نخست می مردند و یا ناپدید می شدند  . معلوم نبود چه کسی اسم سهراب را رویش گذاشته است . نه اسمی داشت و نه آدرسی و نه کس و کاری .
چند هفته بعد از ضربه مرگباری که سلمان بر سرش زده بود . کم کم احساس و عواطف عجیبی در وجودش شروع کردن به بیدار شدن .   تصاویری گنگ و نامفهوم در مخیله اش جرقه زد و او را که تا آن هنگام در غرقاب فراموشی فرو رفته بود به دنیاهای مرموز پر میداد .
مثل جنب و جوش مرده ای در تابوت که از تاریکی دنیای مرگ از پس سالها بر گشته و دوباره چشمان ناباورش را به زندگی دوخته است . این جرقه ها که در ناخودآگاهش شروع به درخشیدن کرده بودند مانند غرش رعد و برقی تار و پودش را می لرزاندند و تکانش میدادند . ساعتها در کنجی بیتوته میکرد و سرش را مانند پرستوی غمگینی در زیر بالهایش میبرد و از تبی آتشین بر گونه هایش دانه های عرق ظاهر می شد .


داروهایی که صبحها پس از بیدار شدن یا شبها قبل از خواب بهش میدادند بدنش را کرخت و بی حال می کرد و خواب آلود . یک بار فکری زد به سرش . قرص هایی را که بهش میدادند قورت نداد و انداخت در دستشویی . میدانست که این کار میتواند مشکل ساز باشد ، با اینچنین ریسکش را پذیرفت .
روزهای بعد هم همین کار را کرد و با آنکه احساس سرگیجه و تهوع بهش دست میداد با اینچنین توانست روی پاهایش بایستد . از سایه روشن های محوی که گهگاه در دل و جانش خودنمایی میکردند ، گهگاه قطرات اشک می نشست روی گونه اش . احساسی شبیه به ترس و شادی میکرد . دیگر مثل گذشته خواب آلود و کسل نبود . حس میکرد چیزی را گم کرده است ، میخواست بیشتر خودش را بکاود و کشف کند .  میخواست مثل پرنده ای آزاد از فراز دیوارهای بلند و پر از سیم خارداری که محصورش کرده بودند پر بکشد و آنسوها را ببیند . آیا این کار ممکن و شدنی بود .

آنروز در هوای گرم تابستانی در وسط حیاط در حالی که در خیالات خود غرق بود و با خودش کلنجار .  ناگاه متوجه شد که یکی از بیماران رفته است بالای درخت تنومند و بلندی که مشرف  بود به دیوار پر از سیم خاردار . 
تا رفت که خودش را پرتاب کند . فریادی کشید و گفت :
- اینکارو نکن ، نه اینکارو نکن .
بیماران تا فریادهایش را شنیدند خودشان را رساندند زیر درخت .  یکی از آنها که شلوار کوتاه بتن داشت و یک دستش فلج بهش گفت :
- بپر عزیزم  بپر بغل بابا ، نترس خودم میگیرمت
دیگری شکلات سبز رنگی از جیبش بیرون آورده بود و با مهربانی می گفت :
- اگه بپری این شکلات خوشمزه رو میدم به تو بببین چقد قشنگه
یکی هم میگفت :
- مخش تاب داره ، جن رفته تو جلدش ، آخه مرد حسابی تو که جیگرشو نداری اون بالا رفتی چیکار ، باشه پز بده و افه بیا  

سپس چند سنگ  پرتاب کرد بطرفش که یکی خورد به پیشانی اش . هول شد و  تلو تلو خورد ،  نزدیک بود بیفتد که با دو دستش محکم چسبید به یکی از شاخه ها . 

در میان همهمه ها  سهراب به هر ضرب و زوری که بود خودش را  کشید از درخت بالا و همین که  بهش رسید گفت :
- ممد دستتو بده به من تا با هم بپریم ، قشنگتره . با هم میریم پیش خدا . تو که رفیق نیمه راه نیسی 

ممد به چشمانش خیره شد و بعد از سکوتی  کوتاه گفت :
- راس میگی 
- دروغم کجا بود ، 

جمعیت شروع کردن به کف زدن و تشویقشان کردند که با هم به زمین بپرند . در همین حیص و بیص نگهبانان و پرسنل بیمارستان نردبانی آوردند و در حالی که آنها سرگرم صحبت بودند از درخت رفتند بالا . سهراب به ممد گفت :
- اصلا بذاریم برا فردا که روز جمعه س ، چطوره
- راس میگی 
- من دروغم کجا بود 
- خب اول تو برو بعدش من

سهراب نگاهی انداخت به پرسنل بیمارستان و بنرمی از نردبان آمد پایین . بعد اشاره کرد که او هم بیاید پایین .
- من با نردبون نمیام پایین ، میترسم بیفتم ، میخوام بپرم صوابش بیشتره . 

آنگاه دستانشان را با لبخند باز کرد و در یک چشم به هم زدن پرید به کف حیاط . در دم جانسپرد . 



 « 2 » 

آنشب سهراب خوابش نمی برد . گرمای عجیبی در تنش احساس می کرد و افکار سمجی که بر اعصابش سمباده می کشیدند . نگاهی انداخت به بیماری که در سمت راستش دست و پایش   را بسته بودند و بهش داروهای خواب آور تزریق . خرناسه میکرد و گهگاه هذیان .

سمت چپش هم همینطور مرد جوانی  با گونه های استخوانی و حدقه گود نشسته ، بارها دست به خودکشی زده بود ، اما شانس باهاش یار نبود  سر تا پای بدنش خط خطی بود و زخم و زلال . یک بیتی از رباعی خیام هم بر پشتش خالکوبی شده بود :
تو خون کسان خوری و ما خون رزان

در همین حال و هوا که داشت چشمانش گرم میشد و در خواب  . یکهو منظره ای در مقابل چشمانش باز شد . صحنه ای دردناک از زندگی گذشته اش . آنهم بعد از چند دهه . وحشتش گرفته بود و مبهوت :

حوالی ظهر بود ، یک روز داغ و پر هیاهوی تابستان که در خانه شان را به صدا در آوردند . مادر که مشغول جارو کردن ایوان بود . چادرش را که دور کمرش گره زده بود باز کرد و انداخت روی سرش . دوباره در زدند آنهم محکم و پشت سر هم . مادر هول شد و دوید و در حین دویدن پایش رفت روی چادرش و با  سر خورد به زمین . چشمانش سیاهی زد و کمی گیج و ویج .  اما به هر  ضرب و  زوری بود خودش را بلند کرد و دستش را گذاشت روی دیوار .  لحظه ای مکث کرد و دوباره با هن و هن به راه افتاد :
- اومدم ، اومدم 
در را که باز کرد چشمش افتاد به دو نفر مرد جوانی که پیراهن سفید به تن و لبخند به لب داشتند . یکی از آنها که چشم های خشک و بیروحی داشت با حالتی بشاش گفت :
- ببخشیدا که مزاحم شدیم منزل آق مسعود همین جاست 
- بله فرمایشی داشتین 
- میخواستیم یه خبر خوش به شما بدیم و مرخص شیم

مادر که انگار شصتش خبردار شده بود ، در دم رخش کمرنگ شد و کبود . پلکهایش شروع کرد به پریدن و دستش به لرزش . 
- میگم بفرماین تو 
- نه مزاحم نمی شیم اومدیم یه خبر خیری به عرضتون برسونیم و این جعبه شیرینی را هدیه 
- آخه اینطوری که نمیشه ، مسعود ، مسعود مهمون داریم 

شوهرش مسعود در همین حین از پشت پنجره نگاهی می اندازد به حیاط و می گوید :
- منو صدا کردین
- آره ، مهمون داریم . 

او هم دستی به سر و رویش می کشد و از پله ها سرازیر میشود و دعوتشان می کند که بیایند بالا . در راه مادر در حالی که صدایش می لرزید با پچ پچ به گوش مسعود می گوید که انگار خبرهای ناخوشایندی در باره دخترشان که زندانی بود با خودشان دارند . 

با هول و ولا تعارف می کنند که بنشینند تا چایی برایشان بیاورند .  آنها هم می نشینند و نگاهی می اندازند به همدیگر و سپس غش غش میزنند زیر خنده :
- ببخشیدا ، بی ادبی نشه ، ولی ما نمیخایم مصدع اوقات جنابعالی بشیم فقط اومدیم ...

پدر حرفشان را قطع می کند و می گوید:
-  این حرفا چیه ، حالا یه چای میل کنین ، نمک گیر نمیشین

من  آن روز از لای در آنها را می پاییدم و حرفهایشان را دزدکی گوش . از ریخت و قیافه آن مهمانان ناخوانده فهمیدم که باید از افراد اطلاعاتی باشند و آمدند خبری در باره خواهرم سهیلا که به اتهام فعالیت های سیاسی دستگیرش کرده بودند به ما بدهند . دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و تاپ تاپ میزد . مادر بهم اشاره کرد که خاموش باشم و در اتاقم را ببندم . اما این کار را نکردم . یعنی نمی توانستم  افکار جنون آمیز و منفی به ذهنم فشار می آوردند . فکر می کردم حتما اتفاقی برای خواهر افتاده است .
آن دو نفر جعبه شیرینی را با مقداری پول دادند  به دست مادرم .  یکی از آنها که قلچماق تر و پشم و ریشش روی صورتش آویزانتر بود رو کرد به او و گفت :
- این شیرینی ازدواج دختر شما ( اشاره کرد به نفر پهلو دستش ) با آقا رضاست این 550 تومنم مهریه ش . انشاالله مبارکه

هنوز حرفش را تمام نکرده بود که سینی از دست مادر ول شد و او بیهوش افتاد روی زمین . آن دو نفر دوباره زدند زیر خنده .
من رفتم به کمک مادرم و سرش را گذاشتم روی زانویم و لیوانی آب بر لبش . کمی که حال و احوالش جا آمد . آن دو نفر گفتند :
- ما دیگه مرخص میشیم .
پدر گفت :
- پس آقا رضا شما آق دومادین
 او هم چهره ای عنق به خودش گرفت و حرفی نزد 
پدر که از جا در رفته بود و خون خونش را میخورد سعی کرد خودش را کنترل کند و در حالی که دستانش را مشت کرده بود سرفه خشکی کرد و بریده بریده گفت :
- از شما پرسیدم شما دومادین ، چی بر سر دختر نازنینم آوردین 
رضا گفت :
- حالا خر بیار و باقالی پر کن ، گفتم نریم تو 
و سپس سرشان را  انداختن پایین و خواستند حرکت کنند  که پدر رفت در حیاط را قفل کرد و با صدای بلند گفت :
- نا نگین به سر دخترم چه بلایی آوردین نمیذارم برین 
- پیر خرفت از سر راهم برو کنار و با آتیش بازی نکن ، برو خدارو شکر کن که شماها رو ننداختیم هلفدونی آب خنک بخورین .
- من فقط میخوام بدونم که سر دخترم چی آوردین ، زنده س مو مو مرده س

 رضا دستش را برد به کلت کمری و از ضامن خارجش کرد و نشانه رفت به شقیقه پدر :
- اگه بخوای موی دماغمون بشی ، یه گلوله خرجت می کنم ، آره دخترت به اتهام جنگ با خدا و رسول خدا مفسد فی الارض شناخته شده و قبل از ازدواج برا این که به بهشت نره ، به عقد چن ساعته در آوردم و از باکره گی انداختمش . رفته جهنم حاجی جهنم . این مملکت اسلامیه ، صاحبش امام زمونه هر کی بخواد باهاش در افته باید بر افته .

مادر که از آشپزخانه کارد بزرگ و نوک نیزی بر داشته بود و زیر چادرش پنهان . مسعود را صدا کرد و رفت به سمتش و با چشمانی اشک آلود گفت که از خر شیطان بیاید پایین . 
رضا هم گفت :
- حرف زنتو بشنو و از خر شیطون بیا پایین . 
- زن چی میگی به دختر معصوم مون تجاوز کردن و کشتنش اونوقت میگی ساکت بمونم 
- درو واسشون واز کن . اصلا یه کلید دیگه دارم رو کمد آشپزخونه س . خودتون برین ور دارین ، 

رضا با مادر به راه افتاد و رفت به سمت آشپزخانه  . کشو را باز کرد و کلید را بر داشت . رضا لبخندی زد و سلاحش را  غلاف . اما همین که رفت کلید را بر دارد مادر از زیر چادرش کارد قصابی را  در آورد و مثل شیر شرزه چند بار فرو کرد به شکمش .
- قاتلای کثیف ، پست فطرتا ، تف به روح رهبرت ، به دخترم تجاوز کردین و کشتینش اونوقت می خواین ازتون تشکرم کنیم .
 رفیقش که فریادهای احتضارش را شنیده بود . در جا چند گلوله به سمت پدر شلیک کرد و دوید به سمت پله ها .


مادر با کارد خون آلود دوید به سمتم و گفت هر چه زودتر خانه را ترک کنم و خودم را نجات . چشمانش را خون گرفته بود و از خشم دندانهایش را بهم می سایید .
- من نمی رم ،  میخوام همینجا بمونم . 
-  می کشنت پسرم اونا رحم و مروت سرشون نمی شه  از گرگ درنده خونخوارترن ، ندیدی با خواهرت چی کار کردن . 
در نگاهش التماس بود و اشک . آمد جلو گونه ام را بوسید و سپس پنجره را باز کرد و هلم داد . پریدم بیرون .  در کنار در حیاط چشمم خورد به پیکر غرق در خون پدر . ایستادم و به زانو نشستم .انگار زمان از حرکت باز ایستاده بود و  عقربه ها خاموش . دستانم را گذاشتم در دستش و نگاهی به سر و صورتش . سپس مشت هایم را گره کردم و در را باز . تا رفتم پایم را به کوچه بگذارم 
از بالای پله ها تیری بسمتم شلیک شد .  


« 3 »



سهراب که از خانه زد بیرون . گیج و گنگ بود و از حوادثی که در خانه رخ داده بود شوکه . نمی دانست  چه باید بکند یا  به کجا برود .  فکرش کار نمی کرد و فقط اشکهای چشمهای مادر و پیکر غرق در خون پدرش در نظرش ظاهر میشد و پاهایش سست و بی رمق .  
 سرگردان در کوچه و خیابانها پرسه میزد و به دنبال راه و چاه . همه راه ها به بن بست ختم میشد و تاریکی . نمی دانست به سر مادرش چه آمده فقط صدای شلیکی از دور شنیده بود .
نفس هایش سنگین شده بود و از بس در عوالم رویاها غرق جلوی پایش را نمی دید و نمی دانست به کدامین سمت و سو گام بر میدارد . میخواست زمین دهان باز کند و او را ببلعد و از شر این زندگی نکبت بار و آکنده با جنون راحت شود . 
حس میکرد کسی را ندارد . آدمها در نگاهش مانند سایه هایی از ارواح پدیدار و رد میشدند و بوق ماشین ها و همهمه ها . شک نداشت که اگر بدست ماموران بیفتد پوست از تتنش می کنند و تکه پاره اش . از زندگی بیش از مرگ می ترسید .  زندگی ای که هر لحظه اش توام با وحشت و هراس بود و بی عشق و تپش .

دست برد به جیبش . چند اسکناس درشت پیدا کرد . انگار مادرش هنگام خدا حافظی در جیبش گذاشته بود . اوضاع و احوال را بالا و پایین کرد . رفت به سوی خانه یکی از اقوامش . همین که به نزدیکی های خانه رسید . از شکل و شمایل چند زن و مرد که در اطرافه می پلکیدند . حس کرد که دور و بر خانه مشکوک است  . راهش را کج کرد و تند و تند محل را ترک  . در حول و حوش شهر در کوچه تنگ و باریکی چشمش خورد به قهوخانه ای سنتی . به ساعتی که روی دیوار نمدار آویزان بود نگاه کرد . حوالی 12 ظهر بود . اسم این قهوه خانه را که پاتوق بعضی از دوستانش بود سالها قبل شنیده بود . شلوغ و پلوغ بود و برای خوردن املت صف بسته بودند .
بالاخره نوبتش رسید ، چایی و املت را بر داشت و رفت روی یکی از صندلی ها نشست . غذا با آنکه خوشمزه بود به دهانش نمی چسبید . فکر و خیال های سمج در مغزش وز وز می کردند و یک دم آرامش نمی گذاشتند . در کنارش چند نفر مشغول بگو و بخند بودند و لقمه های درشت می گرفتند . 
چایی را برد زیر لبش . برای اینکه تابلو نشود چند لقمه کوچک بر داشت . در همین حین پسری با قد متوسط و لباس پر از گرد و غبار در حالی که کلاه لبه دارش را تا ابروهایش پایین کشیده بود آمد کنارش نشست و بی آنکه نگاهی بهش بکند . با اشتها شروع کرد به خوردن و در همان حال زیر چشمی اطراف را می پایید . 
یکی از مشتری ها که انگار نشئه بود در انتهای قهوه خانه در حالی که سیگاری در لای انگشتانش می سوخت و پیشانی بندی سرمه ای داشت آواز کوچه بازاری می خواند .
کلاغا از آسمون میرن بسوی لونشون
 دسته های چلچله میرن به آشیونشون
 ولی من بدون او . چی بگم کجا برم
با یه قلب پر امید . هنوزم منتظرم
 سهراب که برای لحظه ای با آهنگی که انگار خوشش آمده بود و از فکر و خیال های آزار دهنده رها  . ناگاه از پشت شیشه چشمش افتاد به یک خودرو گشتی که درست در چند متری قهوه خانه ایستاد . چند نفر مسلح در داخلش نشسته بودند و به دقت اطراف و اکناف را تحت نظر . . 
خواست پا شود و بزند بیرون که دید فردی که بغلش نشسته بود . کلاهش را کمی جا بجا کرد و نگاهی زیر چشمی به او . تا دید دو نفر از ماموران وارد قهوه خانه شدند . مکثی کرد و دست برد به جیبش . انگار مردد بود . پا شد و در میان جمیعت ناپدید . همین که چند قدم از قهوه خانه دور شد خودرو گشتی که متوجه اش شده بود با سرعت آمد جلو و زیر پایش زد ترمز . او هم بیدرنگ در وسط جاده شروع کرد به دویدن .  در حین دویدن کلاه لبه دار از سرش  افتاد . سهراب  متوجه شد که او  یک دختر است و در لباس مردانه خودش را استتار  . ماموران خواستند بهش شلیک کنند که  فرمانده شان گفت :
- شلیک نکنید اون از افراد کلیدیه ،  زنده ش بیشتر از مرده ش ارزش داره . باید اطلاعاتشو از زیر زبونش بیرون بکشیم . 

با بیسم مورد را گزارش دادند و در همان لحظه گشتی ای که از مقابل می آمد  جلوی پایش ترمز زد . در جا چند نفر مسلح پریدند بیرون و به زانو نشستند و مسلسهایشان را به سویش نشانه . دختر گفت :  
- شلیک نکنید ، م .. م ... من

بعد حرکت کرد رفت به سمت و سویشان . 
- نزدیک نشو ، دستاتو ببر بالا و بر گرد .
روبروی خودرو ایستاد همین که یکی از ماموران آمد تا تفتیشش کند . مثل پلنگی چابک پرید به طرف آنها و ضامن نارنجک را که کشیده بود از دستش رها کرد و ناگاه انفجاری مهیب بگوش رسید . 
جمعیت در حول و حوش حلقه زدند و شروع به همهمه 
- عجب دختری ، فک کردم  یه مرده
دیگری می گفت : چن دقه پیش کنارم تو قهوه خونه نشسته بود و از پنجره چشاشو دوخته بود به بیرون . کلاهشو کشیده بود تا انتهای پیشونیش . منم فک کردم که  مرده ، عجب شجاعتی ، مث آب خوردن ضامن نارنجکو کشید و ... بمب
سهراب در میان جمعیت به صحنه نگاه میکرد و در بهت و حیرت فرو رفته بود . به یاد خواهرش افتاد .
آنطرفتر چند نفر مغموم نگاه میکردند و مادری فرزندش را در بغل گرفته بود و زار زار می گریست .


سهراب مدتها دربدر در گوشه و کنار آمیخته با بیم و هراس به سر برد . چندی هم در در خانه یکی از زاغه نشین های دستفروش . خانه های قوم و خویشان سوخته بود و تردد در آنها خطرناک . یک روز تصمیم گرفت که بر گردد به خانه و اوضاع را از نزدیک با چشمهایش ببیند . 

گله های ابر سیاه  سر تا سر آسمان را پوشانده بودند . باران نرم نرمک می بارید و ناگاه رعدها بر طبل ها کوبیدند و درخشش برق ها . شب بود و او با تغییر قیافه از پیچ خیابانی که به سمت خانه و کاشانه اش منتهی میشد با هوشیاری عبور می کرد  . بادها به چتری که در دستش بود چنگ میزدند و باران های موذی و تند به گونه اش . جاده ها خلوت بودند و بی رمق . 

بی کسی وجودش را در حجم تنگ و تاریکش می فشرد و هجوم کرکس های یاس و ناامیدی . افقهای سرسبز آینده در نگاهش رنگ باخته بود و تبدیل شده بود به بیابانهایی بی آب و علف ،  و در پشت سر همه پلها شکسته . مرگ گاهی در نگاهش دریچه ای بسوی رهایی از دردهایی که محصورش کرده بود جلوه میکرد و آزادی از غمهایی که  روح و تنش را به زنجیر کشیده بود . گهگاه هم به یاد سخنان مادرش در آخرین دیدار می افتاد :
- پسرم تو باید زنده بمونی ، تو تنها بازمونده ی این خانواده ایی 

نزدیکی های خانه به ذهنش زد که بهتر است از دیوار بالا برود و ابتدا سر و گوشی آب و سپس وارد حیاط . چرا که اگر ماموران کمین کرده بودند مفری برای فرار داشت . 
چند بار تلاش کرد از دیوار بالا برود اما موفق نشد . از اطراف چند کلوخه و آجر پیدا کرد و آنها را روی هم چید . نگاهی انداخت به حول و حوش و سپس از گرده دیوار کشید بالا . باران یکریز می بارید . و حیاط سوت و کور . پرید پایین . هنوز مشکوک بود . از پله ها رفت بالا ، خواست از روی رواق نگاهی بیندازد به داخل که ناگاه نور شمعی از لای پنجره به چشمم خورد . آیا قوم و خویشانش بودند و یا افراد اطلاعاتی .
رفت در کنج حیاط کنار حوض کمین کرد و منتظر . باد به پیکر شاخه ها چنگ می کشید و آسمان هنوز خشمگین . رعد و برق ها هر از گاهی دشت های تاریک افق را روشن می کردند و رعشه های ترس می پراکندند .  در گوشه ایوان ناگاه صداهایی گنگ که در شرشر باران از ناودانها محو می شدند شنید و در همانحال چهره جوانی قلچماق که کنار پله ها ایستاده بود با سیگاری روی لب  . خودشان بودند گشتاپوی حکومتی . نمی خواست بی گدار به آب بزند و خودش را به خطر . اما به شناسنامه اش احتیاج داشت . دنبال فرصت مناسب می گشت و باید منتظر .
نیم ساعتی گذشت و باران بند آمد . بوی شب بوها آسمان را آکنده بود . او اما دل و دماغش را نداشت که از هوای شسته و پاکیزه پس از باران با عطر و بوهای نابش لذت ببرد . دلش مانند کوره آتشفشانی گذاخته از درد و رنج بود و بی تابی . داغ از دست دادن مادر ، مرگ پدر ، شکنجه و قتل فجیعانه خواهر ، و چشم اندازهای  تیره و تاریک . 

ماموری که بر روی پله ها ایستاده بود ، سیگارش را که کشید پرتابش کرد توی حیاط . مسلسل را روی دوشش جا به جا کرد و پس از نگاهی گذرا به آسمان و ابرهای سرگردان . از پله ها آمد پایین تا دور و اطراف را چک کند . سهراب که شش دانگ حواسش به او بود از پشت حوض  خودش را کشید به بسمت درخت . از جیبش چاقو را در آورد و فشرد در کف دستش . قلبش تند تند میزد و هراسی غریزی در اعماقش .
نمی خواست باهاش درگیر شود و بی خود و بی جهت خود را به خطر . مامور چند بار سوراخ و سمبه های حیاط بزرگ و پر از گل و گیاه را گشت و رفت به سمت در . به آرامی بازش کرد و نیم نگاهی انداخت به اطراف . خلوت بود و سوت و کور . چند قدم رفت آنطرفتر و ناگاه در جنب دیوار چند تکه آجری که روی هم چیده شده بود نظرش را به خود جلب کرد .  دستی به آجرها کشید و به مثل گرگی اطراف را بو . رد پاها را بارانها شسته بودند و خبری هم در دور و بر نبود . با اینچنین مظنون شد . سلاحش را دو دستی فشرد و به حالت آماده باش وارد خانه شد . از فرط سراسیمگی فراموش کرد در را ببندد . داستان را با دو مامور دیگری که در داخل خانه بودند تعریف کرد . سپس به اتفاق رفتند داخل کوچه و آجرهایی را که چیده بودند چک . سهراب که قضیه را نمی دانست از فرصت بدست آمده تمام استفاده را کرد و از پله ها بالا کشید و بعد از جستجوی کوتاهی شناسنامه اش را که در زیر تشک تختخواب پنهان بود پیدا .
تند و تیز نگاهی انداخت به اطراف . همین که خواست بر گردد چشمش خورد به سلاح کمری یکی از مامورین روی میز با چند خشاب . برش داشت و همین که خواست بر گردد دید ماموران بر گشته اند . چشمشان خورده بود به رد پای کفش گل آلود در راهرو . بیدرنگ دست بردند به سلاح . یکی از آنها چراغ قوه اش را روشن کرد و در حالی که انگشتانشان را روی ماشه گذاشته بودند رفتند به سمت حیاط . زیر نور چراغ قوه دور تا دور خانه را تفتیش کردند اما اثری به چشم نمی زد . یکی از آنها گفت :
- باید همین دور و برا باشه . رد پاش رو قالی ها تازه س
دیگری گفت :
- شاید تو اتاقا پنهون شده باشه . آره همونجاس 


سهراب دید که زمان به ضررش پیش می رود و هر چه این پا و آن پا کند بیشتر توی مخمصه می افتد . وقتی دید آنها به سمت راهرو می دوند از پنجره با عجله پرید پایین و دوید به سمت در . یکی از ماموران متوجه شد و از روی ایوان  رگباری به سمت و سویش بست و سپس دستعجمعی دویدند به سمت کوچه . مدتی اطراف و اکناف را گشتند .خلوت و خاموش بود و مرغ از قفس پریده .




پس از چند روز زندگی در مناطق زاغه نشین ها دید که وضعیت امنیتی منطقه زرد و لباس شخصی ها مثل مور و ملخ در اطراف و اکناف پراکنده شده اند .  یک بار هم که در حوالی مسجدی در همان حوالی مشغول آمد و شد بود مورد بازجویی قرار گرفت و با محمل از دستشان خلاص . شبها هم بسیجی ها در خیابانها کشیک میدادند و مثل گشتاپو موارد مشکوک را بازجویی

شرایط هر روز سخت و سخت تر می شد و ماندن در آن زاغه ای که از ایرنیت و چوب ساخته شده بود  ناامن . اوضاع و احوال را بالا و پایین کرد و بی آنکه مقصدش را با دوستش در میان بگذارد کیف کوله پشتی اش را بر داشت و بعد از خداحافظی  راه افتاد به سمت شمال . از وضعیت جاده ها و تورهای بازرسی خبر های جسته و گریخته ای داشت و میدانست هر تردد آنهم با سلاح کمری در آن شرایط مرادف درگیری است و مرگ  . راه و چاره دیگری هم نداشت باید بین بد و بدتر یکی را انتخاب میکرد و فرجه ای می یافت تا نفسی تازه کند و آنگاه آینده اش را ترسیم .

سوار مینی بوس شد . رفت روی یکی از صندلی های عقب کنار زن میانسالی که یک زنبیل پر از خرت و پرت در کنار پایش به چشم میخورد نشست .
شیشه پنجره کنار دستش را کمی پایین کشید . باد گرمی به صورتش خورد پشیمان شد  دوباره آن را بست . زن میانسالی که در کنارش نشسته بود لبخندی زد . سهراب از میان شیشه ها نگاهش را پرداد به چشم اندازهای اطراف و رفت به عالم رویا .
به ساعتش نگاه کرد . دو ساعت و اندی در راه بود و زمان به کندی می گذشت . کلافه بود و هزار فکر و خیال از سر و کولش بالا میرفتند . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . میخواست به خانه یکی از دوستان پدرش در یکی از شهرهای شمالی برود . در کودکی به همراه خانواده چند بار به آنجا رفته بود و خاطرات شیرینی از آن مسافرتها بیادگار . بخصوص از طبیعت بکر و دست نخورده  و آدمهای ساده و بی شیله پیله اش . دوست پدرش که اسمش شهروز بود همیشه او را پسرم خطاب میکرد و نگاه بسیار مهربانی داشت . 
در همین هنگام مینی بوس ترمزی زد . سه نفر جوان ریشو سلامی کردند و با نگاهی مرموز به سرنشینان وارد شدند . سهراب در جا فهمید که از امنیتی ها هستند . دست و پایش را گم کرد . یک آن نمی دانشت چه باید بکند . زیب کوله پشتی اش را که در میان پاهایش بود باز کرد و در حالی که قلبش تندتر از همیشه می تپید . کلت را بر داشت و همین که رفت تا در بغلش بگذارد . زن میانسالی که در کنارش چرت میزد چشمش افتاد به آن . یک لحظه دستپاچه شد و رنگ و رویش را باخت . سهراب با پچپچه گفت که آرام باشد و سر جایش بنشیند . 
یک نفر از آن سه نفر در همان صندلی های میانی نشست و دو نفر دیگر پس از ورانداز کردن مسافران یک راست آمدند به صندلی عقب کنار سهراب . یک آن نفس در سینه اش حبش شد و تنش از ترسی ناخودآگاه داغ . فهمیده بود که به ریخت و قیافه اش ظنین شده اند . هر سه مسلح به سلاح کمری بودند . آنها بر اساس خط و خطوطی که بهشان داده بودند در میان جاده ها زمانبندی شده وارد مینی بوس ها می شدند و اگر مواردی مشکوک میدیدند تفتیش . 
زن میانسال که دانه های عرق را روی پیشانی سهراب دید . کمی از جایش جابجا شد و گره روسری اش را باز و بسته کرد و سپس از زنبیلش سیبی در آورد و داد به دستش :
- بخور پسرم ، جبهه بودی خسته ای . 

سهراب که اصلا در باغ نبود و میدانست که در بد مخمصه ای افتاده است . مثل کسی که از خواب پریده باشد . نگاهی به چهره اش انداخت و سیب را از دستش بر داشت . 
- بخور پسرم ، عینهو کپی برادر شهیدتی که خرمشهر 

سپس زد زیر گریه . سهراب که داستان را فهمیده بود دستی گذاشت روی شانه اش و دلداریش داد و گفت :
- مادر چرا گریه میکنی ، تو باید به پسرت افتخار کنی که برا اسلام جونش رو تو کف دستش گذاش
- اما اگه توام شهید بشی ، من باید چیکار کنم ، من ... من خودمو می کشم .
- میشه این سعادت نصیبم بشه ، یعنی منم میرم پیش برادر شهیدم تو بهشت

آن دو نفر امنیتی که در کنارشان نشسته بودند با بهت به هم نگاهی کردند و رو دست خوردند . فکر کردند که سهراب با آن وضع و قیافه گرد و غبار گرفته و مغموم از جبهه می آید . پس از پچپچه ای کوتاه از تفتیش پشیمان شدند . پس از آن سهراب در حالی که زیر چشمی اطراف را زیر نظر داشت خودش را زد بخواب . 
نیم ساعت بعد آن دو نفر به اتفاق همراهشان به آرامی از جایشان بلند شدند و پیاده . سهراب که دید اوضاع و احوال به خیر و خوشی گذشته است . به زن میانسالی که در کنارش نشسته بود نگاهی کرد و گفت :
- مادر نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم .
- تو جای پسرمی ، اونم تو گوهر دشت کرج زندونیه . اونو به اتهام مجاهد بودن دستگیر کردن و 6 ماهه انداختنش سلول انفرادی . هر هفته میرم از قائمشهر برا ملاقاتش اما اون جونورا اجازه ملاقات بهش نمی دن . چن بار اعتراض کردم اما با مشت و لگد ازم پذیرایی کردن . بخدا اینا از اون صدام بی همه چیزم بدترن . ازشون پرسیدم آخه جرم پسرم چیه . گفتن از کیفش روزنامه منافقین پیدا کردیم . آخه در کجای دنیا آدمو واسه داشتن یه روزنامه 6 ماه به سلول انفرادی میندازن . اونم تو سلولهای مخوف گوهر دشت . میگن بلایی به سرشون می آرن که همون روزای اول روانی میشن . حسابشو بکن اگه دختر بود چی میشد اونم تو چنگ این گرگایی که به خواهر و مادر خودشون رحم نمی کنن .

اشک امانش نداد . 

- ببخش پسرم که سرتو درد آوردم . 
- منم حال و وضعم بهتر از شما نیس . اگه بخوام براتون شرح بدم ، میدونم که  وضع و روزتون ازینم که هس ، بدتر میشه . 

دست برد به زنبیلش و دستمالی در آورد و گره اش را باز . چند اسکناس بر داشت و گذاشت به دست سهراب 
- آخه مادر
- آخه نداره ، گفتم تو جای پسرمی ، من کمی اونطرفتر پیاده میشم 

سپس زنبیلش را بر داشت و از کنارش پا شد . با راننده صحبتی کرد و انگار او را می شناخت . سپس چند صد متر آنطرفتر پیاده شد و در کنار جاده دستی تکان داد . 

سهراب کتاب مادر نوشته ماکسیم گورکی را از ساکش بیرون می آورد و شروع میکند به خواندن . کم کم چشمانش گرم می شود و میرود به خواب . معلوم نبود چه مدت خوابیده بود اما ناگهان متوجه می شود که دستی  میخورد به شانه اش . چشمانش را باز می کند و می بیند که راننده است . 

- جوون اینجا آخر خطه ، 
- ببخشید خواب موندم ، 
- حتما خسته ای 
- آره ، اما حالم خوبه ، دستتون درد نکنه که بیدارم کردین ، 
- راسی ، سفارشتو اون زن که کنارت نشسته بود بهم کرده ، خواهرمه 
- راس میگین ، چه خواهر شجاع و مهربونی دارین ،  مدیونشم 
- خب ، نگفتی این تنگ غروب میخوای کجا بری ، دوستی ، قوم و خویشی این دور و ورا داری
- خدا کریمه ، یه جایی پیدا می کنم 
- یعنی سرپناهی نداری
- اینجا کجاس 
-  اینجا یه روستایی نزدیک شهر بابله ، پر از گرگهای درنده ، اگه  بخوای پاتو از مینی بوس بذاری بیرون ، اونم تو این وقت شب ، آش و لاشت می کنن 

سهراب به خودش لعنت فرستاد که چرا خوابش برده است آنهم در آن شرایط خطرناک . کمی این پا و آن پا کرد و گفت :
- ازتون تشکر می کنم ، سلاممو به خواهرتون برسونین

- مث اینکه تو باغ نیسی پسر ، من میگم نره تو میگی بدوش  ، بیا این کیسه برنجو بذار رو دوشت و پشت سرم حرکت کن . تو راه سرتو بنداز پایین و هر کیم به من سلام و علیک کرد تو چیزی نگو . 

سهراب با خودش گفت نباید به هر کسی مظنون باشد .  کیسه برنج را انداخت روی شانه اش و سرش را پایین . ربع ساعتی راه رفتند . وقتی مقابل خانه رسیدند .  نگاهی به حول و حوش انداخت . تاریک بود و جایی را نمی شد دید . روی ایوان خانه دو فانوس آویخته بود و در کنار حیاط دو گاو فربه  زیر درختی کهنسال نشسته . 
هنوز از پله ها بالا نرفته بود که بوی ماهی سرخ شده به مشامش خورد و او که مدتها بود غذای چرب و نرمی نخورده بود دهانش آب افتاد .  راننده که اسمش صمد بود چند بار سرفه ای کرد  . زنش که روسری سرمه ای بر سر داشت آمد به رواق . 
- سهیلا مهمون داریم
- قدمش روی چشم ، 

سهراب کیسه برنج را بر زمین گذاشت و لباسش را تکاند و لبخندی زد :
- ببخشیدا که مزاحم شدم . 
- تعارفات را بذارین کنار ، بفرمایین داخل

وقتی که وارد خانه شد دید دو دختر زیبا بدون روسری در حالی که گیسوان بلندشان روی شانه های ریخته بود به چهره اش لبخند میزنند . صورتش از خجالت کمی سرخ شد . زن صمد گفت :
- راستی ، دخترام هستن ، مهین وشهین ،  من میرم سفره رو بچینم
دخترانش زیر چشمی او را تحت نظر داشتند و با هم پچپچه میکردند و می خندیدند . 

پس از شام صمد میرود پیچ رادیو قدیمی اش را که روی طاقچه بود باز می کند و میگذارد روی رادیو مجاهد ، پارازیت دارد :
دستاورد سال اول مبارزه مسلحانه ما بسیار بود تا حدی که رژیم امروز بی‌آینده شده است… کلیه کاندیداهای رهبری پس از خمینی یعنی مقاماتی که می‌توانستند رهبری رژیم کنونی را بعد از او به دست گیرند ... به هلاکت رسیدند

پارازیت بیشتر و بیشتر شد . صمد رادیو را خاموش می کند و می رود کنار سهراب و دستش را می گذارد روی شانه اش :
- من که چشام با این ترورها آب نمی خوره . آخوندا شاه نیستن که به جای کشت وکشتار بذاران از مملکت خارج بشن . اونا بعد از 1400 سال دستشون رسیده به قدرت . میدونن اگه بهش سخت و سفت نچسبن تاریخ دیگه فرصتی بهشون نمی ده  . منظورم این ترورها آب تو هاون کوبیدنه
- فکرشو بکن ، اگه همین الان پاسدارا بریزن اینجا ، من اگه از خودم دفاع نکنم چی می شه ، یا با گلوله ها آبکشم می کنن یا دستگیرم و بعدش اعدام ، این یه نوع دفاع شخصیه .
- بقول شیخ محمد خیابانی : ترور، تولید آنارشی می‌کند. ناامنی می‌افزاید و وجدان دمکراسی را از راه حقیقی خود منحرف می‌سازد. ترور بعنوان یک وسیله مبارزه منفور و مردود تمام فرقه‌های جدید می‌باشد. فرقه ما هرگز نمی‌تواند طرفدار آن باشد .
- آره ترورهای کور تولید هرج و مرج میکنه ، اما این عملیاتا ترورهای کور نیس ، یعنی جنگ انقلابی رو نباید با تسویه کردن خرده حسابا اشتباه گرفت .

- این ترورا کندن یه تار مو از تن خرسه ، وقتی نتونه مردمو به خیابون بیاره  . تبدیل میشه به ترقه بازی های بچه گونه . مردمو بیشتر میترسونه و سودشو این دیوثا میبرن .  خب من فردا صب زود باید برم سر کار . بهتره یه مدت همین دور و ورا بار و بندیلتو بندازی و آبا که از آسیاب افتاد اونوقت تصمیم بگیری . با این تورهای بازرسی و جک و جونورایی که تو خیابونا ریختن . اگه بخوای تردد کنی در جا میگیرننت و سر به نیستت می کنن . تصمیمش با خودته ، اگه بخوای فردا صب علی الطلوع تو رو به محمود آقا معرفی می کنم . 75 سالشه . تک و تنهاس ، آدم دل زنده و با مرامیه



سهراب صبح که از خواب  بلند شد دید صمد رفته است سر کار . دخترانش بهش گفتند که او را به خانه محمود آقا که 20 دقیقه ای راه بود می رسانند . خودش را جمع و جور کرد و بعد از خوردن چای به همراهشان به راه افتاد . 
دور تا دورشان را مزارغ و درختان سبز احاطه کرده بودند و هوای پاک و شسته و زلال . مهین و شهین در حالی که دستهای هم را گرفته بودند  با هم در راه حرف میزدند و می خندیدند . سهراب که انگار همه اندوهان را برای مدتی کوتاه از یاد برده بود ، نگاهش شاعرانه پر می کشید به مناظر بکر و چشم اندازهای دست نخورده . قله دماوند در دور دستان افق زیبایی جادویی ای داشت و درختان انبوهی که اطراف و اکناف را پوشانده بودند .
. در طول راه گهگاه به مهین که موهای بلند و بور و چشمان زاغ و زلالی داشت زیر چشمی نگاه می کرد او هم متوجه شده بود و با خواهرش پچ پچ میکرد و سپس شادمانه در میان گندمزاران در طول راه در پی هم می دویدند و می خندیدند .
فاصله 20 دقیقه ای انگار در یک پلک بهم زدن تمام شد  خانه محمود   بالای تپه ای سبز با چشم اندازهای دست نخورده و چشمگیر بود . خانه ای آجری با پله ها و رواق چوبی . 

محمود آقا روی ایوان سرش روی زانوانش بود و در خواب . شهین ابتدا گلی را که در کنار پله های حیاط عطرش را بی دریغ به آسمان می افشاند بو کرد و سپس آهسته او را صدا زد  .محمود به خود تکانی داد و دستی به چشمانش کشید . وقتی دختران را دید ، لبخندی محبت آمیز بر چهره اش نشست . عصایش را از کنار دستش بر داشت و به زحمت بلند . آنها را در آغوش کشید و شروع به صحبت . 
از اینکه سهراب برای مدتی به خانه اش آمده بود خوشحال شد و در همان لحظات نخست باهاش اخت . تمام سرمایه اش گاو و گوسفندانش بود همه را سپرد به دستش . 
- پسرم من آفتاب عمرم لبه بومه ، چشام خوب نمی بینه و همیشه مریض احوال  . خدا تو رو به من رسونده
 - من اما اومده مدت کوتاهی مزاحمتون بشم ، بعد زحمتو مرخص می کنم 
- یه روزم که اینجا باشی غنیمته ، پیری و تنهایی ، قول میدم بهت خوش بگذره 

دخترها که خداحافظی کردند ، محمود رفت شرابی کهنه را که در کمد قدیمی پنهان کرده بود بر داشت و با دو جام گذاشت روی میز :
- اینم برا اولین روز آشنایمون . 
سهراب که تا بحال لب به مشروب نزده بود و از سویی کنجکاو نتوانست دستش را رد کند . 
- پسرم ، من اهل نماز و روزه نیستم ، سیر و سلوکم مشروبه ، معتقدم باید خوش بود و از زندگی لذت برد . نه بهشتی هست نه جهنمی ، حقیقت همین شراب و شادیه ، اونم تو این دور و زمونه .  صب غم شب درد ماه اندوه سال ماتم هی عزاداری و ناله و گریه . خب چی میگی ، اصلا نمیخواد بگی ، میدونم تو دل جوونا چی میگذره ، 

بعد بطری شراب را باز می کند و جام را میدهد به دستش : 
- گور بابای آخوندا و جد و آبادشون ، هر چی اون حرومزاده ها بگن حرومه ، بدون که حلاله  به سلامتی 

سهراب اولین گیلاس را که میبرد بالا ، از طعمش خوشش می آید و نرم نرمک احساس می کند که تن و بدنش دارد گرم می شود و احساس خوش در تار و پودش . دومین گیلاس را که بالا میبرد  شنگول تر می شود و مست می کند و با هم شروع می کنند به آواز :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
 که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها. 

چند ماهی گذشت و سهراب کم کم با شرایط خو گرفت و خودش را با اوضاع و احوال آنجا منطبق . در دلش اما اندوهان گذشته و حوادثی که گذشته بود باقی مانده و هر از گاهی مانند کوهی از آتشفشان فواره میزد و روح و جانش را آتش . از درد در خود فرو میرفت و در خودش مچاله . میرفت در گوشه ای اشک می ریخت و مشت هایش را محکم به دیوار می کوبید و یا در پهنه بی در و پیکر دشت و صحراها شروع میکرد به فریاد زدن . 
از سوی دیگر جوانه عشقی در دلش شکفته شده بود و ذرات وجودش را مسحور . نگاههای نافذ  مهین و لبخندهای پنهانی اش مانند تیری بر قلبش اصابت کرده بود و هر روز گیرایی و جاذبه اش بیشتر و بیشتر می شد .
مهین  گاه و بیگاه و به بهانه های گوناگون می آمد به خانه محمود . از شانه های ستبر سهراب از طرز نگاه از موهای بلند و سیاهش و لحن حرف زدنش خوشش آمده بود . در حالی که با هم حرف میزدند به چشمان هم خیره میشدند و جاذبه ای پنهانی آنها را به سوی هم می کشید . در هنگام برگشت از خانه محمود ،  سهراب باهاش راه می افتاد و او را به خانه میرساند . در راه با او از کتابهایی که خوانده بود و شاعرانی را که دوست داشت حرف میزد از خاطرات تلخ و شیرین و رویاهایش . یکبار هم وسطای راه بی آنکه خود بخواهند دستان هم را گرفته بودند و عاشقانه گام بر میداشتند . 
روز و شب های مهین آکنده شده بود از عطر و بوی سهراب . از نگاهش ، از لحن کلام و صمیمیت اش . انگار با بقیه مردها که از زنها تنها یک چیز میخواهند فرق داشت . چشمانش پر از راز و رمز بود و سخنان هایش جذاب . 
سهراب هم همین احساس و عواطف را در رابطه با او داشت . از زیبایی اش ، از چشمان زلالش از محبت بیدریغش و لبخندهای سحرآمیز و مسحور کننده اش . 
هر دو منتظر آن اتفاق مبارک بودند . اتفاقی که در راه و مسیر هر عاشق و دلده ای می افتد و پس از آن ناگاه  هستی و نیستی شان را زیر و رو . 

مهین چند بار حس کرده بود که در مسیری که به سمت خانه محمود آقا می رفت کسی او را تعقیب می کند . مثل سایه ای از وحشت . جرئتش را نداشت که با سهراب در میان بگذارد . برای همین در طول راه دلش از ترسی پنهانی می تپید و آزارش میداد .


تا اینکه در آن روز از پشت بوته های تمشک وحشی ناگاه چشمش افتاد به مرد چارشانه و قوی هیکل همان کسی که مدتها سایه به سایه تعقیبش میکرد . او را شناخت ، عبداالباقر یکی از بسیجی های بدنام بود که در دهکده ای چند کیلومتر آنسوتر  زندگی میکرد   .  شروع کرد به دویدن . عبدالباقر هم بلافاصله سوتی کشید و یک نفر دیگر  که صورتش پر از پشم و ریش بود کمی آنطرفتر  پدیدار  . با هم در پی اش دویدند . عبدالباقر فریاد زد :
- وایسا بخدا کارت ندارم

مهین بی آنکه به داد و فریادهایش وقعی بگذارد سرعتش را بیشتر کرد  . نفسش بند آمده بود و پشت سر هم سرفه . تا اینکه پایش به چاله ای افتاد و   محکم خورد به زمین . پا شد خواست بدود که دید نمی تواند پایش بدجوری پیچ خورده بود و بشدت درد . با اینچنین لنگ لنگان خودش را کشید . عبداالباقر که دیده بود مرغ در تله افتاده است و نمی تواند از دستش فرار .  ریشخندی زد و در مقابلش ایستاد . به دوستش که بیشتر به نوچه اش میخورد اشاره کرد که تنهایشان بگذارد و  فردا صبح به کلبه ای که در همان حوالی قرار داشت بر گردد . او ابتدا مکثی کرد و بنظر میرسید که از غنیمتی که به دست آورده اند سهمی میخواهد  اما از آنجا که او را میشناخت پشیمان شد و به راه افتاد . عبدالباقر سپس رو کرد به مهین و گفت  :
- پس از دسم فرار می کنی کوچولو
- چی از جونم میخوای ، بذار برم
- راه باز و جاده دراز 

 رفت  قدمی بر دارد اما نتوانست . همانجا نشست . کفش و جورابش را در آورد و نگاهی انداخت به مچ پایش . خواست با زانوانش حرکت کند که عبدالباقر چند قدم آمد جلو و دستی گذاشت به لای دو پا و دست دیگر به پس گردنش و بلندش کرد و انداختش روی شانه هایش .
مهین با دو دستش به سر و صورتش می زد و  مایوسانه جیغ و فریاد . در آن نقطه پرت و مزارع زرد گندم و درختان وحشی و کهنسال نه خانه ای به چشم می خورد و نه عابری . انگار که سالهای سال کسی از آن منطقه عبور نکرده است . همه جا سوت و کور بود و خاموش . عبدالباقر وقتی که دید او دست بر دار نیست با دو دستانش بلندش کرد و انداخت روی زمین . نشست روی شکمش . دستهایش را گذاشت زیر زانوانش و زل زد به چشمانش . سپس قهقهه ای  سر داد . مهین که دید بدجور در مخمصه افتاده است و کاری از دستش ساخته نیست تفی پرتاب کرد به صورتش . عبدالباقر با کف دست صورتش را پاک کرد و گفت :
- دختر بدکاره ، با تو نمی شه مث آدم برخورد کرد . بگو تو خونه اون بی دین چیکار می کردی
- بی دین کیه
- محمود آقا
- به تو ربطی نداره ، بی دین یا مسلمون
- پس برات کافر و مسلمون فرقی نداره ، دختر هرزه  ، اونا دشمن اسلامند ، از اسرائیل و آمریکا دستور می گیرن میخوان روحانیتو از بین ببرن
- اصلا اینطوری نیس ، من اصلن به سیاست میسات کاری ندارم 
- پس با اونا همدسی ، برا همین هفته ای هفت روز اون دور و ورا می پلکی ، اون پسره کیه که باهاش زندگی می کنه و تو روز و شب باهاش لاس  .
- گفتم به تو ربطی نداره 
- داری غلطای زیادی میکنی ، من بسیجی ام چشم و گوش نظام ، اونوقت تو دو تا چشام  نیگا می کنی و دروغ می گی 

چند سیلی محکم زد به صورتش . سپس لحظاتی خاموش ماند و با ز  دوباره مثل آدمی که سادیسم دارد چند سیلی کوبید به صورتش . همین که رفت با سر انگشتانش لبهایش را لمس کند . مهین گازش گرفت . این بار عبدالباقر بشدت از کوره در رفت و پیراهنش را  جر داد . و سوتینش را پاره . سرش را گذاشت میان پستان هایش و بو کشید و گفت :
-  بوی حوری های بهشتی میشنوم ، عجب غنیمتی ، حلال تر از شیر مادره ، اگه یه پسر هم بودی ولت نمیکردم چه برسه به دختر باکره که با دشمنای نظام سر و سر داره .

 با زبانش چند بار گونه اش را لیسید و سپس دست و پا و دهانش را بست و انداخت روی دوشش و حرکت کرد به سمت کلبه ای کوچک که در همان حوالی قرار داشت . 


نیمه های شب بود که سهراب شنید کسی در حیاط خانه صدایشان می زند . فانوس را  در دستش گرفت و  با عجله رفت در ایوان . صمد آقا  بود . از رنگ و رویش معلوم بود که اتفاقی افتاده است . سهراب ازش خواست بیاید بالا . تشکری کرد و گفت :
- دخترم مهین اینجاست
- نه چطور مگه 
- بعد از ظهر  مادرش فرستاد اینجا اما دیگه بر نگشت
- ما که ندیدیم 

سپس فانوس و چراغ قوه ای در دست گرفت و با صمد به راه افتاد . تاریکی در همه سو بال گشوده بود و بادها زوزه کنان خود را به گندمزاران و شاخه و برگهای درختان میزدند . چند ساعتی در آن حوالی به گشت پرداختند و فریاد کشیدند اما انگار  رد و اثری پیدا نبود . سهراب ازش خواست که بر گردند و هوا که روشن شد به جستجویشان ادامه دهند . صمد اما نشست روی زمین و سرش را گذاشت به روی زانوانش و مثل بچه ای شروع کرد به گریه .
- باشه با هم همینجا می مونیم گرگ و میش که شد ادامه میدیم .
حال و روز سهراب هم بهتر از او نبود . دردی کشنده در دلش چنگ میزد . نمی دانست چه باید بکند . افکار جانکاه به روح و جانش فشار می آوردند و او را به صلابه می کشیدند . میخواست فریاد بکشد و خودش را به مثل موجی شرزه و عاصی به سنگ و صخره بکوبد و نیست و نابود شود .

گرگ و میش که شد دوباره به  گشت ادامه دادند . تا اینکه ناگاه چشمشان به روسری مهین افتاد . روی شاخه ای آویزان بود و در باد به اینسو و آنسو میرفت . دویدند اما دستش نزدند .در همان اطراف تمام سوراخ و سمبه ها را گشتند . وقتی رد پایش را پیدا کردند . صمد از جیبش چاقویی در آورد و در مشتش فشرد . سرشان را خم کردند و رد پا را از میان راهکوره ای که به سمت جنگل میرفت  دنبال . 
در کنار کلبه چشمشان افتاد به یک موتور سیکلت . صمد فهمید که موتور عبدالباقر است . از قدیم  و ندیم با هم  خرده حساب داشتند و سایه هم را با تیر میزدند . 


انگشتش را گذاشت روی لبش و به سهراب گفت که سکوت کند . رفتند لای بوته ها کمی آنطرفتر کمین کردند و منتظر . مدتی دندان روی جگر گذاشتند اما خبری نشد . سهراب چاقو را از دست صمد گرفت و گفت که میرود سر و گوشی آب بدهد .


سهراب که متشنج بنظر میرسید و ناآرام . به آرامی دستی زد به شانه صمد و در گوشش پچ پچ . خم شد بند کفش هایش را سفت بست .  سپس چاقو را از دستش بر داشت و رفت تا سر و گوشی آب دهد . از لای خاربوته ها آمد بیرون  و نگاهی انداخت به اطراف. سپس سینه خیز خودش را کشاند جلو . وقتی به پشت  کلبه رسید سعی کرد از لای چوب ها به داخل نگاه کند . اما همه جا پوشیده بود  . خودش را خم کرد و چند قدم رفت جلو . گوشش را گذاشت روی در . هیچ صدایی نمی آمد . بدن تبدارش غرق عرق شده بود و تپش قلبش تندتر . دستش را گذاشت روی دستگیره و بسرعت بازش کرد . چشمش افتاد به پیکر بی جان عبدالباقر که قمه ای نشسته بود به وسط سینه اش و آنطرفتر پیکر غرق در خون مهین . در همین حین صمد خودش را به او رسانده بود . دوید بطرف دخترش . سرش را گذاشت روی زانوانش . دست برد به نبضش . با صدای بلند گفت :
- خدا رو شکر زنده س . زنده . زود باش باید برسونیمش دکتر .






چند روز گذشت . محمود آقا در رواق خانه اش نشسته بود و دلواپس . کتابی هم در دستش . چند بار باز و بسته اش کرد و جملاتی را خواند اما دید که حال و حوصله اش را ندارد . یک هفته بود که از سهراب خبری نداشت . کلافه بود و سر درگم . تمام شب بیدار مانده بود و با خودش در جدال . نمی توانست  آنهمه راه را با پای پیاده به خانه صمد طی کند و قضیه را سئوال  . هیچ چیز هم در دم دستش نبود . 
به زحمت از پله ها آمد پایین و نگاهی انداخت به آسمان . خورشید بر فرق درختان می درخشید و باد ملایم صبحگاهی گونه هایش را نوازش . زانوانش درد میکرد و کمرش تیر می کشید . بیخ کنده درخت تکیه داد و سپس به افقهای غمزده دور خیره شد . با خودش گفت :
- نکند بلایی سرش آورده باشند . از این جونورها هر چیز بگی بر میاد . مگه با پسر صادق خان  اینکارو نکردند . حتی بعد از کفن و دفنش ،  جسدشو از خاک بیرون کشیدند و با طناب بستند به وانت و روستا به روستا کشیدنش تا مردمو بترسونن . اینا روح مغولها رو سفید کردن . 

همانطور که با خودش حرف میزد چشمش افتاد به دو موتور که با سرعت بسمت و سوی خانه اش می آمدند  . یکی از آنها جعفر دوست عبدالباقر بود که در کلبه جسد غرقه به خونش را پیدا کرده بود . 
محمود ابتدا فکر کرد که سهراب است اما در جا با خودش گفت که او موتور ندارد . بعد فکرش رفت به سمت  ماموران دولتی  که او را خوب میشناختن و از قدیم و ندیم آبشان به یک جوی نمی رفت :
- آره باید خودشون باشن ، گشتاپوهای حکومتی

موتور سوارها که رسیدند . نگاهی به ریخت و قیافه شان انداخت . اگر کارد می زدیشان خونشان در نمی آمد . وقتی که از موتور پیاده شدند به سمتشان دستی تکان داد . آنها که شرارت از نگاهشان زبانه میکشید پاسخی ندادند . خواست عصایش را بر دارد و از جایش بلند شود که جعفر پوتینش را گذاشت روی شانه اش و گفت :
- همین جا بتمرگ 
بعد سیگاری روشن کرد و نگاهی به همراهش . تند و تند چند پک پشت سر هم زد و سپس سیگارش  را فشار داد به پیشانی محمود و خاموشش کرد . با تشنج شروع کرد به دورش قدم زدن و فکر کردن . بعد رو کرد به همراهش که لباس پاسداری به تن داشت و گفت :
- شروع کنیم 
- باشه شروع کنیم

با زانو نشست مقابل محمود . غضبناک نگاهش کرد و گفت :
- چن تا سئوال ازت می کنم میخوام خوب جواب بدی ، اگر بخوای سرمونو شیره بمالی ، تورو با خونه ت آتیش میزنم . جزغاله ت می کنم . شیر فهم شد . 

محمود سرش را بر گردانده بود و نگاهش به آسمان . انگار میدانست که چه فکر و خیالی در سرشان می گذرد  . 
- پیر خرفت گفتم شیر فهم شد یا حالیت کنم 
- سئوال کنین جوابتونو میدم .
- داری راه میای خوبه ، میخوام بدونم ، اون پسره که با مهین سر و سری داره کیه 
- پسره ، آه منظورتون اون اون ... کدوم پسره
- دیگه داری اون روی سگمونو بالا میاری من حال و حوصله دودوزه بازی ندارم . 

چند لگد محکم زد به چانه اش . بطوری که دندانهایش در جا خرد میشوند و خون از دهانش شتک . 
- من آب از سرم گذشته ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیس . من چیزی ندارم به شما بگم . هر کاری که میخواین بکنین
- دیوث ، اون پسره زده دوستمو کشته ، اونوقت برا من شر و ور میگی 
- شماها حقتونه 

اشاره کرد به همراهش و گفت که آن تبر را که در کنار درخت  افتاده بود بر دارد .  سپس دو دستش را به پله های چوبی می بندند و جعفر با توپ و تشر می گوید :
- دیگه بیشتر ازت سئوال نمی کنم . اگه بخوای خودتو به موش مردگی بزنی کارت تمومه .

وقتی با سکوتش مواجه میشود به همراش اشاره ای می کند و او  با یک ضربه محکم تبر ، چهار انگشتش را قطع می کند . محمود با آنکه درد به مغز استخوانش رسیده بود آه و ناله ای راه نمی اندازد . نگاهی از سر خشم می اندازد به قد و قامتشان و به چهره شان تف .


دست دیگرش را باز می کنند و سپس او را  کشان کشان به داخل خانه می برند و زیر ضربات مشت و لگد آش و لاشش می کنند . سپس به روی سرش نفت می ریزند و در حالی که قهقهه های مستانه سر میدادند  با خانه در آتشش  می کشند . سپس سوار موتور می شوند و بسرعت به سمت خانه مهین می روند ...




« 4 »

دستانش را گذاشته بود در دست مهین که بر روی تخت خوابیده بود . گرمای تنش را احساس می کرد و ضربات قلبش را . چند دانه اشک هم روی گونه اش . در نگاهش باران ، در دلش باران از آسمانش باران و در  خاطراتش باران . باران باران می بارید و گویی این باران های پی در پی  سر باز ایستادن نداشت . هرگز خیال نمی کرد که زندگی اش در این مسیر طوفانی و  پر فراز و نشیب بیفتد و تمام آرزوهایش پرپر . 
اگر چه خواهرش سیاسی و عضو سازمان بود او اما گرایشی به هیچ دسته و گروهی نداشت . سرش توی کار خودش بود ،  کتاب خواندن را دوست داشت . بخصوص کتابهای تاریخ . گهگاه هم به همراه دوستانش میرفت به کوهپیمایی . عاشق طبیعت بود . صدای برگ و باد ، هماغوشی رود و دریا ،  آواز دلنشین پرندگان ، چشم اندازهای بکر جنگلها ، سواحل سبز و هیاهوی بی شکیب امواج از خویش بی خویشش میکرد و به بیکرانهایش پرواز . 
نجوای کبوتران را می فهمید ، سنفونی سکوت و خاموشی را و راز کهکشانهای بی پایان را . 
اما اکنون در تونلی از یاس و ناامیدی افتاده بود . تونلی که به تاریکی های بی انتها ختم می شد . پشت دیوارهای بن بست فریادهایش در گلو خفه میشد .  چشمانش جایی را نمی دید . پاهایش خسته بود و لحظاتش آکنده از کابوس . انگار مرده ای متحرک بود و یا مدفون در تابوت .  
وقتی خبر مرگ دردناک محمود را برایش آوردند . یک آن سرش سیاهی رفت و گیج و گنگ شد . زمین را در زیر پایش احساس نمی کرد . توگویی تیری بر قلبش نشسته است .  محمود نگاهش را نسبت به دنیا تغییر داده بود . عینک رنگین و خیالی را که از کودکی بر چشمهایش داشت در آورده بود و جهان را آنگونه که هست بهش نشان  . شب که میشد روی رواق بساط عیش و نوش بر قرار میکرد و برایش رباعیات خیام می خواند و  سخنان کفر آمیز  . سخنانی که دریچه ای دیگر در افقهای زندگی اش می گشود .  می گفت کتابهای مقدس دروغ می گویند و ممر در آمد یک عده دزد و شارلاتان . 
بهشت و جهنم را وجدان آدم می دانست . 

اگر مهین در اعماق تاریکی های زندگی اش بناگاه جرقه نمی زد . اگر این آشنایی و این معجزه رخ نمی داد و دروازه های عشق به قلبش گشوده نمی شد . بی شک دیوانه شده بود و سر به کوه و بیابان  .
وقتی به چشمان زلالش چشم می بست تلخی های زندگی شیرین میشد و در لبخندش افقهای پرشورش را می دید  . وقتی که در کنارش بود احساس سبکی میکرد و حسی زیبا در دل و جانش . آینده اش اما نامعلوم و توفانی بود . بخصوص پس از کشتن عبدالباقر . میدانست که گشتی ها دربدر در پی شان می گردند .
برای همین صمد یک خانه ای اجاره کرد تا موقتا در آنجا پناه بگیرند و بعد ببینند که چه میشود کرد . خودشان هم نزدشان ماندند .  با اینچنین نمی شد برای مدت نامحدود در آنجا ماند چرا که خانه یک بهایی بود و خودشان تحت فشار نیروهای حکومتی . جا و مکان دیگری هم پیدا نکردند . منازل قوم و خویشان هم خطرناک بود .

مهین و سهراب هر روز رابطه شان نزدیک تر میشد و  عشقشان گداخته تر .
یک روز صمد آن دو را که کنار حوض مرمر ایستاده بودند و با شور و شوق با هم حرف میزدند از پشت پنجره نگاه کرد و در همان حال به همسرش که در کنارش ایستاده بود گفت :
- نظرت چیه 
- خدا انگار اونو رو واسه هم ساخته 
- میگم یه تلنگری بهشون بزنیم و بندازیمشون رو غلتک ، باید دستشونو گرفت
- بذار خودشون تصمیم بگیرن ، مث خودمون . یادت نمی آد ، اون روزای رویایی 
- من که نگفتم براشون تصمیم بگیریم و مث بقیه آقا بالا سر ، میگم کمک شون کنیم . .. نیگا نیگا دستای همو گرفتن و دارن به چشای هم زل میزنن

زنش پاشد و پرده را کنار کشید و دستش را حلقه کرد دور کمرش و سپس به آغوشش کشید . 
- دوستت دارم صمد 
- منم دوستت دارم ، خودت بهتر از هر کسی میدونی 

در همین هنگام به ناگهان زنگ در بصدا در آمد . چند بار پیاپی . صمد رفت به طرف ایوان و اشاره ای به مهین و سهراب کرد که بیایند بالا در اتاق .  آنها  همین کار را کردند . صمد نردبادنی را که در انتهای حیاط بود بلند کرد و تکیه اش داد به دیوار . آرام آرام از آن بالا رفت و از روی شانه دیوار دزدکی نگاه کرد به خیابان . 

دو نفر ریشو ایستاده بودند و با هم پچ پچ . یک نفر هم مینی بوسش را که آنطرفتر پارک شده بود بالا و پایین . لبخندی که لحظاتی پیش در چهره اش نشسته بود پرید و تبدیل شد به ترس . دستپاچه شد ، فهمید که لو رفته است .  از نردبان آمد پایین . خواست حرکت کند که ناگاه پایش خورد به نردبان و افتاد . دلش هری ریخت .

خودش را با سرعت رساند به مهین و سهراب و در حالی که نفس نفس میزد  گفت که زودتر از پشت دیوار حیاط خودشان را به خانه همسایه برسانند و از آنجا راه فراری پیدا کنند . آنها نگاهی تعجب آمیز به هم  کردند و سپس مهین گفت :
- اما شما و مادر 
- فکر ماها رونکنید ، زنگ بزنین خونه عمو جمشید . من هر جا باشم آدرسمو به اونا میدهم اونام به شما اما الان جون شما در خطره . اون آدمکشا پشت در منتظرن .

مهین مادرش را با لبخندی افسرده در آغوش کشید . سهراب هم صمد را . همین که به پشت حیاط خانه رفتند دیدند که دیوار بلند است و نمی توانند که از آن بالا بروند . به نردبان احتیاج داشتند . دویدند نردبانی را که در انتهای حیاط افتاده بود بر دارند که چشمشان افتاد به جعفر که از بالای دیوار در حال پریدن به حیاط خانه و باز کردن در بود . بر گشتند و قضیه را به صمد گفتند . دیر شده بود و راه فرارشان بسته .  سهراب کلتش را در آورد و از ضامن خارج کرد و بعد از مشورت با صمد  رفت با مهین داخل کمد پشت لباسها پنهان شد . 
در همین حال جعفر با دو نفر از همراهانش که لباس پاسداری به تن داشتند دوان دوان رسیدند . جعفر در حالی که دندانهایش را از خشم به روی هم می سایید  ماشه سلاحش را گذاشت روی پیشانی صمد :
- چرا درو واز نمی کنین
- زنگ ، زنگ خرابه 
- دخترت کجاست .
- شهین اونجاس ، تو اون اطاق کنار مادرش
- مهین کجاس . 
- مدتیه ازش خبر نداریم ، زمین و زمونو زیر پا گذاشتیم اما اثری ازش پیدا نکردیم . 
- مردیکه الدنگ به ما رکب نزن ، میگم بگو کجاس 
- من بهتون راستشو گفتم ، ازش خبر نداریم
- پس خبر نداری ،

آنها گوشه و کنارها را گشتند و اسباب و اثاثیه ها همه را بهم ریختند اما اثری پیدا نکردند . 
- فراریش دادن . 

جعفر دستور داد دست و پای صمد را ببندند . آنها هم بستند و سپس او را با پا روی سقف آویزان . 
 دخترشو بیارین . اینجا 
آنها سرشان را تکان می دهند و میروند کشان کشان شهین را می آورند و پرتابش می کنند مقابل پایش . جعفر می گوید :
- میگه نمی دونم ، تورو به مقر می آرم . دخترشو لخت کنین

آنها مکث می کنند و به هم نگاه ، میگم لختش کنین

یکی از آنها شهین را از روی زمین بلند و از پشت دستانش را محکم حلقه می کند به دور کمرش  . دیگری هم لباسهایش را با لبخند باز می کند . 
- سوتینشو در بیار . 
- واز نمی شه . انگار بهش قفل زدن
- پاره ش کن

شهین شروع میکند به جیغ و فریاد و بسمت و سویشان لگد پرتاب . آنها هم قهقهه می زنند و از مقاومتش خوششان می آید .  جعفر میرود و پارچه فرو می کند به دهان صمد . در همین هنگام صدای زنگ در به گوش می رسد :
- مردک ،گفتی که زنگتون کار نمیکنه ، پس این وز وز چیه

به یکی از پاسداران اشاره می کند که چند لحظه منتظر بماند تا او با یکی از همراهانش برود سر و گوشی آب بدهد . چند قدمی که جلو رفت رویش را بر گرداند و گفت :
- در ضمن کار خیری کن و بی عصمتش کن . بابا جونش باید بفهمه یه من ماست چقد کره داره
- منظورت ، منظو
- آخه تو چقد الاغ تشریف داری . میگم پاره پارش کن . اگه باباش خواست اعتراف کنه یه ترمزی بزن تا ما بر گردیم .
سپس چشم غره ای به صمد رفت و به راه افتاد .

سهراب و مهین از در نیمه باز کمد تمام حرف و حدیث هایشان را شنیده بودند  . مهین رنگش پریده بود و نزدیک بود فریاد بکشد . سهراب اما دستش را گذاشته بود روی ماشه و فرصتی را که به دست آمده بود غنیمت شمرد . لبش را گذاشت روی گوش مهین و گفت :

- هر وقت بهت گفتم از کمد بیا بیرون . دستی آرام زد به شانه اش . در همین حین صمد او را دید و متوجه نقشه اش شد . برای اینکه توجه محافظ را منحرف کند . شروع میکند به تلاش و تقلا . همین که محافظ میرود بسمتش .  سهراب از کمد آمد بیرون و با قبضه کلت ضربه ای کشنده زد از پشت به گردنش  . بیهوش بر زمین افتاد .
سهراب رفت به سمت صمد و با چاقو طناب هایی را که به دستش بسته بودند باز کرد . همگی دویدند از پله ها به پایین .   . ابتدا تصمیم گرفتند که نردبان را از انتهای حیاط بر دارند و از دیوار پشتی فرار کنند . بعد می بینند که این عمل ریسک زیادی دارد و احتمال دستگیری اش بسیار بالا  . ناگاه فکری در ذهن سهراب جوانه زد  :
- من میرم از پشت حیاط چند بار شلیک می کنم و حواسشونو پرت . بعدش که اونا اومدن میزنیم به چاک  ، راه و چاره دیگه ای اگه به فکرتون میرسه بگین . وقتمون تنگه . هر لحظه امکان داره اون جک و جونورا بیان .

آنها هم سری تکان دادند و طرحش را پسندیدند .  سهراب  دوید به سمت اتاق  . ناگاه دید که محافظ از حالت بیهوشی بیرون آمده است  . و سلاحش چند متر آنطرفتر بر زمین . پاورچین پاورچین رفت به طرفش و  همین که بهش رسید با قبضه کلت ضربه ای زد به پس گردنش و دوباره بیهوشش . سلاحش را از زمین بر داشت و رفت به ایوان و چند بار شلیک هوایی کرد .  و به بقیه ملحق . لحظه ای گوش خواباندند . 
جعفر و نفر همراهش که صدای شلیکها را شنیده بودند سراسیمه دویدند و از پله ها رفتند بالا . صمد گفت که فرصت مناسب است و در حیاط باز . دست همسرش را گرفت و نگاهی به اطراف . همه با هم دویدند . در را از پشت قفل کردند  و رفتند به سمت مینی بوس . صمد پرید پشت فرمان . وقتی همه سوار شدند به سرعت گاز داد .


« 5 »


انگار خاک مرده بر شهرها پاشیده بودند . همه جا بوی تابوت و سیاهی میداد . خاموشی بالهای تاریکش را بر بام خانه ها گسترده بود . تار و سنتورها شکسته در سینه خیابانها ،  و آوازها و ترانه ها سر بریده شده بودند . دیگر آن جنب و جوش های جوانان نشریه فروش در گوشه و کنار ها شنیده نمی شد . مردم در پستوی خاموشی بیتوته کرده بودند و بوف کور یاس آرام آرام راهش را در رگان افسرده  آنان باز . 

 بعد از فرار ،  صمد با همسر و دخترش شهین رفته بود به خانه مش کریم که از قوم و خویشان دورش بود  . در آنجا بود که پس از اتفاقاتی کوتاه و ترس از دستگیری ، دست مهین و سهراب را در دست هم گذاشت و  به نقطه ای دیگر که امن تر بنظر می رسید فرستاد . 

بعد از ظهر غمگینی بود و صمد روی ایوان به پشتی لم داده بود و اعصابش از پارازیت های رادیو داغان . از بیکاری  و در خانه نشستن کلافه شده بود و بدتر از همه چشم اندازهای تاریک آینده . موهای سرش در زیر بار تشنج های عصبی هر روز سفید و سفیدتر میشدند و بر پیشانی اش چین و چروک .  مدتها هم میشد که از مهین خبری نداشت . نه تلفنی و نه نامه ای .  شماره تلفنی هم که برای تماس داده بود دیگر کار نمی کرد و تنها بوق های ممتد میزد . 

مش کریم که در حیاط مشغول آب دادن گلها و متوجه حال و هوایش شده بود . آبپاش را گذاشت به زمین و کتش را در آورد و چند بار تکاند . رفت در پاشویه آبی زد به سر و صورتش و نرم نرمک از پله ها آمد بالا  . زنش را صدا زد که دو تا چای برایشان بیاورد .  سپس رفت کنار صمد . لبخندی زد و کنارش نشست :
- فک میکنی اینا راس میگن ، 
- منظورت چیه 
- منظورم مجاهدینه که میگن ، چن ماه دیگه آخوندا سرنگون میشن و گورشونو از مملکت گم
- من که چشام آب نمی خوره ، کسی جرئت نداره پاشو به خیابون بذاره ، همه ترسیدن ، تا بگی بالا چشمشون ابروئه ، نیست و نابودت می کنن . اینام فقط شعر و شعار میدن . خودشون بهتر از همه میدونن که باختن . نباید بی کله و با تحلیل های آب دوغ خیاری دس به اسلحه میبردن . این ملاها از یه کتاب و  نشریه بیشتر از گلوله ها میترسن . از خداشون بود که اینا دس به سلاح ببرن تا سلاخیشون کنن  . این ترق و تورق ها  باعث شده که جاپاشونو سفت و سخت تر بشه .
- میگی گول آخوندا رو خوردن
- اونا آدمای شجاع و صادقی هسن . اما این جونورای عمامه به سر رو خوب نشناختن . هزار تا مث اونارو میبرن لب چشمه و تشنه بر میگردونن . این مردمی که عکس امامشونو تو ماه میدیدن هنوز بهش باور دارن . انقلاب که با شعر و شعار به پیش نمی ره . باید میذاشتن کارد به استخوون مردم میرسید و این مردکو خوب میشناختن ،  بعدش میتونستن کارا را پیش ببرن   . یادت نمی آد . اول گفتن چن ماه این جک و جونورا نابود میشن . بعد گفتن چن ماه دیگه بعد و بعد ....  چی شد . آب در هاون کوبیدن . مش کریم یک دست صدا نداره . این سنگ بزرگی رو که بلن کردن رو پای خودشون می افته که افتاده . هر کی ام بهشون بگه ، آقایون خشت اول گرنهد معمار کج  تا ثریا می رود دیوار کج . تو رو می چسبونن به ریش آخوندا .
- چایتو بخور ، سرد شده . من چه خوشباور بودم بعد از انفجار دفتر حزب جمهوری گفتم کار تمومه . یه چن مدتیه دیگه از اون عملیاتای بزرگ هم خبری نیس . مردمم سرشونو گذاشتن تو لاک خودشون . با این کشت و کشتارا  بدجوری ازشون چشم زهره گرفتن .

در همین هنگام ناگاه یکی محکم با مشت و لگد کوبید به در خانه شان . صمد تند و تند دوید داخل اتاق و از پشت پرده اوضاع را تحت نظر . مش کریم که روحیه اش را باخته بود و دستش شروع به لرزیدن با صدای خشکی گفت :
 - کیه ، مگه سر آوردین
- تو رو خدا درو واز کن ، عجله کن عجله ...

وقتی که فهمید ماموران دولتی نیستن . دلش آرام گرفت و گامهایش را تندتر . در را که باز کرد . دید عذرا ، زن همسایه است .  سراسیمه دوید داخل حیاط و در را محکم از پشت سرش بست و گفت :
- مش کریم ، دستم به دامنت ، دخترم دخترم
- زن آروم باش ، درست صحبت کن تا بفهمم چی میخوای بگی
- دخترمو آسید علی بدون اجازه برده برا زیارت مشهد 
- کدوم دخترتو
- هاجر اون فقط 13 سالشه 
- تقصیر خودته زن که در خونتو براش واز کردی ، تو که میدونی اون نسناس برا چی میاد خونه ت
- مجبور بودم ، پول احتیاج داشتم تا قرض و قوله مو بدم . شما که از روز و روزگارمون باخبری
- خب بگو از دس من چه کاری بر میاد
- نمی دونم بخدا باید چه خاکی بسرم بریزم ، فقط یه کاری بکنین .
- با زن و بچه ش رفت به زیارت آقا
- نه ، رفتم خونه ش . زنش گفت که به دروغ بهش گفته رفته جبهه خرمشهر 
- ای نالوطی ، خواهر بهتره برین به نیروی انتظامی خبر بدین . اصلا صبر کن خودم باهات می آم .

مش کریم که مدتی مریض احوال بود و افسرده . قضیه را با صمد در میان می گذارد و او سوار خودرو اش میشود و سه نفری به راه می افتند . در راه زن همسایه در حالی که گونه اش از اشک خیس بود بهشان می گوید :
- مش کریم من صلاح نمیدونم قصیه رو  با ماموران در میون بذاریم ، رسوایی ببار می آد 
- پس میگی چیکار کنیم خواهر
- من هتلی رو که آسید تو مشهد سکونت میکنه ، میدونم ، هتل که نیس ، یه خونه س . 
- میگی اینهمه راه رو بریم 
- شما که خوب میدونین ، من بعد از مرگ شوهرم پشتیبونی جز شمارو ندارم . اگه بخوایم بریم به ماموران اطلاع بدیم و اونا تا بخوان وارد ماجرا بشن کار از کار گذشته .
- چی میگی صمد 
- من در اختیار شمام . فقط خودت که میدونی ( ترمز می زند و در گوشی می گوید ) باید خبرشو به زن و بچه ام بدم . دلواپس میشن 
- باشه در راه بهشون تلفن بزن 
- فکر خوبیه ، همین کارو میکنم

در ماشین مش کریم که خسته به چشم میزد خوابش برده بود . زن همسایه اما نگران نگاهش را دوخته بود به عوالم خیال . رادیو روشن بود و از قول آیت الله محمدی گیلانی می گفت :
«محارب بعد از دستگیر‌شدن، توبه‌اش پذیرفته نمی‌شود. کیفر، همان‌کیفری است که قرآن  بیان می‌کند. کشتن به‌شدیدترین وجه، حلق‌آویزکردن به‌فضاحت‌بارترین حالت ممکن و دست راست و پای چپ آنها بریده ‌شود. اسلام  اجازه می‌دهد که اینها را که در خیابان، تظاهرات مسلحانه می‌کنند، دستگیر شوند و درکنار دیوار، همان‌جا آنها را گلوله بزنند. از نظر اصول فقهی لازم نیست به ‌محاکم صالحه بیاورند، 

- میشه لطفا پیچ اون رادیورو ببندید ، همش از آدمکشی حرف میزنن
- باشه آبجی ، خاموشش می کنم .


بالاخره رسیدند به مشهد . در بدو ورود رفتند به رستوران . عذرا که ناشکیب بود و عصبی . خاموش بود و درهم ریخته . لب به غذا نمی زد و منتظر بود تا هر چه زودتر راه بیفتند . صمد از یکی از کارکنان آنجا اسم و آدرس خانه ای را که در پی اش بودند گرفت و  بیدرنگ به راه افتادند . در طول راه مش کریم به عذرا که با دستمال در حال پاک کردن اشکهایش بود گفت :
- خواهر اگر به محل رسیدیم . شما تو ماشین منتظر بمونید و اطراف رو تحت نظر . من با صمد پیاده میشم تا سر و گوشی آب بدم . 
- باشه ، هر چی شما بگین ، فقط عجله کنین . 

از چند خیابان عبور کردند . در نزدیکی های محل از عابری آدرس را سئوال کردند او هم با دست اشاره ای کرد و نشانشان داد .  صد متری آنطرفتر بود . در مقابل خانه ترمز زدند . صمد پیاده شد . رفت زنگ در  را  زد . کسی جواب نمی داد . دوباره زنگ زد :
- کیه ، دارم میام 

پیرزنی در را باز کرد و نگاهش را سراند به سر و وضع صمد :
- شما 
- سلام و علیک مادر ، م ... م ... من همکار آسیدعلی هستم 
- اشتباه اومدین
- اما خودش اسم و آدرسشو بهم داد ، لطفا بذارین بیام تو ، خیلی مهمه .
- گفتم که سرش شلوغه
- میدونم ، مادر میدونم . اما هر طوری شده باید این خبرو بهش بدم ، در باره هاجره
- آهای سیدعلی ، یه نفر اومده کارت داره

صمد اشاره ای می کند به مش کریم . او هم از خودرو پیاده میشود و خودش را می رساند به او . دو نفری وارد حیاط گل و گشاد می شوند و با چار چشمی اطراف را نگاه . در همین لحظه آسید علی پرده اتاقش را کنار می زند و تا چشمش به مش کریم می افتد رنگ و رویش از ترس سرخ می شود  و  شصتش خبردار  . در اتاقش را قفل می کند و میدود به سوی ایوان :
- به به ببینید کی اینجاس
- سلام آسید علی 
- اینجا اومدی چیکار ، کی اسم و آدرسمو  بهت داده 
- اومدم پی هاجر ، همساده ها دیدن که اونو به زور هل دادی داخل ماشین و بعدش ...
- خب ، ناموسمه ، به هیچکیم ربطی نداره . 
- ناموست اون هنوز بچه س 
- از مادرش اجازه گرفتم ، خب اگه اینجوره مادرشو صدا میزنم . صمد برو عذرا  رو بگو بیاد .
- مگه اونم اینجاس 
- مگه شهر شهر هرته ، دختر مردمو میقاپی و فلنگو میبندی ، پدرتو در میارن 
- بهت میگم گورتو از خونم گم کن 
- من میرم اما با هاجر
- میگم هری گورتو گم کن ، تو مث اینکه زبون آدمیزاد حالیت نمی شه ، هاجرم اینجا نیس . خواسم کمکش کنم ، از ماشینم فرار کرد 
- پس اقرار می کنی که دزدیدیش ، برات گرون تموم میشه ها 

آسیدعلی که از شدت خشمی آمیخته با ترس موقع حرف زدن شانه هایش می لرزید و چین های صورتش عمیق تر . از ایوان آمد پایین و با دستانش اشاره کرد که از خانه اش خارج شود . مش کریم اما مثل سنگ و صخره در جایش ایستاده بود و تکان نمی خورد . 
آسید که با آن سن و سال هنوز تنومند و قلچماق بود هلش داد . عصا از دست صمد افتاد پایین . خم شد بر دارد که دوباره لگد محکمی زد بهش و پرتابش کرد گوشه دیوار . در همین حال عذرا با صمد رسیدند . صمد دوید و بازوی مش کریم را گرفت و از زمینش بلند کرد  و با خشم و غیض گفت :
- جواب این بی احترامیتو بعدا میدم . خواهر ازش بپرس دخترتو کجا قایم کرده
- دخترم کجاس
- من چه میدونم تو کدوم گورستونیه ، به رب به رسول نمی دونم ، اصلا چرا از من میپرسی 

عذرا که از جا در رفته بود و خون خونش را میخورد از پله ها دوید به سمت و سوی اتاقها :
- هی زنیکه سلیطه کجا ، این خونه صاحاب داره 

صمد و مش کریم هم در پی اش دویدند و رفتند تا اتاقها را تفتیش کنند . آسید که وضعیت را در خطر دید دوید و از پشت یقه کت مش کریم را چسبید و از داخل راهرو کشان کشان آورد روی رواق و از آنجا پرتابش کرد در حیاط . مش کریم از شدت درد دو دستش را گذاشت به کمرش و شروع کرد به آه و ناله . آسیدعلی اما ولش نکرد از پله ها رفت پایین و با جثه سنگینش نشست روی سینه اش . سر و صورتش را با مشت هایش کبود کرده بود که ناگاه صمد سر رسید و از پشت با چوب کوبید به پس گردنش . وقتی که نقش زمین شد دستانش را بستند و کشان کشان انداختندش داخل اتاق . 
پیرزنی را هم که در را باز کرده بود آوردند نشاندند روی صندلی و ازش سین جین :
- تو گفتی که هاجر اینجاس
- بخدا من چیزی نمیدونم ، من فقط هفته ای دوبار میام خونه رو تر و تمیز میکنم و یه شندر غازی میگرم و بر میگردم ، این یه لقمه نونمو آجر نکنین ، من زن بدبخت و فقیری ام

عذرا که ترسیده بود بلایی سر دخترش آورده باشد و یا فروخته باشندش به از ما بهتران . درگوشی به صمد چیزی گفت او هم سری تکان داد . شلوار را از پای آسید علی در آوردند و دو پایش را تا آنجا که میشد باز کردند و هر کدام را بستند به تختخواب . دو دستش را هم با طناب گره زدند و بستند به کمد . صمد رو کرد بهش و گفت : 
- با تو مث آدم نمیشه برخورد کرد ، روز روشن دختر مردمو میدزدی و راس راس تو چشاشون نیگا میکنی و دروغ میبافی 

سپس چوبی را که به گرده اش کوبیده بود داد دست عذرا . او هم چادر را از دور کمرش باز کرد و انداخت بر زمین . یک طرف چوب را قرص و محکم در دستش گرفت و محکم کوبید به لای پاهایش که تنها زیر شلوار سفید رنگی به تن داشت . نعره دردناکی کشید . عذرا نگاهی انداخت به سر و صورتش و دوباره دسته چوب را محکم به دستانش فشرد و  محکم کوبید به بیضه هایش . دوباره او فریاد جگر خراشی سر داد 
- چی خیال کردی ، از مردونگی میندازمت . مث گه سگ پرتابت می کنم تو سطل آشغال .

روسری از سرش افتاد و چهره اش غرق عرق .  چوب را با حداکثر قدرتی که در بازویش داشت در کف دستانش فشرد و یک بار در دور سرش چرخاند و اینبار چند بار محکم و محکمتر فرود آورد .
- میگم ، میگم 
- کجاس ، پشت اون کمد تو اتاق خواب یه در مخفی هس . کمدو بکشین کنار و وازش کنین .
چند نفری دویدند به طرف اتاق خواب . کمد قدیمی  را  کشیدند کنار  و در  آهنین مخفی را باز کردند . یک اتاق کوچک و پر گرد و غبار بود . اما از هاجر خبری نبود . خواستند بر گردند که عذرا نگاهش افتاد به  صندوق بزرگی که در گوشه اتاق قرار داشت ، بازش کرد . چشمش خورد به دخترش . آخرین نفس هایش را می کشید . اشک شادی در دور چشمانش حلقه زد در بغلش گرفت و آوردند روی ایوان . آبی به سر و رویش پاشیدند و حالش که کمی بهتر شد . رفتند به سمت و سوی ماشین . 
قبل از حرکت مش کریم نگاهی کرد به صمد ،  به عذرا و دخترش گفتند چند لحظه منتظر باشند . رفتند به حیاط خانه و به پیرزن گفتند که رخت و لباسش را بر دارد و دیگر به آن خانه بر نگردد . سپس دست و پاهای آسید علی را که از شدت درد در خود می پیچید باز کردند و انداختند داخل اتاق مخفی که هاجر را  زندانی کرده بود  . در آهنینش را که قفل کردند کمد را  کشیدند در مقابلش  . مش کریم گفت :
- خوب استتار شد مطمئنم اگه هزار سالم اونجا بمونه کسی نتونه پیداش کنه ...



 بعد از چند ماه فراز و نشیب سهراب و مهین تصمیم گرفتند که بزنند از مملکت بیرون . راه و چاره دیگری نداشتند . شرایط هر روز سخت تر میشد و زندگی دشوارتر . 
آنروز سهراب در مرکز شهر دنبال کانالی می گشت که بتواند آنها را از مرزها خارج کند . داخل قهوه خانه ها و محل هایی که پاتوق جوانان بود بهترین مکان برای پیدا کردن آنها بود . چند بار به آن اماکن سر زد اما موفق نشد . یکبار یکی از بچه ها سرنخی بهش داد بعد از کند و کاو متوجه شد که  کانال سوخته است و عده ای دستگیر . 
همانروز  در خیابان یک خودرو از سپاه پاسدران بهش ظنین شد . این خودروها جوانانی را که از رفتن به سربازی سرپیچی میکردند دستگیر و به جبهه ها اعزام میکردند  .  سهراب اما بیدرنگ دو زاری اش افتاد و در جا گذاشت پا به فرار . آنها هم به سرعت تعقیبش .
از کوچه و پس کوچه های تنگ و تو در تو گذشت . نفسش بند آمده بود . ایستاد به پشتش نگاهی انداخت .  درست در همانموقع که فکر میکرد از شرشان خلاص شده است . خودرو دوباره ظاهر شد . اگر دستگیرش میکردند کارش تمام بود . دلش تاپ تاپ میزد . یک آن تصمیم گرفت که کلت کمری را که با خودش حمل میکرد  در نقطه ای دور بیندازد اما پشیمان شد . میدانست که اگر  با سلاح دستگیرش کنند زنده اش نخواهند گذاشت . 
. دید که چاره ای ندارد مگر اینکه از دیوار خانه ها بالا برود و خودش را از منطقه خطر دور . 
دو پاسدار از خودرو پریدند پایین و با فریاد ایست ،  مسلسلها را بسویش نشانه گرفتند  . مشکوکیت آنها بیشتر شده بود و فکر کردند که از  گروههای مخالف نظام باشد . برای همین با بیسیم تماس گرفتند و راپرتش را دادند . 
سهراب به هر زور و زحمتی که بود خودش را از دیوار بالا کشید و پرید داخل حیاط خانه . مرغ و خروس ها در حین دویدنش سر و صدا میکردند و صاحبخانه ها با ترس و وحشت نگاه .  پس از این که چند خانه را رد کرد افتاد به خیابان اصلی که میرفت به مرکز شهر . چند قدم که راه رفت چشمش خورد به عده ای که به همراه تابوت لااله الاالله میگفتند .  گامهایش را تندتر کرد  خودش را رساند به جمعیت . تمام هوش و حواسش به اطراف و اکناف بود . بنظر میرسید که اوضاع روبراه است و خبری از گشتی ها نبود . کاپشن دو طرفه اش را در آورد و بر گرداند و از میان جمعیت خارج شد .  با تاکسی رفت به سمت خانه اش .

در را که باز کرد مهین با شادی دوید بسویش و  بی مقدمه گفت :
- یه خبر خوش
- خبر خوش
- آره  زنگ زدم به خونه  یکی از  فامیلام ، اونم آدرس پدرو داد بعدش باهاشون تلفنی حرف زدم . تازه یه سرنخی هم  داد و گفت بریم اونجا سر بزنیم
- کدوم آدرس 
- برا  فرار از مرز
- راس میگی 

فردایش دو نفری به سمت و سوی آدرسی که بهشان داده بودند روانه شدند .  یک دستفروش زن بود  . وقتی به محل رسیدند نگاهی انداختند به اطراف . خبری ازش  نبود .  رفتند داخل مغازه خواربار فروشی که درست در مقابلشان بود   . پیرمردی که صاحب مغازه بود گفت که او  محل کارش را تغییر داده است و دیگر خبر مبری ازش ندارد . 
رفتند به چند مغازه دیگر ، آنها هم همین جواب را دادند . خواستند بر گردند که مهین گفت بهتر است به خانه ای که آن زن در جوارش بساطش را پهن میکرده است زنگی بزنند و پرس و جویی  . همین کار را هم کردند . مردی مسن که در را برویشان باز کرده بود اسم و آدرسش را بهشان داد . خوشحال شدند ، تاکسی گرفتند و رفتند به سراغش . 
در حاشیه شهر و در یک اتاق اجاره ای با پنجره هایی شکسته که با کیسه زباله وصله و پینه زده بود زندگی میکرد . وارد حیاط خانه شدند . چند کودک با پاهای برهنه و لباس های پاره و پوره بازی میکردند و  قیل و قال . آنسوتر  هم چند کلاغ خواب آلود بر سر شاخه های خشک درخت کهنسال در گوشه حیاط بی تفاوت به اطراف چشم بسته بودند   . در گوشه و کنارشان بوهای نامطبوعی به مشام می رسید و پسمانده های زباله ها . بیشتر به خانه اشباح شبیه بود تا مکانی برای سکونت آدمها . 
از پله های چوبی کشیدند بالا . در اتاق نیمه باز بود . سهراب و مهین نگاهی پرسش آمیز به هم اداختند و لبخندی زدند .  با سرانگشتان چند بار به در زدند . اما صدایی نشنیدند . مهین در را کمی باز کرد و نیم نگاهی انداخت به داخل اتاق . دید که زن دستفروش خوابیده است و پتویی ژنده و ژولیده انداخته است روی سرش . صمد چند بار سرفه ای کرد و او بی آنکه پتو را از روی سرش بر دارد گفت :
- گفتم این هفته دسم خالیه ، اجاره رو ماه بعد میدم . 
- من اما برا گرفتن اجاره نیومدم

پتو را با بی میلی از روی سرش کنار زد و گفت :
- ببخشید فک کردم صاحبخونس
- خب می بینم درو واز کردین و وارد اتاق شدین
- چن بار در زدیم اما خوابیده بودین
- بفرمایید چه فرمایشی دارین

سعی کرد که خودش را جابجا کند و به دیوار تکیه . اما تن و بدنش درد میکرد . مهین با عجله رفت به سمتش و دستش  را گرفت و کمک کرد تا به دیوار تکیه دهد   :
- خدا بد نده ، کمرت درد می کنه 
- پیری و هزار درد و مکافات 
- تنها زندگی می کنین 
- بچه هام سرمو شیره مالیدن و خونه مو فروختن و بعدش انداختنم خانه بزرگسالان ، منم از اونجا فرار کردم و سرگردون و ویرون اینجا و اونجا :
دوستی با هر که کردم خصم مادرزاد شد
  آشیان هر جا گزیدم خانه ی صیاد شد 
 آن رفیقی را که با خون و جگر پروردمش
عاقبت بر چوبه ی دار آمد و جلّاد شد

- غرض از مزاحمت اینه  ، که ... که ...
- میخواین از مرز خارج شین ، همون اول که ریخت و قیافه تونو دیدم فهمیدم ، میدونین خطرناکه ، شما که از گروهها نیستین ، 
- نه ، فقط میخوایم ازین مملکت در ریم
- اوناش به من ربطی نداره ، میدونین که خرجش زیاده ، باید دس و دلباز باشین و سر کیسه رو شل
- با هم کنار میایم
-- یا اصلا یه خورده پول بهم بدین ، اسم و آدرس قاچاقچی رو بهتون میدم 
- کلک ملکی تو کار نیس
- شما که آدرسمو دارین ، اگه بهتون نارو زدم بر گردین همینجا
- یه خورده پول بهت میدیم ، میریم به آدرسی که میخوای بهمون بدی ، اگه درست بود بر میگردیم نصف دیگشم میدیم ، چطوره 
- خوبه ، دوروزه بخدا از بی پولی حتی یه نون خشکم نخوردم ، 

اشک از گوشه چشمهایش جاری میشود و ادامه میدهد :
تمام دندونام دارن میریزن ، 6 ماه آزگاره رنگ گوشتو ندیدم . دنیای خیلی بیرحمیه ، الهی باعث و بانی  کسی که این بلاها رو به سرمون آورده سقط شه .

اسم و آدرسش را که گرفتند بی معطلی حرکت کردند . آدرس قهوه خانه ای بود که زوج ها و دختر و پسرهای جوان برای کشیدن قلیان به آنجا می رفتند . غروب رسیدند به محل . شلوغ بود و  فضا پر از دود و دم . رفتند گوشه ای نشستند . قهوه چی که عینکی ته استکانی به چهره داشت و نصف از موهای سرش ریخته بود با دستمال میزشان را تمیز کرد و گفت :
- قلیون 
- نه ما اهل دود نیستیم ، قربون دستتون دو تا چای کافیه

مدتی با هم خوش و بش کردند و در همان حال اطراف را تحت نظر  ، اما موردی را که در پی اش بودند پیدا نکردند . اشاره کردند دوباره برایشان چایی بیاورد . فضای قهوه خانه از دود سیگار و قلیان بدجور خفه بود . مهین چند بار افتاد به سرفه . با اینچنین نشستند و منتظر شدند . در همین حین مورد پیدایش شد . کلاه لبه دار و انگشتر درشت و خوشرنگ فیروزه نیشابور . و تسبیح عقیق سلیمانی در دست راستش . شک نداشتند که خودش است . نگاهی انداختند دور و بر . همه چیز بر وفق مراد بود . سهراب پا شد و رفت به سمتش . وقتی بهش رسید کنارش نشست و داستان را گفت . با هم بلند شدند رفتند کنار مهین :
- همونطور که میدونین من تنها یه واسطه ام ، اگه پول و پله آماده باشه پس فردا میتونین بار سفر رو ببندین . یادتون باشه کیلومترها با اسب و پای پیاده باید حرکت کنین . پس بهتره بارتون سبک باشه . 
- چطور میشه ، به قاچاقچی اعتماد کرد ، اگه یهو زد و در رفت چی . 
- نصف پولشو بعد از حرکت و مابقی رو وقتی به مقصد رسیدین بهش بدین . 
- منصفانه است . 
- یادتون باشه پس فردا وقت اذان صبح ،  ترمینال جنوب  .


تمامی شب بیدار مانده بودند . سردرگم و ملتهب . ترک خاک وطنی که با بود و نبودشان گره خورده بود ، برایشان آسان نبود . هست و نیستشان با خاطره هایش در آمیخته بود . احساس خلا میکردند و و بیهودگی . انگار زمین از زیر پایشان خالی میشد و معلق در تاریکی های ابدی . 
مهین سرش را گذاشته بود روی زانوان سهراب و از پنجره رویاهایش مبهوت به آینده می نگریست و با خود میخواند  :
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن. 
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سهراب سرانگشتان نوازشگرش را در بافه های موهای بلند مهین فرو برده بود و گنگ و گیج و سرگردان انتظار می کشید . دقایق سنگین و سختی بود . معلوم نبود که دست تقدیر چه حوادثی را بر پیشانیشان نقش خواهد بست . مهین دلیل و بهانه بودنش شده بود ، به خونش تپش و به قلبش گرما می بخشید . با مهربانی های بیدریغی که در نگاهش نهفته بود به جانش شور و شوق زندگی می بخشید ، آینده ای روشن و رنگین کمانی .

 قبل از اذان صبح سهراب مهین را در آغوش گرفت و لبانش را بوسید . لحظاتی در همان حال باقی ماندند و سپس دست هم را گرفتند و از پله ها آمدند پایین .  در را باز کردند و به آسمان نگاه . پر از ستاره بود و ماه نقره می پاشید . بادی نرم بر گونه هایشان میوزید . کوچه سوت و کور بود و پرنفس . گربه ای ولگرد در حوالی خانه پرسه میزد و سکوت بود و خاموشی .
هنوز چند قدمی دور نشده بودند که مهین گفت که کیف پولش را که روی طاقچه گذاشته بود فراموش کرده است بر دارد . با عجله بر گشتند و تا خواستند که حرکت کنند از مسجد محل صدای اذان بلند شد . در را که باز کردند ناگاه چشمشان افتاد به سه نفر که نقابی به چهره داشتند و در کوچه پهلویی کمین . نردبان و طنابی در کنار پایشان بر زمین بود .  ترس برشان داشت . گمان بردند که از ماموران دولتی هستند . برگشتند داخل حیاط و از لای در دزدکی آنها را پاییدند . 
مهین گفت :
- شاید دزدند ، مامورا که نقاب نمی زنن
- گمونم حق با تو باشه ، بهتره منتظر بمونیم ، عجب بدشانسی ، میترسم دیرمون بشه 
- دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه 

در همانحال ناگهان از لای در چشمشان خورد به آخوند محله . سهراب شنیده بود که بازجوی زندان است و دستش آلوده به خون . شکل و شمایل مرده ایی را داشت که از اعماق گور بر خاسته باشد . تسبیح دانه درشتی در دستش . بلند بلند ورد میخورد و به اطرافش ظنین . همین که خواست  از آنسوی خیابان به اینسو بیاید سه نفر که در کوچه کمین کرده بودند از پشت با میله آهنی محکم به فرق سرش میزنند و نقش بر زمینش می سازند .  در جا طنابی را که از پیش آماده کرده بودند دور گردنش می اندازند . 
کشان کشان به کنار تیربرقش می برند و آویزانش می کنند و سپس به سرعت محل را ترک . 
مهین که هراس برش داشته بود یک آن مات و مبهوت شد . سهراب بهش گفت : 
- آخر و عاقبت جنایتکاران جز این نیس ، بجنب مهین اگر ببینندمون میندازن به گردن ما ، این خونه دیگه جای ما نیس

قدمهایشان را تند می کنند و وحشت زده به سمت ترمینال . میدانستند  پس از لحظاتی گشتی ها منطقه را قرق می کنند و همه را تفتیش .


به ترمینال که رسیدند . روی نیمکتی زهوار در رفته نشستند و منتظر . هوا کمی سرد بود و نمناک . در گوشه و کنار چند دختر ولگرد ولو بودند و عده ای معتاد . سالهای قبل این مکان پر بود از بچه هایی که پس از 30 خرداد و مبارزه مسلحانه پناهگاهی برای خوابیدن نداشتند . بچه آهوهایی که با دست های خالی توسط رهبرانشان در چنگ گرگهای هار و درنده رها شده بودند . اما اکنون  که آبها از آسیاب افتاده و بیشترشان  دستگیر و شکنجه و اعدام شده بودند ازشان خبری نبود .  سکوت مرگباری که مانند چتری از وحشت بر شهرها گسترده بود حاکی از آن بود که آخوندها جای پای خودشان را سفت تر کرده اند و شعر و شعارهای دن کیشوتی احزاب و سازمان ها جز توهم و خواب و خیال نبود .

سهراب کوله پشتی اش را باز کرد و نان و پنیری در آورد و داد به مهین . او هم آن را به دو قسمت کرد . سعی میکردند التهاب و ترسی که در اعماقشان به تلاطم در آمده بود پنهان سازند . برای اینکه نگاهها را به خود متوجه نسازند با هم صحبت میکردند و در همان حال اطراف را تحت نظر .  نیم ساعت گذشت ، ترمینال شلوغ تر شده بود و بوق اتوبوسها سکوت دوداندود شهر را سوراخ سوراخ میکرد . 
در این هنگام یکی از معتادها آمد به نزدشان و تقاضای سیگار کرد . سهراب که سیگار نمی کشید یک اسکناس کوچک گذاشت به کف دستش . معتاد گفت :
- منتظرین 
سهراب لبخندی زد و جوابش را نداد . هنوز نان و پنیرش را نخورده بود همین که رفت اولین گازش را بزند یک نفر از پشت زد به شانه اش . مردی سبیلو و قد بلند بود :
- سلام آقا سهراب ، بار و بندیلتو جمع کن 
- شما ،
 من  چتربازم ، همونی که میخواد شما رو ببره آنسوی مرز ، به شهرهای خوشبختی ، شما با خانمتون سوار اتوبوس میشین ، من نیم ساعت جلوتر از شما حرکت می کنم . حوالی 10 صبح  شمارو تو رستوران ، ببین اینجا نوشتم ، شماره تلفن و اسم رمز ... اونجا یه نفر تحویلتون میگیره ، یادت باشه اسم رمز فراموشتون نشه .

همین که خواستند سوار اتوبوس شوند دیدند که دو نفر از ماموران از بعضی از مسافران سین جین می کنند .  از روی نیمکت پا شدند و رفتند در حول و حوش .  مدتی قدم زدند و وقتی دیدند که ماموران از محل دور شدند با گامهای سریع بر گشتند و رفتند داخل اتوبوش . مهین پرسید :
- کلتت رو آوردی
- آره ، داستان مرگ و زندگیه ، نمیخوام مث بره بیفتم چنگشون ، راسی اگه افتادیم تو تور بازرسی ، بگو منو نمیشناسی ، اصلا حرفی نزن ، این پنبه آغشته بخونو بذار دهنت تا فک کنن دندون درد داری و کمتر ازت سین جین کنن . 
- ناقلا 
- شنیدم بعضی از ماموران امنیتی در پوش قاچاق کار می کنن ، باید شش دانگ حواسمون باشه ، تو این شرایط  اولین اشتباه آخرین اشتباهه ، تازه بعضی از چتربازا تو راه پول و مدارک افرادو سرقت می کنن و اونا رو وسط معرکه رها  . می بینی کلت بدرد میخوره .


راننده اتوبوس شکل و شمایلش به آدمهای جاهل میخورد . دستمال یزدی انداخته بود دور گردنش . یک خط چاقو هم روی سمت راست صورتش . 
شاگردش هم عینهو خودش تنها کمی تکیده و لاغرتر .  در وسطای راه آهنگی از هایده را گذاشت و خودش هم باهاش زمزمه :
مستی ام درد منو دیگه دوا نمیکنه
غم با من زاده شده منو رها نمیکنه

مهین متوجه شد که قطرات اشکی روی گونه سهراب نشسته است . دستش را در دستش گرفت و بنرمی فشرد . علت اشکش را میدانست . سهراب بی آنکه بهش نگاه کند گفت :
- بابام عاشق این ترانه بود ، وقتی هایده میخووند غرق صداش میشد . گهگاه دست مادرمو میگرفت و با هم آرام آرام میرقصیدند 
مهین دستمالی از جیبش در آورد و اشکهایش را پاک . برق شوقی در نگاهش درخشید . برای لحظاتی شرایط خطرناکی را که در آن بسر می بردند فراموش کرده بودند و در رویاهای دور و درازشان گم  . راننده که از آغاز آنها را می پایید از آینه نگاهی بهشان انداخت و صدای آهنگ را بلندتر کرد . یکی دو نفر هم باهاش همراهی میکردند .   ترانه که تمام شد . همه شروع کردند به همهمه ، هر کس آخوندها را لعنت و نفرین میکرد . آخوندهایی که جز فرهنگ تابوت و مرگ و گریه ره آوردی با خود نداشتند . 

مهین در راه سرش را گذاشت روی شانه سهراب . چشمانش را بست اما بیدار بود . ناگاه سئوالی رسید به ذهنش . چشمانش را باز کرد و در حالی که دستهای سهراب را می فشرد گفت :
- سهراب چرا نماز نمی خوونی ، تو که خواهرت گفتی با نماز و روزه بود 
- اون با سازمان مجاهدین بود ،  اونام به شعائر مذهبی پایبند . 
- مگه تو مسلمون نیسی
-  اسماً چرا اما ،  نه پدر و نه مادرم نماز نمی خووندند . میگفتند ائمه هم درست کپی همین آخوندا بودن . بابام از اینکه اونا چن دوجین زن داشتن و دهها کنیز خوشش نمی اومد می گفت وقتی زن دو تا شد عشق معنا و مفهومشو از دس میده . میشه سکس و بچه تولید کردن .
- یعنی توام بفکر زن دوم نیسی ، کنیز چطور
سهراب به شوخی گفت :
- اگه مث ائمه پول و پله داشتم چرا ....
بعد هر دو زدند زیر خنده . 

وقتی به رستوران رسیدند ، سهراب که در این مدت به چم و خم عالم سیاست کمی آشنا شده بود . رو کرد به مهین و گفت : 
- میخوام یه قولی بهم بدی 
مهین متعجب نگاهش کرد و گفت :
- چه قولی 
- میخوام در طول مسیر اگه اتفاقی برام افتاد ، بخودت بگی شتر دیدی ندیدی ، سرتو بذاری پایین و راهتو کج کنی و خودتو از معرکه نجات بدی .
- آخه من چطو میتونم تنهات بذارم ، سهراب من حامله م
- چی ، درست شنیدم ، تو تو
- آره یه خورده شک داشتم ، اما حالا مطمئنم 

برق شادی در چشمان هر دو درخشید و شکوفه های لبخند بر گونه هایشان . انگار دنیا را بهشان داده بودند . در میان جمعیت همدیگر را بغل کردند و بوسیدند .

گله های عظیم ابر سیاه آسمان را پوشانده بود . ناگاه غرش ممتد رعد و برق بگوش رسید و رگبارهای پی در پی  باران . همه دویدند به داخل رستوران . 
رفتند کنار پنجره نشستند . سهراب پرسید :
- چی دوست داری بخوری
- هر چی تو دوست داری منم همونمو
- منم هر چه تو دوست داری همونو ، اصلا بذار انتخابو بذاریم به گردن بچه مون که تو شیکمته

با شیطنت به هم نگاه کردند و خندیدند . 
- باشه تهمینه کباب چرخ کرده میخواد
- پس اسمم روش گذاشتی ، بمبارکی دختره 
- کباب دو رنگ

باران های تند بند آمده بود . آسمان آبی دوباره لبخند زد . مهین یک دستش را گذاشته بود روی شکمش و در دلش با کودکی که هنوز بدنیا نیامده بود پچ پچ . سهراب فکر و ذکرش به رابطی بود که قرار بود در آنجا باهاشان تماس بگیرد . نیم ساعت گذشت و ازش خبری نبود . به مهین گفت که میرود در حیاط ولنگ و واز رستوران تا نگاهی بیندازد . همین که پایش را گذاشت بیرون . جوانی که عینکی دودی به چشم داشت و سیگاری روی لب بهش نزدیک شد و گفت :
- دادش کبریت خدمتتون
- نه فندک دارم 

این سئوال و جواب اسم رمزشان بود . به هم دست دادند و قرار گذاشتند که سوار مینی بوسی که در کنار جاده قرار داشت شوند  . بعدش هم ناگهان غیبش زد .   مهین را صدا زد و با هم سوار مینی بوس شدند . چند نفر دیگر هم نشسته بودند . مقصد آنها معلوم نبود . از شکل و قیافه و نوع لباس شان بنظر میرسید که در همان شهرهای اطراف زندگی می کنند 
سهراب از بس عجله داشت  پاک یادش رفته بود که طرح و نقشه شان جور دیگری بود . قرار بود که از آن محل با ماشین سواری به همراه قاچاقچی  از راه فرعی ایست بازرسی خطرناکی را که در سر راهشان بود دور بزنند . رابط اما  بی آنکه تغییر نقشه را باهاشان در میان بگذارد سوار مینی بوسشان کرد و محل قرار دیگری چند کیلومتر آنطرفتر از ایست بازرسی گذاشت .
مثل این که بو برده بود آنها پناهنده سیاسی هستند . جرمش بسیار سنگین بود و ریسکش را نپذیرفت . مهین که نگرانی را در چشم سهراب دیده بود گفت :
- فکر میکنی به ما نارو زدن
- آره زیر پامون پوست خربزه گذاشتن ، انگار فهمیدن ما سرمون بوی قرمه سبزی میده ، نیم ساعت بعد به یه  سه راهی خطرناکی میرسیم . منظورم ایست بازرسیه . ماموران خبره وزارت اطلاعاتتن ، میگن بعضی شون بازجو و زندانبان اوین و گوهر دشتن . باید خودمونو کنترل کنیم . اونا بیشتر از رنگ و روی مسافرا پی به هویتشون میبرن . نباید آثار ترس و هراسو رو چهره مون ببینن . 
- میگی چیکار کنیم .

- بهتره تو فکر بچه مون باشیم ، اون به ما انرژی و نیرو میده ، عزیزم بهت گفته بودم . اگه هر بلایی سرم  اومد مثلا مشکوک شدن و دستگیرم کردن ، اصلا به روت نیار . سرتو بذار پایین  ، انگار شتر دیدی ندیدی به راهت ادامه بده . نیگا انگار به ایست بازرسی نزدیک شدیم . من میرم با راننده صحبت کنم  . اگه پیاده شدم پشت سرم حرکت کن .


پا می شود می رود به سمت راننده . شاگرد  راننده که در کنار در اتوبوس  نشسته بود  .  نگاهی از سر کنجکاوی می اندازد به شکل و شمایلش . با تجربیاتی که داشت مسافران را خوب می شناخت .  از رفتار و کردارش بو برد که  قصد دارد  از مرز فرار کند . سهراب بهش گفت :
- میشه چند کلاوم با راننده اختلاط کنم
- بذار پس از ایست بازرسی 
- اما 
- اما نداره ، برا خودت میگم ، بهت مشکوک میشن و مارو هم  میندازی تو هچل

در همین حال اتوبوس کنار ایست بازرسی زد ترمز . سهراب از شیشه نگاهی انداخت به بیرون . چشمش افتاد به چادر بسیجی ها . خم شد بند کفش هایش را بست نیم نگاهی هم انداخت به مهین . در این سه راهی ماموران  از همه سئوال و  جواب میکردند و حرکات و سکناتشان را  تحت نظر . از هر اتوبوسی هم چند نفر را پیاده میکردند و می بردند در  داخل چادر سین جین .
سهراب از وحشتی که ذرات وجودش را فرا گرفته بود . دانه های عرق نشست روی سر و صورتش . مهین اما وضع روحی اش بهتر بود . پنبه خون آلود را گذاشته بود به دهان و یک دستش را هم به روی صورتش . 

شاگرد اتوبوس که چهره درهم و مضطرب سهراب را دید گفت :
- کفش ورزشی بهتر بود کفش دیگه ای پات می کردی  اونا به این چیزا مشکوکن و میبرنت تو چادر . اونجام که بری یک راست میندازنت تو  هلفدونی ، بعدشو خدا میدونه  .

سهراب یک دم دو دل نگاهش کرد و  همین که خواست بر گردد  یک مامور با مسلسل آمد بالا . قد بلند و چهار شانه بود و صورتش پر از پشم و ریش . نگاهش را لغزاند به مسافران و  تک تک چهره ها را بالا و پایین . در همین حال مامور دیگری وارد شد و یک راست رفت به انتهای اتوبوس . از یکی از مسافران که مردی میان سال و خوش لباس بود سئوالاتی کرد و اوراق هویتش را بازدید . از پهلو دستی اش هم همینطور . سپس رسید به مهین . نگاهی انداخت به صورتش و  پنبه ای که دهانش گذاشته بود . 
- دندون درد دارین
مهین که دستش را گذاشته بود روی چانه اش ، سرش را به علامت آری تکان داد . ساک مسافرتی اش را باز کرد و دل و روده اش را ورانداز . چشمش افتاد به کتاب داستان راستان از آیت الله مطهری که برای مهمل با خودشان آورده بودند . بازش کرد و ورق ورق . سری به علامت رضایت تکان داد و دیگر چیزی نگفت . 
رفت جلوتر . جوانی بود که کلاهی لبه داری به سر داشت و در خواب . دستی زد به شانه اش . 
- شما با ما بیاین پایین . 
- من سربازم . تو جبهه دارم از جان و ناموس مردم دفاع میکنم
- همه همینو میگن . 
-بفرما اینم اوراق هویتم
- لطفا با من تشریف بیارین وگرنه 
- وگرنه چی
- میگم گرد و خاک بپا نکن برات گرون تموم میشه
به همکارش که دستهایش روی ماشه مسلسلش بود اشاره کرد که بیاید و او را با خود ببرد . بعد آمد جلوتر . به راننده نگاهی کرد و سپس به سهراب که دم در ایستاده بود .
- شما شاگردین
سهراب هم سرش را به علامت تصدیق تکان داد . 
راننده اتوبوس با چشمان متعجب به سهراب نگاه کرد و ریخت و قیافه اش را ورانداز . میخواست حرفی بزند اما پشیمان شد . ماموران گشتی که رفتند . راننده دستمالی در آورد و عرق پیشانی اش را پاک . سپس رو کرد به سهراب
- بچه نزدیک بود مارو از نون خوردن بندازی
- ناراحت نباشین ، اگه می فهمیدنم کاری نمیکردن ، دارم میرم عروسی خواهرم .
- میشه مارو هم دعوت کنین
- چرا نه
هر دو زدند زیر خنده .  

راننده سپس بیسکویتی از داشبرد در می آورد و یکی را به سهراب تعارف . سپس ادامه میدهد :
- ببینم از بچه های  سازمانی ، من برادر زادم که 13 سالش بیشتر نبود تو  تظاهرات 30 خرداد دستگیرش کردن و  حتی بدون احراز هویت  تجاوز و تیربارونش کردن . اینا روی مغولا را سفید کردن . 
سهراب که فهمید او دل پری از آخوندها دارد رفت کنارش ایستاد و به آرامی  گفت :
- تقصیر خودمونه ، که عکسشو از روبرو تو ماه میدیدیم و از پشت سر افتادیم تو چاه . چه معجزات و چه کراماتی به نافش که نمی بستن . آخر و عاقبت خرافات همینه .
- ما چه میدونسیم پشت اون چهره ساکت و روحانی یه گرگ درنده خوابیدس ، من خودم از اونایی هسم که زمون انقلاب عکسشو تو دستم میگرفتم و شعار میدادم « روح منی خمینی بت شکنی خمینی »   . شنیدی خلخالی چی گفت 
- اون دیوونه اس 
- گفته محاكمه ي متهمان لازم نيست، من اونا رو می‌كشم، اگر خوب باشن میرن بهشت و اگه بد به جهنم . اینه منطقشون 


در همین حین راننده چشمش می افتد به ایست بازرسی .  . ترمز می زند و  با پچ پچ می گوید :
- لعنت بر شیطان یه ایست بازرسی دیگه . ، احتمالا بهشون راپرت دادن . دنبال دانه درشتا میگردن . ببین جوون ، اگه با اونا مشکلی داری ، بهتره اینجا پیاده شی و این تپه ماهورهارو دور بزنی و از اونجا بری شهر و کاراتو راست و ریس کنی . این ایست بازرسی مث بقیه نیس ،  . مورو از ماس میکشن بیرون . 

- دستت درد نکنه 
- بیا اینم آدرسمه ، اگه رسیدی به شهر یه نوک پا بهمون سر بزن . 

سهراب تشکر می کند و اشاره ای به مهین . او هم پا میشود و با هم از اتوبوس پیاده . چند لحظه در زیر درختی کهنسال که در کنار جاده بود می ایستند و اطراف را چک .
راننده نگاهی انداخت به آنها اما همین که خواست حرکت کند ، از ایست بازرسی صدای تیراندازی و انفجار نارنجک بگوش می رسد . با دست به سهراب اشاره می کند که بر گردد . آنها هم بر میگردند و می پرند در اتوبوس . چند پاسدار مسلح که راه را بسته بودند  به آنها اشاره میکنند که از راه فرعی حرکت کنند . راننده گاز میدهد و ایست بازرسی را دور . وقتی که از منطقه دور میشوند . رو می کند به سهراب و میگوید :
- قسر در رفتیم




به شهر مرزی که میرسند . در خانه ای که قاچاقچی برایشان تدارک دیده بود اطراق می کنند .  پخت و پز را یک زن میان سال به نام هاجر که همانجا زندگی میکرد برایشان انجام میداد . زن خوش لهجه و مهربانی بود ، می گفت بی کس و کار است   و تنها . 
قاچاقچی به آنها گفته بود که به دلیل وضعیت امنیتی قرمز ، باید چند روزی منتظر باشند تا کارها روی غلطک بیفتد . 
پس از دو روز  سهراب پس از مشورت با مهین تصمیم می گیرد که سری به راننده که آدرس منزلش را بهش داده بود بزند . روز بعد با آنکه بهش گفته بودند بیرون نرود آهسته و بی صدا از خانه زد بیرون . قدم زدن در آن شهر کم جمعیت و غریب ریسک بزرگی بود اما چاره دیگری نداشت شدیدا به پول احتیاج داشت و باید به هر نحو که شده تهیه اش میکرد .  باد سردی میوزید  ، گله های ابر کبود در دشتهای بی در و پیکر آسمان صبحگاهی سرگردان و بی مقصد گذر میکردند .
دلش مملو از تشویش بود ، از کودکی که در راه بود از فراز و نشیب ها ی زندگی و از آینده نامعلوم .  شوق زندگی انگار از شهرها رخت بر بسته بود و به جای شادی و شور  ، تابوت و مرگ  و تاریکی بر شهر ها بال گشوده بود . 
روی دیوارها شعارهای مرگ بر آمریکا و اسرائیل به چشم میخورد مرگ بر منافق .
وقتی به نزدیکی منزل راننده رسید . نفسی تازه کرد و نگاهی تند به حول و حوش . خانه در انتهای کوچه ای بن بست بود با دری آهنی . دستش را گذاشت روی دکمه زنگ . کودکی در حالی که نفس نفس می زد در را باز کرد .
- بابات خونه س
- نه رفته مسجد 
- کی بر میگرده . 
- نمی دونم 

سهراب رفت به سمت مسجد . ده دقیقه با پای پیاده راه بود .  وقتی رسید کفش هایش را در آورد و در  میان جمعیت به جستجوی راننده پرداخت . اما هر چه گشت پیدایش نکرد . رفت در گوشه ای نشست . آخوندی با عمامه سیاه بر منبر بود و با خشم و غضب می گفت :
این تیر به هدف خواهد نشست ، سلمان رشدی مرتد باید به سزای اعمال ننگینش برسد . این حکم خدا و نایب امام زمان است . در صدر اسلام هم همین طور بود اگر کسی به نوامیس مسلمانان توهین میکرد  بی برو برگرد کشته میشد . 
واقدی در کتاب الطبقات ابن سعد نوشته است :
در سال دوم هجرت در مدینه٫ عصماء دختر مروان با سروده های انتقادی اش از اسلام موجب رنجش خاطر پیامبر اسلام می شد! عمیر بن عدی از اصحاب محمد که کم بینا بود٬ در دل شب به طرف خانه او رفت و وارد شد. فرزندانش کنار او خفته بودند، یکی از آنها که شیر خوار بود روی سینه او بود. عمیر بن عدی با دستهایش او را لمس کرد و کودک را کنار زد. سپس شمشیرش را در سینه عصماء فرو کرد تا جایی که شمشیر از پشت او بیرون آمد. سپس نماز صبح را با پیامبر در مسجد خواند. پیامبر خدا از او پرسید، دختر مروان را کشتی؟ او گفت آری "آیا گناهی بر من است؟" پیامبر گفت "نه، دو بز نیز بخاطر او به یکدیگر شاخ نخواهند زد". 
پس ای جوانان هشیار باشید ، سکوت خیانت به اسلام است . این مردک ملعون و مرتد باید عذاب خداوند را بچشد تا دیگر در جهان کسی جرئتش را پیدا نکند پایش را ا زگلیمش بیرون بگذارد .

سهراب نیم ساعتی نشست ، دوباره باز هم پرداخت به جستجو اما اثری از راننده نبود  . فضا هم مسموم بود و آکنده از امنیتی ها . آهسته پا شد . در جاکفشی هر چه گشت کفشش را اما پیدا نکرد . نمی دانست چه باید بکند . با پای برهنه هم نمی شد که در کوچه و خیابان رفت . کمی صبر کرد و اطرافش را پایید و وقتی که دید خلوت است . یکی از کفش ها را که مناسب بود به پایش کرد و تند و تیز از مسجد خارج .
دوباره رفت به سمت و سوی منزل راننده . این بار همسرش در را باز کرد و گفت که در قهوه خانه ای در اطراف مسجد است . محل را پیدا کرد دید که در کنار پنجره با چند نفر سرگرم صحبت است .  تا چشمش به او افتاد از جایش بلند شد و با شادی دستش را فشرد :
- تو که هنوز اینجایی
- یه چن روزی باید منتظر بمونم 

راننده اشاره کرد که دو تا چایی برایشان بیاورند و سپس می نشینند روی صندلی :
- خب ، وضعیتت روبراهه
- چی عرض کنم ، انتظار سخته ، بخصوص تو این شرایط 
- مشکلات همیشه هستن ، مهم برخورد با مشکلاته . زنت چطوره 
- بهت نگفتم اون بارداره . 
- چه خوب 
- آنطوریم که فکر میکنی نیس 
- عبور از کوه و دره ها براش آسون نیس
- شما اولین کسایی نیستین که از مرز عبور می کنن . گفتم درست میشه 
- خوب خوشحال شدم . 
- کجا ، بریم خونه ناهارو با هم بخوریم
- نه گفتم که زنم منتظره
- باشه میفهمم ، 

دو نفری پا میشوند و همدیگر را بغل . در همان حال بی آنکه سهراب متوجه شود راننده ، مقداری اسکناس درشت میگذارد توی جیبش . 

در خانه مهین پرده اتاق را کشیده بود و بیصبرانه منتظر . سهراب دیر کرده بود و او هزاران فکر و خیال منفی از سر و کولش بالا . یک آن متوجه شد که در حیاط خانه  زن میان سال مشغول صحبت است . فکر کرد سهراب آمده است . پرده را کمی کنار زد و ناگاه چشمش افتاد به جعفر  ، دوست همان کسی که او را کشته بود  . دستپاچه شد . نمی دانست اسم و آدرسش را از کجا پیدا کرده است . شروع کرد در اتاق قدم زدن . اگر در همین حال و هوا سهراب وارد میشد کار تمام بود . دستگیری و بعدشم اعدام .

رفت از داخل ساک ورزشی سهراب کلتش را بر داشت و جعفر را تحت نظر  . نمی دانست که آیا او تنهاست یا مامورانی در پشت در  کمین کرده اند . زمان به ضررش بود و میبایست هر چه زودتر دست بکار شود . با کودکی که در شکمش بود به زمزمه چیزی گفت و  در همین حین نقشه ای زد به ذهنش . با خود گفت باید بجنبد ، هر چه باشد بهتر است که دندان روی جگر بگذارد و سرنوشتش را بسپارد به دست تقدیر . چادرش را گذاشت روی سرش . دوباره از پنجره نگاهش را پر داد به حیاط خانه . آنها هنوز مشغول صحبحت بودند . پنجره را کمی باز کرد و بنحوی که دیده نشود صدا زد :
- هاجر خانم ، هاجر خانم ، یه تک پا تشریف بیارین .

هاجر هم که دوزاری اش افتاده بود ، از جعفر معذرت خواست و گفت چند لحظه منتظر بماند بر میگردد . جعفر با چشم های لوچ نگاهش کرد و گفت :
- تو که گفته بودی تنهایی
-  پاک حواسم نبود ، دخترم  ، دخترم چن هفته س اومده اینجا ، 

تند و تند از پله ها رفت بالا . مهین کلتش را  زیر چادر مخفی کرد و گفت :
- هاجر خانم ازت چی پرسید .
- بنظر می آد دنبال شما می گرده ، عکساتونو بهم نشون داد . 
- می تونین سرشو گرم کنین
- میرم ببینم چه خاکی میتونم سرم بریزم . راسی بهش گفتم که مادرتم 

هاجر چایی ای با  یک کلوچه برای جعفر می گذارد و در ایوان کنارش می نشیند . سعی میکند حواسش را با آسمان و ریسمان بافتن منحرف کند . او اما که مامور کار کشته ای بود به دامش نمی افتد و از حرکات و سکناتش بو می برد که کاسه ای زیر نیم کاسه است . 
در همین هنگام زنگ خانه به صدا در می آید . مهین در دم چادرش را می کشد روی صورتش  و در حالی که صدایش را تغییر داده بود گفت :
- مادر شما به مهمون برسین من میرم درو واز می کنم .

کمی سراسیمه بود . میترسید که از همقطاران جعفر باشد . سهراب بود . با چشم و ابرو بهش جریان را فهماند و در همان حال به هاجر گفت : 
- زن همسایه س
بعد نگاهی می اندازد به اطراف . می بیند که یک خودرو آنطرف خیابان پارک کرده است و  دو نفر خانه را تحت نظر .  به سهراب می گوید که رویش را بر نگرداند و منتظر بماند . 
ساک ورزشی را میدهد به دستش و می رود به سمت خودرو .  دید که آنها مشغول خوردن ساندویجند . 
- آقا  جعفر گفته یه لحظه تشریف بیارین داخل خونه ، مث اینکه کار مهمی با شما داره . 

آنها نگاهی به هم می اندازند و با عجله میدوند به سمت و سوی خانه . مهین متوجه شد که آنها از فرط عجله سوییچ را فراموش کرده اند بر دارند و در خودرو باز . سهراب می پرد پشت فرمان . ماموران که رکب خورده بودند وقتی صدای خودروشان را می شنوند  بر میگردند و چند شلیک پیاپی به سمتشان . خودرو اما تخت گاز از محل دور میشود و آنها دست از پا درازتر به هم نگاه .

مهین و سهراب میدانستند که دیگر نمی توانند به آن خانه ای که سوخته بود بر گردند . سردرگم شده بودند و بی پناه . از شهر که خارج شدند در نقطه ای پرت توقف میکنند و خودرو را پرتاب به دره ها . سهراب در حین راه رفتن دستش را  میگذارد به جیبش . چشمم میخورد به اسکناسها . فهمید که کار کار همان راننده است . لبخندی به گوشه لبهایش نقش بست . این پول بسیاری از مشکلاتشان را حل و فصل میکرد . 
پس از ساعتی ، روی گرده تپه ای می نشینند . سهراب دستش را می اندازد به دور گردن مهین . یک لحظه به چشمهای هم خیره میشوند :
- حال و هوای بچه مون چه طوره
مهین می خندد و دستش را  میگذارد روی شکمش و سپس سهراب را در بغل می گیرد . لبهایشان را روی هم می گذارند و نرم و عاشقانه هم را می بوسند . و سپس دراز می کشند و  چشم به مناظر بدیع و دلنوازی که آنها را محصور کرده بود می اندازند .  احساس خوشی میدود به رگ و روح مهین . روسری اش را باز می کند و موهایشان را می سپارد به دست بادی ملایم که به گونه های لطیفش میوزید  .  مهین رو می کند به سهراب و با اشاره به روسری می گوید :
- ایکاش هیچ زنی این سمبل اسارتو به سرش نکنه .
- منظورت چیه
- این روسری اجباری که بدون زور و اجبارم توهین به انسانه
- میگی خدا و پیغمبرش دروغ گفتن
- نمیدونم اما این حجاب لعنتی برام مث کابوس میمونه ، حس میکنم تبدیل میشم به یه برده جنسی  چطوری بگم ، من میخوام آزاد باشم حتی نمیخوام خدام به من امر و نهی کنه . حق انتخابو اگه از آدم بگیرن دیگه براش چی میمونه هیچی ، تبدیل میشه به یه حیوون ، فقط فرقش اینه که حیوونای ماده بعد از مرگ تبدیل به حوری یا فاحشه در بهشت نمیشن اما یه زن چرا تازه اگه با حجاب بشه
سهراب حرفش را می برد و به شوخی می گوید :
- تو بحارالانوار اومده ، در شب معراج زنانی را دیدم که به علت بدحجابی گوشت بدنشان توسط قیچی های آتشین از جلو و عقب بریده میشد و از ماتحتشان آتش وارد و از دهانشان خارج ...
- چه خدای بیرحم و سنگدلی ،  اگه خدا اینه من که نمیخوام پرستشش کنم 


در این لحظه از دور چشمش می افتد به گله ای از گوسفندان که به سوی دره ها سرازیر میشدند :
- ببین سهراب 
- کجارو ببینم 
- اونجا ، ، گوسفندا 
- پاشو پاشو ، بریم یه سر و گوشی آب بدیم 


مهین روسری اش را سرش می کند و دست سهراب را می گیرد و از  کمرکش تپه ها خندان می کشند پایین . عطر گیاهان وحشی آفاق را پر کرده بود و آفتاب گهگاه از پشت بیشه های درهم  ابرها جلوه میکرد و  به روی چهره هایشان نور می پاشید . و آرامشی اسرار آمیز و رویایی .


وقتی به چوپان نزدیک میشوند دست تکان میدهند . چوپان که در کنار درختی کهنسال چندک زده بود با دیدنشان از جایش بر می خیزد و چوبدستی اش را با بهت تکان میدهد . مهین به سهراب نگاهی میکند و از میان علفزارها بسویش راه باز می کنند . 
- سلام خسته نباشید
- سلام ، از آسموونا هبوط کردین
- من و عیالم عاشق طبیعتیم ، خروسخوان زدیم به تپه ماهورها و بعدش راهو گم کردیم
- عاشق طبیعت ، چه زوج جالبی

چوپان همانطور که سرگرم صحبت کردن بود  . در حول و حوش شروع به جمع کردن هیمه می کند . چند قلوه سنگ را هم که در دم دستش بود به صورت دایره می چیند و سپس هیمه های خشک را با کبریت . آتش که گر گرفت کتری را روی سنگها می گذارد  . چایی که آماده شد مثل قهوه چی های کهنه کار می ریزد به استکان و میدهد به دستشان :
- هیچ چیز تو دامن کوهها با صفاتر از چای تازه نیست
سهراب چای را سر میکشد و می  با تحیر می گوید :
- باور بکن تو عمرم چایی با این عطر و طعم نخوردم ، 

مهین نگاهش می کند و به شوخی می گوید :
- پس چایی های رنگ وارنگی که من درست میکنم خوشمزه نیس . 
- چرا اما این یه چیز دیگه س 

مهین استکان چای را در دست میگیرد و میرود به سمت گوسفندان که در اطرافشان مشغول چریدن بودند . کنارشان می نشیند و دست به سر و رویشان می کشد . همانطور که به مناظر شگرف در دوردستان افق خیره میشد در رویایهایش غرق میشود و قطرات اشک آرام آرام می نشیند به گونه های شفافش .
سهراب همچنان لم داده بود به درخت و با چوپان مشغول خوش و بش :
- بنظر می آد از بچگی چوپان بودی
-  ریخت و قیافه ام اینطوریه ،  اما نه ، من اصلا اینجا به دنیا نیومدم ، اوائل انقلاب دانشجو بودم  .
- دانشجو
 - آره دانشجو انقلاب فرهنگی  که با چوب و چماق و بگیر و ببند شروع شد . از دانشگاه اخراج شدم .
- عجب سرنوشتی ما هم سرگذشتمون تلخ ودردناکه ، پر از تراژدی ، مث اینکه درد مشترک داریم
-  کجای دنیا انقلاب فرهنگی رو با تیر و تفنگ و کشت و کشتار شروع میکنن . فرهنگ با روح و روان آدم سر و کار داره .
- راه و چاره دیگه ای نداشتن ، آخوندا کم آورده بودن ،  نسل جوون پس از انقلاب اونا رو از مدارس و دانشگاهها جارو کرده بودن   ، دیدند اگه همینجوری پیش بره دیگه باید دمشونو رو کولشون بذارن و عبا و عمامه شونو در آرن و برن دنبال یه کار شرافتمندانه . برا همین هر دانشجویی رو که سرش بوی قورمه سبزی میداد و چوب لای چرخشون می گذاشت یا انداختنشون به زندون  یا اخراج کردن .
- میگم ، اگه دوست دارین بیاین خونه م ، خونه که نه یه کلبه درویشی ، من پیش آقا رسول زندگی می کنم ، دوست قدیمی پدرم 
- اگه مزاحمتی نداره خوشحال میشم .  راستی من اسمم سهرابه ، اونم همسرم مهین
- منم شهاب ، راستی بهتون بگم که این مناظق کوهستانی خیلی تو در تو و سر در گمن ، ماههای اول که اومدم چن بار گم شدم و نزدیک بود طمعه گرگا شم .
- مگه این مناطق گرگم داره ، اگه بخوای بیشتر بمونی با چشای خودت می بینی 

شهاب که بو برده بود فراری هستند ، اعتمادش نسبت به آنها بیشتر شد و خواست بنحوی بهشان کمک کند . چوبدستی اش را داد به دست سهراب و گفت در بردن گوسفندان کمکش کند . او هم در کنار سگ گله آنها را هی کرد و از راهکوره هایی سبز در حالی که کوره آفتاب به سردی می گرایید بسوی خانه روان شدند .
از اینکه آشیانه ای هر چند موقت پیدا کرده بودند ، آرامشی سبک ، دوید در رگ و پی شان .  وقتی رسیدند به خانه ، رسول که در ایوان نشسته بود با عصا آمد به استقبالشان  پس از خوش و بش ، رو به میهن کرد و  گفت :
- دخترم خسته ای ها ، از رنگ و روت معلومه ، خیلی وقته  مهمونی نداشتم ، دلم برای دوست و آشنایی تازه لک زده بود 

رفت برایشان چای با خرما آورد و شروع کرد به نقل خاطرات ، پیرمرد شوخ طبعی بود و اهل حال .  آنها را ساعات طولانی خنداند . نیمه های شب چراغی در دست گرفت و اتاق خواب را نشانشان . آنهاهم از بس خسته بودند تا پلکهایش را بهم گذاشتند در خوابی عمیق فرو رفتند . بیدار که شدند نزدیکی های ظهر بود . به هم نگاه کردند و خندیدند . شهاب مثل همیشه گرگ ومیش  گوسفندها را برده بود به دامن کوه و صحراها .   رسول در ایوان در حالی که گربه و سیاه و سفیدش در کنارش نشسته بود مشغول خواندن دیوان حافظ بود . سعید را که دید دستش را تکیه به نرده چوبی ایوان داد و خواست پا شود که او نگذشت و گفت :
- مهین داره چایی میذاره . 
- به زحمت افتادین 
- چوب کاری میکنین ، باید بهمون نون پختننو یاد بدین 
- پاشو پسرم

سهراب کمی مکث می کند و بعد بهمراهش به راه می افتد . در پشت آغل گوسفندان رسول تنور را نشانش میدهد و با بغض می گوید : 
- این تنورو دوره جوونی ها ساخته بودم . 
- چه خاطرات تلخ و شیرینی ، هنوز بوی نون دستپخت زنم و چهره بشاش و لبخنداش یادمه ، چه زود پر کشید و تنهام گذاشت ، دخترم هم همینطور ، تنها فرزندم بود ، سخت و سفت ترین کوه هم که باشی داغ زن و فرزند آبت می کنه ، خرد و خمیر و درهم شکسته ...

سعید که چهره غم آلودش را می بیند می رود در کنارش و دستش را می گذارد روی شانه اش . رسول اما ادامه میدهد :
- دخترم هنوز چن بهار از عمرش نگذشته بود  اما اون  نالوطی ...
- دخترتو دزدیدند

مهین در همین هنگام با سینی چای می آید در کنارشان و استکانها را بدستشان میدهد  . 
- دستت درد نکنه دخترم 

لبی به چای میزند و به چشم انداز سبز خیره : 
- یه روز وسطای تابستون بود ، مث هر روز تو آغل گوسفندا مشغول رفت و روب بودم  که دیدم یه ملا که عمامه سیاه به سر داشت . با دو نفر اومد به خونه م .  سگ گله که دم پله ها نشسته بود و تا بحال آدمی با آن شکل شمایل ندیده بود یهو حمله کرده بهش . اون دو نفر که باهاش بودن ، دو پا که داشتن دو تا هم قرض کردند و  فلنگو بستن . اما اون سید خدا با اون عبای گل و گشاد و نعلینش نتوس در بره ، سگ گله هم بد جاشو گاز  گرفت و نزدیک بود که شوشولشو از جا بکنه . ما هم که تا خبر دار شدیم کار از کار گذشته بودو اون مث مرغ سر کنده تو وسط حیاط ضجه و ناله سر میداد .
من که با آخوند جماعت میونه خوبی نداشتم و از قدیم و ندیم آبمون به یه جوب نمی رفت مجبور شدم برا بهبود پایین تنه اش مدتی ازش نگهداری کنم . پس از چن روز دو نفر همراهش که باهاش لنگر انداخته بودند خداحافظی کردند و رفتن . 
این ملا که اسمش سلمان بود اما موند . کارش شب و روز رو رواق خونه  خوندن قرآن بود و گهگاه هم که اهل خانواده دور هم بودیم گریز میزد به کربلا . ما اما کلکش رو نمی خوردیم تنها سرمون رو میون کف دستا میذاشتیم و تکون میدادیم .

مث اینکه کباب بره ای که چن بار براش درست کرده بودیم به لای دندوناش چسبیده بود و با آنکه سر و مر و گنده شده بود خودشو به موش مردگی میزد و میگفت که رسول خدا گفته مهمون حبیب خداس . بخصوص اگه یه روحانی باشه . برکت می آره و اله و بله . اما نگو که اون دیوث که از لای دندونای زرد و پر عفونتش ، بوی بیت الخلا ء بیرون می آمد و پشم و ریشش پر از شپش . چشمش افتاده بود به چهره دخترم زینب . من چه میدوسم اون که میگفت قرآنو از حفظه و دستاش شفا بخش . گلوش پیش دخترم گیر کرده . اون طفل معصوم تنها 9 سالش بود .

در این لحظه سکوت می کند و با نگاهی محزون به افقهای دور خیره میشود . چند قطره اشک از چشمانش قل می خورد . دستمال سفیدی از جیبش در می آورد و اشکها را پاک . می نشیند روی زمین و سرش را می گذارد روی زانوها :
- نمی تونم 
- بگو پدر سبک میشی ، منم اون جانورای عمامه به سرو بهتر میشناسم

انگار صحنه مانند پرده سینما در جلوی چشمانش خودنمایی میکرد  . سرش را از روی زانویش بر داشت ، دستمالش را تا کرد و گذاشت در جیبش . از جایش بلند شد و تکیه داد به درخت . صدایش می لرزید مثل شانه هایش . گونه هایش شده بود مثل آتش گداخته : مثل کوهی قبل از آتشفشان :
- اونشب سلمان بار و بندیلشو بست و به ما گفت کله سحر مزاحمتو کم می کنه . ما هم خوشحال بودیم که بالاخره گورشو گم می کنه .. نمی دونم تو غذامون شب قبل از حرکت چی ریخت که بعد از خوردنش همونجا تلپ افتادیم و رفتیم تو خواب .
. نزدیک به یه روز خوابمون برد ، بیدار که شدم چشاشمو مالوندم . بدنم کرخت بود و پاهام بی رمق . چند بار تلاش کردم بلند شم نتونستم . چراغ وسط سفره پت پت می سوخت . به زنم که کنارم  افتاده بود دستی زدم . دیدم تکون نمی خورد چند بار صداش زدم اما بیهوده بود . یکهو همه چیز به یادم اومد دخترمو صدا زدم . فکر کردم مث ماها خوابه ، اما کسی جواب نمی داد . باز م صداش زدم اما بیهوده بود . . آب دهانم خشک و گلوم می سوخت . ترس برم داشت . زنم یعنی روح و روانم مرده بود یعنی کشتنش . پا شدم از رو طاقچه فانوسو ور داشتم و روشنش کردم . بردم کنار عیالم دیدم چهره اش کبود است و تیره .  رفتم به طرف ایوون . داد زدم : زینب زینب از پله ها سرازیر شدم . وقتی چشام افتادبه سگ باوفام که با چاقو سلاخی شده بود و سرش از تنش جدا . فریاد کشیدم . گفتم کار کار همان ملای بی همه چیز است . رفتم سراغ اسبم ، دیدم تو طویله نیست .  از خانه زدم بیرون . نفس نفس زنان دویدم . تو راه دیدم که اسبم شیهه می کشه و تند و تیز داره می آد به سمت و سوم . سوارش شدم ، هوا مه آلود بود و سرد . همه جا رو گشتم اما رد و اثری از دخترم نبود . ترسیدم کشته باشدش . کله سحر ناگاه  چشمم افتاد به سلمان که وسط جاده مالرو بار و بندیلش را رو دوشش گذشته بود و تند و تند می رفت . وقتی بهش رسیدم ، رنگ از روش پرید . یه بار با اسب دورش چرخ زدم  . از چشام آتیش می بارید . پریدم پایین . قمه رو گذاشتم بیخ گلوش . افتاد به تته پته . 
گفت من من بی گنام ، من که نگفتم تو گناهکاری ، انگار عزرائیل رو تو چشام دیده بود و میدونست که نفسهای آخرشه ، گفت :
من من هر چی بخوای بهت میدم ، خونه ، طلا ، پول ....
گفتم دخترم کجاس
من  من خبر ندارم 
خط نازکی روی شاهرگش کشیدم . خون زد بیرون . 
اگه نگی اینبار تموم شاهرگتو می برم . 
باشه باشه میگم ، فقط این قمه رو از گلوم ور دار 

تا قمه رو ور داشتم با دو دستاش هلم داد و جستی زد و پرید رو سینه ام نشست . چند مشت سنگین کوبید به سر و صورتم . دو دستامو گذاشت زیر زانوهاش . از جیبش چاقویی در آورد و گفت تو هنوز ما آخوندا رو نشناختی . وقتی گفتم دخترتو میخوام ، یعنی میخوام و نباس زر می زدی ، بدبخت تو باید افتخار کنی ، دخترت کنیزی یه سید پیامبرو بکنه . بچه ای که ازش بدنیا می آد برکت می آره . تازه دروازه های بهشتو به روتون واز میکنی ، دوباره زد زیر خنده . گفت دهنتو واز کن . وقتی دید سکوت کردم دوباره نعره کشید و به زور  چاقو رو گذاشت تو دهنم ، یه خط درشت رو سمت راست صورتم کشید و ادامه داد میدونی دخترتو چیکارش کردم ... هی جیغ میزد ، هی ویغ میزد هی التماس میکرد ، هی مث مرغ سر کنده میخواس از دستم فرار کنه ، قسمم میداد به زهرا . من فقط می خندیدم . کارم که تموم شد ، شلوارمو بالا کشیدم و ...
من که  از بلایی که سر دخترم آورده بود خونم بجوش اومده بود از زیر زانوش دست راستمو کمی آزاد کردم و با تموم قدرت بیضه هاشو گرفتم تو چنگم  و فشردمش . وقتی پا شدم دیدم که سقط شده . 
همه جا رو گشتم ، روزا ، ماها ، سالا اما دخترمو ، دختر نازنینمو دیگه ندیدم . 

مدتها شده بودم مث دیوونه ها ، یک کلمه حرف نمی زدم ، روز و شب خودخوری میکردم و آرزوی مرگ . تا که شهابو پدرش که دوست قدیمیم بود فرستاد اینجا . اونم هشتش گرو نه اش بود ، آس و پاس و بی کس و کار . با اومدن شهاب  کم کم حال و احوالم یه خورده بهتر شد ، قفل سکوت از دهانم باز و شروع کردم به حرف زدن . اما اون کابوس جهنمی هنوز که هنوزه مث خوره منو از درون میخوره .


چند ماه گذشت ، شهاب که دیده بود  سهراب و مهین ماندگار شدند . خوشحال شد و گفت دیگر زحمتش را کم می کند .  در سپیده دمی آفتابی آنها را در آغوش گرفت و کوله بارش را بر دوشش گذاشت و رفت  . چند هفته بعد مهین بچه اش را بدنیا آمد . یک دختر قشنگ با چشم های روشن و زیبا . اسمش را گذاشتند سحر . تصویر مه آلود زندگی  در کنار سحر تبدیل به آسمانی پر خورشید شده بود و  گلبرگ امیدی تازه در مزارع جانشان شکفت ، سحر مثل چراغی به زندگی تیره و تاریکشان نور بخشیده بود . خنده هایش آنها را می خنداند و نگاهش غمها را از دل و جانشان محو . 
خروسخوان سهراب گله ها را میبرد به دامن کوه و تپه ها . مهین در خانه از سحر و رسول که دیگر آفتاب عمرش به لب بام رسیده بود نگهداری می کرد . کم کم به زندگی در دامن طبیعت انس میگیرند  و در کنار سحر ،  فرار از مرزها را موقتا فراموش .  گهگاه در عبور از کوهپایه ها و صحراهای بی در و پیکر سهراب با چوپانان و یا مردمی که عاشق راهپیمایی در آن فضای بکر و دست نخورده بودند برخورد می کرد و با آنها خوش و بش .  دریای پر تلاطم زندگیشان کمی آرام گرفت و بادهای آرامش چهره هایشان را نوازش .


یک روز رسول به سهراب گفت که زودتر حصار دور خانه را تکمیل کند . سهراب هم که ابزار و ادوات کافی در دسترس نداشت آن را می انداخت به امروز و فردا . گله های گرگ گرسنه  در دمدمای صبح و غروب آفتاب می آمدند در اطراف خانه و زوزه می کشیدند . آنها آنقدر گستاخ و جسور شده بودند که به نعره های رسول که عصایش را بر فراز دستانش به سمت و سویشان به چرخش می آورد وقعی نمی نهادند . از فراز تپه روبرو به پایین و بالا می رفتند و دندانهای تیز و خونین شان نشان .

هوا گرگ و میش بود ، سهراب به آرامی از کنار مهین پا شد و نگاهی انداخت به سحر . چهره اش در کنار نور شمع میدرخشید . خواست ببوسدش که ترسید بیدار شود . همین که چند قدم از کنارش دور شد . سحر چشمانش را باز کرد و لبخندی زد . آمد کنارش نشست و چند لحطه ای او را نوازش . سپس نان و پنیر و خرمایی را که مهین از شب قبل روی طاقچه گذاشته بود بر داشت و با گوسفندان به سمت تپه های سبز روانه شد . بادی سوزناک به گلوی بوته های وحشی چنگ می انداخت و آنها را به این سو و آنسو می کشید . خورشید درخشندگی همیشگی را نداشت و چشم اندازهای دور محو و بیرنگ به چشم میزدند . 
دو سگ سیاه و سفید گله بر خلاف همیشه بیتاب و بیقرار بودند و دائم دور و بر می دویدند و واق واق . سهراب بو برد که گرگ ها در اطراف هستند . قمه اش را از غلاف در آورد و دستی به سر و رویش کشید و دوباره بست به کمرش . در هفته گذشته دو تا از گوسفندانش بی سر و صدا گم شده بودند . میدانست که کار گرگ ها نیست . قضیه را با رسول در میان گذاشت او هم باهاش متفق القول بود که کار گرگها نیست . آیا در تپه و ماهورها گم شده بودند و یا کسی آنها را دزدیده بود . 
ششدانگ حواسش به اطراف بود و حول و حوشش را بشدت می پایید . پس از ساعتی زیر درخت گردویی پیر و کهنسال اطراق کرد و آتشی روشن . چایی را که خورد حالش بهتر شد . رفت از اطراف و اکناف چند شاخه خشک پیدا کرد و پرتاب کرد به سمت شاخه های گردو . اما گردوها نمی افتادند . از تنه تنومند درخت با آن پیکر ورزیده اش به آسانی کشید بالا  . شاخه ها را تکاند . گردوهای رسیده  ریختند بر زمین . رفت بالاتر بازهم بالاتر . روی شاخه ای تنومند نشست و یک دستش را گذاشت روی ابروهایش و از آن  بلندی نگاهش را پر داد به چشم انداز . سوت و کور بود و خاموش . باد از تک و تا افتاده بود و سکوتی سحرآمیز در اطراف پرسه . تا خواست بیاید پایین . پشت تپه ها چشمش افتاد به سایه ای متحرک . چه میتوانست باشد . با خود گفت گرگها . بعد با خودش گفت که گرگها اینگونه جست و خیز نمی کنند . حرکاتش بیشتر به انسانها شبیه بود . آیا همان کسی بود که گوسفندانش را دزدیده بود .
از پشت شاخه های پر برگ سایه ای را که دیده بود تحت نظر گرفت . حدسش درست بود . یکی در میان خاربوته ها پنهان شده بود و او را می پایید . از درخت آمد پایین . خواست برود سر و گوشی آب بدهد اما بعد چهره سحر در خیالش جلوه کرد و پشیمان شد و با خود گفت که بهتر است بی گدار به آب نزند . اگر بلایی به سرش می آمد ، آینده زن و بچه اش آنهم در آن شرایط سخت و دشوار معلوم نبود چه میشد . گردوها را از زمین جمع کرد و آهسته آهسته حرکت و در همان حال  شروع  به خواندن :
چشیامه نبنید افتو قشنگه
کره لر تا دم مرگ چی شیر میجنگه
دایه دایه وقت جنگه
قطارکش بالا سرم پرش ده شنگه
زین و برگم بونید رو مادیونم
خبر مه بوریتو سی هالوونم

غروب که به خانه رسید ، مهین در ایوان مشغول شیردادن سحر بود . دست و رویش را کنار حوض شست . مهین خواست برود برایش چای بیاورد که او نگذشت . سحر را از دستش گرفت و در آغوش کشید . رفت پیش رسول که در طویله مشغول رفت و روب بود . داستان را باهاش در میان گذاشت . رسول گفت  :
- پس باید همون کسی باشه که گوسفندامونو دزدیده 
- منم همین فکرو می کنم
- بهتره منم باهات فردا بیام 
- اونوقت چه کسی از خونه مواظبت کنه .
- باشه اما کلتو همرات ببر
- نه شماها بهش بیشتر احتیاج دارین
- همون تفنگ شکاریم واسه من کافیه ، خوش دسه . راسی فراموش کردم بهت بگم ، رادیو گفته که یه قاتل سریالی تو شهرای اطراف چن نفرو کشته و جسدهاشونو آتیش زده . همشونم زن بودن . میگم نکنه همون باشه . 
- رادیو گفته 
- آره ، میگن تو جبهه های جنگ دچار موج گرفتگی و اختلالات روانی شده . 
- باید حواسمون جمع باشه ، یکی از سگای گله رو میزارم خونه ، همونی که پارسال یه گرگو کشته .
- فکر خوبیه . 

هوا تاریک روشن بود که سهراب مثل همیشه با گوسفندان زد از خانه بیرون . تمام شب بیدار بود و در فکر . خاطرات خونین گشته و کابوسهای وحشتناک به فکرش هجوم آورده بودند و او را در زیر آوار سنگینشان مچاله . 
در راه که میرفت حس میکرد که کسی تعقیبش می کند . یک بار صدایی هم از لای بیشه ها در اطرافش شنید و دست برد به کلتش و از ضامن خارج . خم شد و در میان گوسفندان خودش را استتار . سینه خیز کمی رفت جلو . وقتی به نقطه ای که صدا را شنیده بود نزدیک شد دید که بوته ها خم و شکسته شده اند . یک تکه استخوان تازه هم که گوشت هایش خورده شده بود آنجا به چشمش خورد ، چند قدم جلوتر دوباره چشمش افتاد به مچ دست بریده یک انسان . مطمئن شد که کسی آنجا بود و تعقیبش می کرده است . ترس خزید در رگ و پی اش . دوید به سمت گله .

حوالی ظهر از بالای تپه ها چشمش افتاد به چند نفر . نزدیکتر که شدند دید که پاسدارند . اگر تفتیشش میکردند و سلاح را پیدا . کارش تمام بود . فکر سحر افتاد و زنش . کلت را پیچید در دستمالش و بسرعت در همانجا خاک کرد و رفت آنسوتر . کنار سگ گله نشست . او هم که علاقه خاصی بهش داشت دمش را با شادی تکان داد . دست نوازشی کشید به پشتش . کلاه را از سرش بر داشت تکانی داد و بر عکس دوباره گذاشت روی سرش . نفسی عمیق کشید و منتظر ماند .
پاسداران که رسیدند . سلام و علیکی کردند :
- ما سراغ این مرد میگردیم ، بذار عکسشو نشونت بدم . رد و اثری ازش اینورا دیدی
- نه ، این آقاهه کیه
- مگه خبر نداری 
- نه ما سرمون تو کار خودمونه و از دنیا بی خبر
- خونه ت کجاس
- یه ساعت راهه ، راسته این تپه های بلند . نزدیک جنگلا
- اون یه قاتل خطرناکه ، کله ش تاب داره ، بهتره مواظب باشی ، به خانوادتم خبر بده ، اون به کسی رحم نمی کنه . میگن حتی گوشت قربانیاشو خام خام میخوره . پس حواستون باشه .

دور که شدند سهراب نفس راحتی کشید . بر گشت و کلتش را از زیر خاک بیرون آورد و دستی کشید به سر و رویش . 
دمدمای غروب باران تندی شروع کرد به باریدن . سهراب دلواپس و بیقرار بهتر دید که زودتر بر گردد به خانه . چوبدستی اش را به سمت و سوی گوسفندان بالا برد و آنها را جمع . سپس به سمت خانه حرکت . 

در خانه سگ گله شروع کرده بود به واق واق . انگار بوی غریبه ای را شنیده بود . رسول فهمید که کسی در دور و بر است . شتابزده رفت از روی دیوار تفنگ شکاری اش را به کف دستش گرفت و از مگسک نشانه رفت به سمت تپه های دور . شلیکی کرد . سگ دوید به سمتش . او هم بغلش کرد و پیشانی اش را بوسید .  در همین حال مهین پریده رنگ در حالی که سحر را تنگ در آغوشش گرفته بود از اتاق دوان دوان آمد بیرون . 
- چی شده 
- هیچی نیس دخترم ، بهتره بری داخل اتاق . میام داستانو بهت میگم .


نیم ساعتی گذشت . رسول که داشت داستان را به مهین شرح میداد وسطای حرف پا شد و فانوس را که در کنار طاقچه آویزان بود بر داشت و رفت به ایوان . سگش را صدا زد اما جوابی نشنید . دوباره بلندتر و باز هم بلندتر صدایش زد اما باز هم صدایی نشنید . چند بار سرفه ای خشک و دردناکی کرد . فهمید که اتفاقی افتاده است . تفنگ شکاری اش را بر داشت و انداخت روی دوش چپش . فانوسش را کمی بالا برد و نگاهش را سراند به اطراف . تاریک و تیره بود و خاموش . با عجله بر گشت و رو به مهین کرد و گفت :
- هر چی سگ گله رو صدا میزنم جواب نمی ده ، میترسم بلایی سرش آورده باشن
- حتما رفته دنبال سهراب بر میگرده 
- امیدوارم اینطور باشه ، دخترم بیا چن لحطه باهام پایین میخوام یه چیزی رو نشونت بدم

مهین سحر را در آغوش میگیرد و به همراهش می رود بسمت آغل . باران به پشت بام شلاق می کوبید و بادها زوزه هایشان بیشتر . رسول وقتی به آغل رسید فانوسش را بالا میگیرد تا شعاع بیشتری دید داشته باشد . با یک دستش ، قطرات باران را که از موهای سفیدش به پیشانی و ابروهای درشتش سرازیر میشد پاک کرد و فانوس را داد به دست مهین . در انتهای طویله چند الوار و علوفه ها را کنار زد و دری مخفی را باز کرد و گفت :
- دخترم ، این جا رو اون زمونی که جوون بودم برا روزای مبادا ساختم . اگه یه موقع اتفاق ناگواری افتاد با بچه بیا اینجا مخفی شو تا آبا از آسیاب بیفته .
- ترسناکه اما باشه .
--  یه مخفیگاه موقت
- میشه امتحانش کنم 
- برو تو ، فانوسم با خودت وردار ، من میرم یه نیگایی به دور و اطراف بندازم

فانوس را میدهد دستش و خودش از طویله می آید بیرون .  باران هنوز می بارید و صدای انفجار رعد و برق . حیاط خانه پر از آب شده بود . یکبار لیز خورد و افتاد و تمام لباسهایش گل آلود . چشمانش در تاریکی جایی را نمی دید .  لباسش را در آورد و چلاند . بارانی اش را تنش کرد .  رفت فانوسی از روی رواق بر داشت و شروع کرد به جستجو . دلواپس سهراب بود . هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود . از خانه هنوز چند قدم دور نشده بود که چشمش خورد به لاشه سگ . سرش از تنش جدا شده بود و آنسوتر روی زمین .
اشک در دور چشمانش حلقه زد . تفنگش را در دستش گرفت و فریادی دیوانه وار کشید . 
- انتقامتو ازش میگیرم . 
نفس نفس زنان دوید به سمت مهین و ماجرا را برایش شرح : 
- بهتره اینجا مخفی شی ، شک ندارم اون قاتل زنجیره ای همین دور و وراس 

در خفیه گاه را گذاشت و کمی علوفه ریخت رویش تا خوب استتار شود  . خودش زمان شاه یک ارتشی بود و به چم و خم کارها مسلط . مترسکی روی ایوان  گذاشت و فانوسش را در کنارش آویزان  . با انگشت به روی ماشه پشت حوض کمین کرد . در همین هنگام چشمش افتاد به همان قاتل سریالی . در کنار در روی زانوها نشسته بود و سرش را به حول و حوش می چرخاند . از مترسکی که روی ایوان بود رکب خورده بود و فکر میکرد واقعی است . دوید به سمت پله ها . ساطور قصابی را که در کف دستش بود خوب فشرد . نگاهش را سراند به اطراف . نیم خیز  از پله ها رفت بالا . همین که نزدیک شد فهمید که رو دست خورده است .  خم شد و رفت به سمت در . همه جا تاریک بود . بر گشت فانوس را از کنار مترسک گرفت در دستش .
پاورچین پاورچین رفت به راهرو . تمام سوراخ سمبه ها را گشت . ردی از کسی ندید . از آشپزخانه قرص نان تازه ای بر داشت و با حرص برد به دندان . وقتی که بر گشت به ایوان ، فانوس را زمین گذاشت . رسول در نور پژمرده فانوس وقتی قیافه اش را دید یکه خورد . دست و صورتش خونین بود و روی پیشانی اش سربندی با شعار عاشقان کربلا منقش .
یک زانویش را روی زمین گذاشت و با سلاحش نشانه رفت . درست وسط پیشانی اش . اما همین که رفت شلیک کند قاتل زنجیره ای سرش را چرخاند . انگار که او را بو کشیده بود . فانوس را به زمین گذاشت و از روی ایوان مثل پلنگی چست و چابک پرید پایین . رسول که فهمیده بود با چه جانور مهیبی روبروست . ناخودآگاه ترسی پنهانی دوید در رگ و روحش . با آستینش قطرات باران را که از روی موهای خاکستری اش روی چهره اش می نشست پاک کرد و اطراف را چک . هیچ اثری ازش به چشم نمی خورد ، آیا او را دیده بود . از عکس العمل ناگهانی و چابکش معلوم بود که خطر را حس کرده بود و در همان دور و بر کمین .
سرش را چرخاند به اطرافش . نیم خیز رفت جلو .  دوباره نگاهی کرد و همین که خواست بلند شود از پشت ضربتی محکم خورد به گردنش و همانجا بیهوش افتاد . قاتل زنجیری لبخندی زد و دستی به سبیل های کلفتش . سپس زیب شلوارش را باز کرد و در حالی که سوت میزد شروع کرد به سر و صورتش شاشیدن .  کارش که تمام شد خم شد  با صدای خشک و خش داری گفت :
- منتظرم باش ، چن دقه دیگه بر میگردم .

رفت به سمت و سوی طویله . وقتی رسید نگاهی کرد به آسمان . در همان حال رعد و برقی زد . دستهایش را رو به افقها باز کرد و از مستی دیوانه واری کوبید به سینه اش . تبرش را در کف دستش فشرد و برد بالا و ضربه محکمی زد به ستون چوبی . نگاهش را انداخت به اطراف . سوت و کور بود و بیروح . چشمانش در تاریکی جایی را نمی دید . بر گشت و فانوس را از روی رواق بر داشت و در زیر نور پژمرده وکمرنگ ، اطراف را ورانداز . مثل گرگ های وحشی و خونخوار بویی کشید . علوفه ها را زد کنار . اما خبری نبود . رفت به انتهای طویله درست روی خفیه گاه . مهین صدای پاهایش را شنیده بود و از ترس نفس ها را در سینه حبس . یک دستش را گذاشته بود روی دهان سحر . می لرزید و دائم اسم سهراب را در دلش تکرار . 
قاتل زنجیری که آنها را نیافته بود پایش را کوبید بر زمین . بر گشت و تمام زیر و بم خانه را زیر و رو کرد اما پیدایشان نکرد . شک نداشت که در همان حول و حوش مخفی شده اند . نشست و بند کفش های را باز وبسته کرد . پیراهنش را که از باران خیس شده بود در آورد و با سرانگشتان زمختش چلاند .  ناگاه زد به ذهنش که وقتی پایش را از خشم به زمین کوبیده بود . تخته زیر پایش صدای عجیبی داد  . با خوشحالی غریبی دوید به سمت طویله . فانوس را به ستون چوبی آویزان کرد و دوباره در همان نقطه پایش را کوبید به زمین ، محکمتر . خم شد و نگاهی کرد . دید درست حدس زده است یک مخفیگاه .
درش را باز کرد . در تاریکی چشمش خوب کار نمی کرد . فانوس هم پت پت و نفسهای آخرش را می کشید . میخواست بپرد به داخل مخفیگاه اما یکهو فکر کرد که شاید عمیق باشد و نتواند خود را بکشد بالا  . دوید تا کبریتی در آشپزخانه پیدا کند . 
مهین شمعی را که در کنار دستش بود روشن کرد و از مخفیگاه که با تونلی باریک به سمت چاه ختم میشد دوید . وقتی به انتهای تونل رسید . چند بار تلاش کرد در را باز کند اما موفق نشد . سحر را گذاشت بر زمین . شمع از دستش افتاد و خاموش شد . سرش را گذاشت روی سقف و با دو دستانش فشار . بیشتر و بیشتر . اما موفق نشد . حس میکرد که در تله افتاده است و چنگالهای خونین مرگ را در زیر گلویش احساس . سحر شروع کرد به گریه . روحش لرزید ، عشق به فرزند توانش را چند برابر کرد . دوباره تلاش کرد ، ناگاه در با صدای خشکی به سوی بالا باز شد . در همین حال  صدای پای قاتل زنجیره ای را شنید . سحر را در آغوش گرفت و خودش را کشید بالا . . در را دوباره بست .   کنار چاه چشمش افتاد به رسول که مثل لاشه ای دمرو افتاده بود . تکانش داد . دید که دستانش پر از خون شده است . باید سحر را به نقطه امنی می رساند . دوید و از خانه زد بیرون . کفشش هنگام دویدن از پایش افتاد . با پای برهنه و اشک آلود  چند بار سهراب را صدا زد اما خبری ازش نبود . رگبار باران از هر سو می بارید و بادها لجام گسیخته تر و وحشی تر . 

قاتل زنجیره ای وقتی دید که مرغ از قفس پریده است . تبرش را در هوا بلند کرد و  نعره ای وحشتناک از جگر سر داد . 
خواست برود به سمت رسول اما پشیمان شد . چند لحظه نگاه شرارت بارش را سراند به اطراف . در همین حال چشمش افتاد به روسری مهین  . فهمید که از کدام سمت فرار کرده است . با حداکثر سرعت شروع کرد به دویدن . یک بار تبر از دستش افتاد . بر گشت تا از کف زمین برش دارد که ناگاه در وزش بادها فریادهای مهین را شنید که سهراب را صدا می زد .  نیشخندی زد و مثل اسبی که بر کفلش تازیانه های سهمگین بکوبند و شیهه بکشد . دوان شد . 
از پشت موهای بلند مهین را در چنگش گرفت و بی آنکه حرفی بزند او را کشان کشان برد به سمت و سوی خانه . میهن فرزندش را مات و مبهوت در سینه فشرده بود . میترسید از دستش رها شود . گریه های بی امان سحر انگار سوهان به اعصاب قاتل زنجیره ای می کشید . یک بار رفت او را از آغوشش جدا کند که مهین دستانش را بشدت گاز گرفت . 
چند بار همین کار را کرد اما مهین با چنگ و دندان ازش محافظت میکرد . قاتل زنجیره ای دستانش را بست به نرده های چوبی ایوان . سحر را آنطرف تر به تنه درخت کنار حوض . سپس رفت چراغها و فانوس ها همه را روی ایوان روشن کرد . انگار نمی توانست حرف بزند فقط با ایما و اشاره و شکسته بسته رو کرد به مهین و بهش فهماند که به صحنه نگاه کند .
از جیبش چاقویی بزرگ و نوک تیز بیرون آورد و قوطی کوچکی را گذاشت بالای سر سحر . در زیر نور چراغهای نفتی ، یک چشمش را بست و نشانه رفت . مهین نزدیک بود که سکته کند . او اما در میان جیغ و دادش  دیوانه وار و بی وقفه می خندید . چاقو را که بطرف قوطی ای که روی سر سحر گذاشته بود پرتاب کرد ، نشست درست کنار گلوی سحر . مهین با دیدن صحنه از هوش رفت . قاتل زنجیره ای هیجان زده و بی تاب سطل آبی ریخت روی سر مهین  بهوشش که آورد دوباره گفت که نگاه کند . اینبار اما می خواست با تبر به هدف بزند . مهین باز هم شروع کرد به جیغ و فریاد . بر اثر تلاش و تقلاهایش طناب ها کمی باز شده بود و دستانش کمی آزاد .
تبر را این بار که پرتاب کرد خورد به هدف و قوطی را که روی سر سحر بود به دو نیم کرد .  در همین حین رسول از جیغ و فریادها به هوش آمد و صحنه را که دید تکانی به خود داد و دستش را برد تا تفنگ شکاری اش را که در کنارش افتاده بود بر دارد . قاتل زنجیره ای متوجه شد و آهسته رفت به سمتش . گذاشت تا دستش را ببرد به سمت تفنگ . همین که سرانگشتانش تفنگ را لمس کرد با تبر دستش را از مچ قطع کرد .
لباسهای رسول را در آورد و کشان کشان برد بالای تپه  . لخت مادر زاد او را بر چوبی به شکل صلیب با طناب سخت و سفت بست . میدانست که گرگهای گرسنه و خونخوار تکه تکه اش خواهند کرد . 
نیم ساعتی طول کشید و همین که بر گشت دید که طناب هایی را که به دست مهین و سحر بسته بود افتاده است کنار پله و آنها در رفته اند .
باران های پیاپی رد پای مهین را پاک کرده بود و جستجو و تعقیبها را بی اثر . رفت روی پله ها نشست .


مهین که مسیر آمد و شد سهراب را میدانست . بی خستگی میدوید و گهگاه به پس و پشتش نگاه . بعد از نیم ساعتی بالاخره  پیدایش کرد خودش را انداخت در بغلش و شروع کرد به گریه . داستان را سراسیمه شرح داد سهراب گفت :
- اما آقا رسول ، اون مثل پدرمونه 
- نمیدونم زندس یا مرده ، اما صورتش پر از خون بود ، جون بچه مون در خطره 
- اینطرفا یه نقطه خوبی رو برا مخفی شدن سراغ دارم . بهتره بریم اونجا
- اما تو 
- من میرم یه سر و گوشی آب بدم . شاید بتونم رسولو نجاتش بدم

سهراب وقتی آنها را در پناهگاه مناسبی جای داد .  دوید به سمت و سوی خانه . باران بند آمده بود و ابرهای تیره و تاریک از آسمان رخت سفر را بر بسته بودند . لباسهایش اما هنوز خیس بود و پاهایش کرخت و بی حس . وقتی به نزدیکی خانه رسید . در زیر بوته ها سینه خیز شد و نگاهی انداخت به اطراف . دولا دولا از پله ها رفت بالا . دستهایش روی ماشه کلتش بود و آماده . چراغ نفتی می سوخت و سماور روشن اما از قاتل زنجیره ای هیچ اثری به چشم نمی خورد . رفت جلوتر ایستاد . استکان چای هنوز گرم بود و قرص نانی دندان زده بر کف اتاق . خواست بر گردد که ناگاه سایه  مهیب قاتل زنجیره ای در نور چراغ از پشتش افتاد به دیوار .  لحظه ای مکث کرد و سپس خودش را پرتاب کرد آنسوتر . قاتل زنجیره ای که تبر را با دستانش بر هوا برده بود . فریادی کشید و همین که خواست ضربه را فرود بیاورد ، سهراب ماشه را کشید  و چند شلیک پیاپی به سمتش .
قاتل زنجیره ای دستی کشید به سینه اش . خون از دهانش زد بیرون . چند قدم آمد جلوتر ، خواست حرفی بزند اما رمقش را نداشت . تبر از دستش افتاد و خودش روی زانو .

سهراب با شتاب رفت به سمت چاه . اما از رسول خبری نبود . صبح از راه آمده بود و آفتاب بر پیکر پاره پاره رسول در حالی که گله ای از گرگ دورش حلقه زده بودند می تابید . 
روی زانو نشست و هق هق زد زیر گریه .




  ایام سختی بود ، روزها تیره و تاریک ، از در و دیوار خون  ، از کوچه و پسکوچه خون  . بر سینه خیابانهای تبدار خون  ، از دیده ها خون ،  از زمین و آسمان خون می بارید . خون خون . 
خون سروهای سربلند ، خون شب بوها و شقایقها ، خون رودها و دریاها ، خون گوزنها و آهوهای زیبا ، خون سبکبال ترین پرنده ها .
 نغمه و ترانه ها سر بریده شده بودند . شیرهای شرزه در بند و زنجیر . آروزها در غبارهای اندوه و انتظار .
کرکس های جگرخوار و خون آشام عمامه بر سر و عبا بر دوش از لجنزارهای خرافات و جهل ، از گورهای تیره تاریخ  سر بر آورده بودند . با بیرق های سیاه و شمشیرهای آخته پیکرها را می شکافتند تا عشق را از سینه های آتشین بیرون بکشند . 
این گرگهای خون آشام در زندانها هنگام تجاوز به دختران یا زهرا یا زهرا می گفتند و زمانی که طناب به گردن دسته دسته زندانیان می انداختند و چارپایه را از زیر پایشان می کشیدند نعره الله اکبر . 
قلم در نگاهشان جنایت بود و نام آزادی بر لب مرادف مرگ . راه و چاره دیگری نداشتند . بقایشان در کشتار بود . کشتار لبخند ، کشتار  شادی ، کشتار رویاها ، کشتار ستاره ها ، ماه ، جنگلها  و به راه انداختن حمام های خون .


سهراب پس از مرگ رسول ، مدتی در بهت و ناباوری بسر برد ، با اینچنین با عشقی که در سینه داشت . نه تنها از آوار مهیب غم و اندوه کمر راست کرد و سر و سامانی به زندگی داد بلکه لبخند از یاد رفته را به گونه های مهین و سحر باز آورد .
بهار از راه رسیده بود . کوهها و  دشتهای بی در و پیکر مملو از گلهای وحشی شده بودند . درختان لخت و برهنه از پس زمستانی سخت و طولانی سرسبز و پر از شکوفهای رنگارنگ . طبیعتی بکر و زیبا محصورشان کرده بود و آنها را در خود غرق . و احساس آرامشی دلنشین .
سحر بازیگوش تر از همیشه شده بود و روز و شب با جست و خیزهایش ، شعله شور و نشاط را در ژرفای قلبشان فروزان میکرد و عشقشان را به هم آتشین تر . سهراب که معمولا ماهی یکی دوبار به شهر می رفت . دو سگ گله قدرتمندی خرید . یکی آز آنها سیاه و سفید و آن دیگری قهوه ای تیره . دور تا دور خانه را حصار کشید و چند گلدان زیبا در ایوان با گلهای رنگارنگ .

یک روز زیر درخت سیب در کنار حوض ، مهین با چهره ای بشاش رفت کنارش .  به چشمانش خیره شد و دستهانش را به دور کمرش حلقه :
- عزیزم ، میخوام یه چیزی بهت بگم
- خب بگو
 - بگم 
- آره بگو 
- میخوام ، میخوام دوباره بچه دار شم ، دلت نمیخواد
- منظورتو نمی فهمم
مهین در حالی که شکوفه مهربانی در پوست های شفاف گونه اش میدرخشید با شیطنت گفت :
- یعنی تو منظورمو نمی فهمی 
- تو این هیر و بیر آخه
-  همه چی آرومه سهراب ،  آبها از آسیاب افتاده و اینجام سوت و کور

سهراب سرانگشتش را فرو برد در بافه موهایش و به آرامی لبانش را بوسید . نگاهش را پر داد به اعماق چشمهایش :
- اونطوریم  که فکر می کنی اوضاع و احوال آروم نشده . یعنی تا این ملاها هستن ، آب خوشی از گلومون پایین نمی ره . چشم انداز مه آلوده ، آینده مون معلوم نیس . اینجا یه پناهگاس ، روزای سختی تو راهه . این جک و جونورا به کسی رحم نمی کنن .  خودت بهتر از همه میدونی اگه بو ببرن اینجایم ما رو زنده زنده با خونه مون آتیش میزنن . 

مهین اشک در چشمانش حلقه زد و دوان دوان رفت به سمت اتاق . سهراب نگاهی کرد به سحر که در ایوان با عروسکش مشغول خوش و بش بود . رفت به سمتش و بغلش کرد . دستی کشید  به موهایش و در آغوشش گرفت . با هم رفتند به سوی مهین :
- برو بغل مادرت
سحر به چشمهای غمگین مهین نگاه کرد ودستان کوچکش را برد به روی گونه هایش و اشک هایش را پاک . 

فردا صبح کله سحر .  سهراب برای خرید مثل همه پنج شنبه های آخر ماه پا شد و رفت با پای پیاده به شهر . سه ساعت راه بود . بر گشت اما با وانت می آمد . با راننده وانت که یک لیسانس بیکار و اسمش ساسان بود دوست شده بود و گهگاه باهاش بحث و فحص .  زیاد با مردم اخت نمی شد . بخصوص در قهوه خانه شهر که پاتوق بیکارا بود و پر از موش .

دمدمای غروب که با وانت به خانه بر می گشت . ساسان کتابی داد به دستش :
- بگیر شاید تو کوه و کمرا بدردت بخوره 

سهراب نگاهی به کتاب که گزیده شعرهای شاعران معاصر ایران بود انداخت و چند شعر را بلند بلند دکلمه . سپس با خوشحالی ازش تشکر کرد و گفت : 
- همسرم ، خیلی به اشعار نیمایی علاقمنده ، خودمم همینطور . 
- نمی دونم شنیدی یا نه ، سران حزب توده رو دستگیر کردن . اونا ، اونا که با هم دوست و رفیق بودن
- ملاها رو هنوز نشناختی ،  به خودشونم رحم نمی کنن 
- فک کنم آزادشون کنن 
- من که چشام آب نمیخوره . یه اتهامی بهشون میزنن و بعدش هم کلکشونو می کنن . اینا با ترس انداختن تو دل مردم زندگی می کنن . مگه نشنیدی النصر بالرعب 
-  باهات موافقم ، ملاها حروم لقمه تر از اونی اند که خیال میکردیم . چن روز پیش یکی از دوستام قسم میخورد که امام جمعه یکی از دخترا رو از سلولا برده تو ویلاش . اون ، اون طفل معصوم فقط 13 سالشه . 

سهراب که همین بلا را بر سر خواهرش آورده بودند ، چهره اش سرخ شد و در حالی که دندانهایش را از خشم می فشرد . گفت :
- کدوم امام جمعه 
- امام جمعه شهر خودمون ، حجت الاسلامه 
- ویلاش کجاس 
- شمال شهر ، یه نقطه سبز . خیلی دنجه . یه ویلای مصادره ای بقول خودشون از طاغوتی های گردن کلفت و پولدار کش رفتن . شماره پلاکش ، آهان یادم اومد هفتاد و سه ، با یه در بزرگ آهنی آبی رنگ .   کسی اسم و آدرسشو نمی دونه ،  یکی دو دفه خریداشو رسوندم . البته با یکی از محافظاش . از اون تریاکی های قهاره . خیلی هم بیرحم . 

سهراب بناگاه سر صحبت را عوض کرد و گفت :
- سری که درد نمی کنه دستمال نمی بندن ، یه آهنگی بذار ، خسه شدم از این همه خبرای بد .
- باشه گور بابای همشون ، بذار شاد باشیم ، راسی این حرفایی که زدم پیش خودت بمونه 
- مطمئن باش من سرم بوی قورمه سبزی نمیده ، از عالم سیاستم بیزار . راسی اگه وقت کردی یه سری با خانم بچه ها به ما سر بزنین ، خیلی خوشحال میشیم .

از هم که خدا حافظی کردند . سهراب خریدها را بر داشت و انداخت پشتش . در راه اما خون خونش را میخورد و تمام فکر و ذکرش در باره امام جمعه ، میخواست هر طور شده زهرش را بریزد . 
در خواب کابوس های وحشتناک آمده بودند به سراغش . شکل و شمایل خواهرش در اعماق زندان در نظرش می آمد که چند زندانبان ریش و پشمدار با قهقهه به هم پاسش میدادند و پیکر غرق در خون پدرش .

 رفت در حیاط خانه و شروع کرد به قدم زدن . دستهایش را گره کرده بود و دندانهایش را از کینه و نفرت بهم می فشرد .  مهین که متوجه شده بود آرام از کنار سحر بر خاست و رفت  بسمتش در کنار حوض  و سرش را گذاشت روی شانه هایش . 


خروسخوان سهراب بیدار که شد  پس از سرکشی به گوسفندان ، نامه ای گذاشت کنار بالش مهین که خوابیده بود و سپس  رفت به شهر  برای کند و کاو . سلاحش را در همان اطراف و اکناف زیر درختی  پنهان کرد 
  روز جمعه بود و شهر خلوت . در نماز جمعه میان جمعیت آفتابی نشد . فقط موقع خطبه های نماز با استتار به شکل و شمایل امام جمعه خیره شد و سپس اسم و آدرس ویلایش را شناسایی .
تصمیش را گرفته بود میخواست او را هر چه زودتر به دست عدالت بسپارد و شرش را از سر مردم کم .
 یک آن زد به فکرش که نقشه را بگذارد برای هفته بعد . اما پشیمان شد . دلش آرام و قرار نداشت  ، خشم در رگانش شعله ور بود و بی تاب . میدانست که امام جمعه بعد از خطبه نماز میرود پیش زن و بچه هایش در حوالی شهر . بعدش هم به رتق و فتق امور روزانه اش می پردازد و شب را برای سور و سات  بر می گردد به خانه ویلایی که حتی زنش ازش خبر نداشت . تازه هم اگر میدانست جرئتش را نداشت که حرفی بزند . میدانست که روزگارش را سیاه خواهد کرد و در آن سن و سال خواهدش انداخت بیرون . 
سوار تاکسی شد و رفت در حوالی ویلا . مدتی در اطراف پرسه زد و وقتی که مطمئن شد اوضاع روبراه است دستش را گذاشت روی دکمه زنگ . فشارش داد کمی صبر کرد و سپس دوید و خودش را در همان حوالی پنهان کرد . کسی از اسپیکر داخل خانه جواب نمی داد . حدسش درست بود . محافظان رفته بودند نماز جمعه . سرش را چرخاند .  وقتی که دید اوضاع امن و امان است از دیوار پرید داخل حیاط . نیم خیز و دولا دولا رفت به سمت حوضخانه کاشی کاری و از آنجا به طرف پله ها . دلش تاپ تاپ میزد و آثار ترس در چهره اش پیدا . خم شد و یکی از بندهای کفشش را که باز شده بود محکم بست . در قفل بود . چند بار تلاش کرد بازش کند اما موفق نشد . رفت  نردبانی را که در انتهای حیاط افتاده بود بر داشت . از نردبان رفت بالا و با آجر شیشه پنجره را شکاند . 


اتاقها آیینه کاری و بسیار شیک و با سلیقه خاصی چیده شده بود . عکس بزرگی از رهبر نظام روی دیواری که بصورت هنرمندانه گچ کاری شده بود در اتاق پذیرایی به چشم می خورد و زیرش  جمله ای عربی . از روی میز  ناهار خوری تزیین شده سیب سبزی بر داشت . ترش مزه بود . بهش جسبید . نشست روی صندلی شیشه ای سرش را چرخاند به اطراف . با خودش فکر کرد که آن دختر کجا میتواند باشد . آیا برش گردانده بودند به زندان . 
در یکی از اتاقها قفل بود . هر چه گشت کلیدش را پیدا نکرد . چند بار هم صدایش زد اما کسی جواب نمی داد . از لای سوراخ قفل به داخل نگاه کرد . چیز خاصی ندید . فکر کرد شاید وسایل گرانبهایش را در آنجا 
پنهان کرده است . رفت به سمت اتاق خواب . یکی از کمدها را باز کرد . دید پر از عبا و عمامه و خرت و پرت های اخوندی است . وقتش بسیار تنگ بود و هر لحظه درنگ توام با ریسک . در همین حال صدایی از حیاط خانه شنید . از ترس رنگ و رویش پرید .  پرده را کمی کنار زد دید که یکی از محافظان امام جمعه است یغور و عظیم الجثه . کتی سیاه به تن داشت و سیگاری بر لب .  کلتش را در آورد و از ضامن خارج . اگر میدیدنش کارش تمام بود . یک آن نقشه ای زد به سرش . تند و تیز عبا و عمامه امام جمعه را که اتقاقا به تنش مناسب بود پوشید . قرآنی هم گرفت به دستش . از لای در اوضاع را پایید . محافظ برای خودش چایی ریخته بود و همانطور که به سیگارش پک میزد تلویزیون را روشن . از روی میز یک مشت آجیل بر داشت و تکیه داد به پشتی . پس از خاموش کردن سیگارش . همان طور که در عوالم خیالش غوطه ور بود ناگاه لبخندی به گونه اش نقش بست . پا شد و از زیر قالی خوش نقش و نگار اتاق پذیرایی کلیدی بر داشت . انداخت داخل قفل همان اتاقی که درش بسته بود . رفت داخل . دخترک در گوشه اتاق چمباتمه زده بود و با ترس و لرز نگاه . لیوا ن آب را خواست بدهد به دستش که دختر رویش را بر گرداند :
- حالا واسه ما قهر نکن نانازی .  میخوای برات چای بریزیم
وقتی دید که خیلی پکر است . خم شد و دستش را گذاشت زیر چانه اش . با آنکه سن و سالش کم ، اما بسیار زیبا و خوش قد و قامت بود . چهره ای معصوم با پوستی شفاف . چشمهایش عینو چشم بچه آهوها زلال و روشن . پیشانی اش بلند و ابروهای بور : 
- اگه با من کنار بیای ، یه کاری میکنم بهت خوش بگذره . اصلا میتونم چن روزی برات مرخصی بگیرم و بری بابا مامانتو ببینی . چی میگی شوکت خانم . خانم خانوما
باز هم سکوت کرده بود . محافظ که هنوز دستش روی گونه هایش بود  . اموج شهوت در رگانش بتلاطم آمده بودند . روسری را  از سرش بر داشت و دستی به نرمی کشید به موهایش . و سپس با سرانگشتانش بازوان برهنه اش را نوازش . شوکت با نگاهی آمیخته با ترحم مثل گنجشکی که به دام افتاده باشد نگاهش کرد . با چشمهایش گفت که راحتش بگذارد . 
- نگفتی میخوای مرخصی برات جور کنم
- من فقط میخوام راحتم بذاری و دس از سرم ور داری
خنده ای شرورانه بر لبش نقش بست و شوکت را با دو دستان قدرتمندش در آغوش گرفت و شروع کرد به بوسیدن . انداخت روی تخت . رفت روی سینه اش نشست و دکمه های پیراهنش را باز . اشک از گونه های شوکت سرازیر شده بود و یکبار گوشهایش را محکم گاز . صورتش شد پر از خون . از جیبش دستمالی در آورد و دوید به سمت آشپز خانه . در همین حین . سهراب فرصت را غنیمت شمرد و رفت در اتاق شوکت . 
شوکت تا چشمش به عمامه و عبایش افتاد رعشه افتاد به تنش . سهراب گفت :
- نترس ، من اومدم نجاتت بدم . این لباسایی که می بینی مال امام جمعه س ، از تو کمد ورش داشتم

یک انگشتش را گذاشت روی لبش و بهش فهماند که ساکت و خاموش بماند . محافظ که اگر کارد میزندش خونش در نمی آمد . با خشم بر گشت و در جا چند سیلی محکم خواباند به صورتش . کمربندش را باز کرد و لخت مادر زاد شد .:
- حالا نشونت میدم ، که یه من ماس ، چقد کره داره .
همین که رفت شروع کند ، لوله سلاحی را از پشت روی سرش حس کرد :
- بر نگرد  ، میگم بر نگرد 
- تو کی هسی 
-  عزراییل ، بهت گفتم که اگه دست از پا خطا کنی سوراخ سوراخت می کنم . 

اشاره کرد به شوکت که بلند شود . همین کار را کرد و خودش را جمع و جور . سهراب بهش گفت که کفشش را بپوشد او هم دوید به طرف پله ها بسمت  کفشهایش . در یک چشم بهم زدن با چهره ای امیخته از ترس و شادی بر گشت :
- برو از اتاق خواب ، تو کمد طنابا رو بیار . 
در همین حال محافظ که منتظر فرصتی مناسب می گشت با یک حرکت تند و تیز بر گشت و ضربه ای محکم زد به دستش . سلاح از دست سهراب افتاد و تا رفت عکس العمل نشان دهد چند ضربه محکم خورد به سر و صورتش . خون از دهانش فواره زد . محافظ از پشت دستانش را برد به گلویش و با تمام قوا فشار داد . سهراب در حال جان کندن بود که او رهایش کرد و محکم کوبیدش به دیوار . پایش را گذاشت بیخ گلویش و فشار داد :
- بهتره بذارم زنده بمونی ، اول اطلاعات بعدشم مث گو سگ خودم آتیشت میزنم . 

شوکت در این هیر و بیر سلاح سهراب را که در گوشه اتاق افتاده بود در دستش گرفته بود و نشانه رفته بود به سمت و سوی محافظ :
- پاتو از رو گلوش ور دار
لگدی محکم کوبید به شکم سهراب و گفت :
- به به ، نیگا ،  بچه تو هنو دهنت بوی شیر میده ، اون ماس ماسکو بنداز زمین 
- بهت گفتم بندازش پایین ، خطرناکه 
- جلو نیا ، شلیک می کنم 
- تو جرئتشو نداری . بهت میگم اگه نندازیش بلایی سرت می آرم که مرغای آسمون برات ناله کنن . بندازش پایین 
همین که چند قدم آمد جلو تا سلاح را  از دستش بقاپد . شوکت ماشه را فشار داد و گلوله ها سوراخ سوراخش . چند لحظه مات و مبهوت ایستاد . سهراب که آش و لاش شده بود به هر زحمتی که بود خودش را بلند کرد و رفت به سمتش . سلاح را از دستش گرفت و چند لحظه او را در آغوش  . قبل از اینکه از در بروند بیرون رو کرد به سهراب و گفت که صبر کند . بر گشت و رفت سراغ صندوقی که پول و جواهرات پنهان شده بود . همه را خالی کرد داخل کیف و بی آنکه حرفی بزند چادر انداخت به روی سرش و با هم از در رفتند بیرون . همین که چند قدم دور شدند دیدند که ماشینی سیاه رنگی ترمز زد کنار همان خانه  . شوکت گفت :
- بجنب ، امام جمعه س
- اون که عبا و عمامه نداره 
- اون بدجنس هیچوقت تو این این خونه با عبا و عمامه نمی آد . هیچکیم نمی دونه این ویلا مال اونه . 
سهراب یک آن خواست بر گردد و حسابش را برسد اما پشیمان شد . با دو محافظ گردن کلفت خطرش خیلی بالا بود . تازه یکی از آنها را هم کشته بودند و منطقه قرمز . 
از چند خیابان که رد شدند افتادند به جاده ای که به سمت و سوی خانه می رفت . در راه عبا و عما را از تنش در آورد و انداخت در رودخانه . شوکت بهش گفت داریم کجا میریم :
- میریم تا زن و بچه ام رو نشونت بدم ، چن ساعتی راهه ، پشت اون کوه و کمرها .





دمدمای صبح بود که سحر با دستان کوچکش چشمانش را مالید و نگاهی انداخت به مادرش . هنوز در خواب بود . آرام و بی صدا از جایش بلند شد و در حالی که خمیازه می کشید رفت به طرف ایوان . نگاهی انداخت به کبوتران که در کنار حوض نشسته بودند و در دنیای خود غوطه ور . نقشه ای در ذهنش درخشید . دوید به طرف آشپزخانه ، یک بار پایش خورد به گوشه زیلو و افتاد به زمین . نگاهی انداخت به زانویش . سرخ شده بود . دوباره پاشد و در حالی که شادی گنگ و پر تپشی در اعماق زلالش حس میکرد . دستان کوچکش را فرو کرد در گونی برنج و مشتی دانه بر داشت . پا برهنه از پله ها سرازیر شد رفت کنار کبوترها . آنها که دانه های درشت برنج را در دستانش دیده بودند ، جنب و جوشی به خود دادند و بال و پرهایشان را تکان . سحر دانه های برنج را با شادی ای آمیخته با ترس ریخت به زیر پایشان و خودش چند قدم رفت به عقب و مات و مبهوت به بهشان نگاه .
گونه های شفافش شکفته شده بود و چشمانش از شادی برق . هنوز خسته بود و خواب آلود . نشست کنار حوض و سرش را گذاشت روی زانویش و رفت به خواب . در همین احوال مادرش از خواب بر خاست و همین که سرش را بر گرداند او را در رختخواب ندید . یکهو قلبش گرفت ، تمام خانه را جست و جو  کرد اما ردی ازش نیافت . چند بار صدایش زد اما جواب نمی داد . شوکت را صدا زد و گفت :
- دخترم دخترم 
- چی شده مهین خانم
- دخترم ، نیس ، میترسم 
- نفوس بد نزنین ، همین دور و وراس

با هم دویدند به سمت طویله اما آنجا هم نبود ، چهره مهین از هراسی وحشت آور شده بود عینهو مثل گچ :
- نکنه گرگا اونو ..
-  نه در بسته س ، اون که نمی تونه وازش کنه 

در همین لحظه شوکت در پشت درخت سیب و کنار حوض چشمش فتاد به سحر . که سرش روی زانو بود . یکه خورد فکر کرد که بلایی به سرش آمده . دوید به طرفش . به آرامی دستش را گداشت روی شانه اش و صدایش زد :
- عزیز گلم 
دید جواب نمی دهد ، نفسش بند آمد و ترس غریبی موج زد در  جانش :
- کوچولو ، چشماتو وا کن

سحر در همین هنگام تکانی به خود داد و سرش را از روی زانویش بلند کرد و خمیازه ای کشید . انگار تمام عالم را داده بودند به شوکت ، بغلش کرد و دستی کشید به موهایش . مهین هم در حالی که اشک شادی از چشمانش به گونه هایش قل می خورد به آنها نگاه .