۱۳۹۵ مهر ۲۸, چهارشنبه

رکب




قرار بود آقا شب جمعه بیاید برای غبار روبی ضریح امام رضا . یعنی بهترین فرصت برای ترور .  این خبر محرمانه را یکی از ماموران اطلاعاتی و دوست صمیمی اش بهش داد . سالها منتظر این فرصت طلایی بود تا زهرش را بریزد و انتقامش را از این سید عمامه بر سر بگیرد .
دوبار وقتی که آقا به زیارت آمده بود در دور و اطراف حضور داشت اما نمی توانست به داخل حرم برود و جریان را از نزدیک ببیند . فقط چند خادم دستچین شده و اطلاعاتی که بصورت موروثی این وظیفه را داشتند به همراه امام جمعه و بادنجان دور قاب چین هایش در صحنه بودند و احدی را راه نمی دادند . 

اما این بار وضعیت فرق کرده بود و با پا در میانی از ما بهتران  شده بود خادم آنجا . نظر همه را با زبر و زرنگی  که داشت بخود جلب کرده بود و بعد از مدت کوتاهی با دادن اطلاعات امنیتی یعنی بمبی در پارکینگ حرم امام رضا که خودش کار گذاشته بود جا پایش را سخت و سفت تر کرد و شد معاون حراست آنجا . اعتماد مسئولین به او به حدی بود که  در بعضی از موارد  که مقامات دانه درشت حکومتی و ائمه جمعه برای زیارت می آمدند ،  او افراد را دستچین میکرد و سر پست های حفاظتی می گذاشت . 
مواد انفجاری را از قبل تهیه کرده بود و در نقطه ای امن پنهان . در ظرف این چند سالی که انتظار می کشید کتابها و روزنامه هایی را که در مورد ترور مطلب نوشته بودند خوانده بود و نقاط ضعف و قوتش را بالا و پایین .
میدانست عمل خطرناکی است و به قیمت جانش تمام خواهد شد و بدتر از آن اگر زنده دستگیر میشد پوست از تنش می کندند و تکه پاره اش . اما پیه همه چیز را به تنش مالیده بود و در تصمیمی که گرفته بود کوچک ترین شک و شبهه ای نداشت .

یکی دوبار جلیقه انفجاری را به خودش بسته بود و سرانگشتانش را گذاشته بود روی شستی فشاری و صحنه عملیات را که در ذهنش طراحی کرده بود مثل هنرپیشه های سینما بازی تا چم و خم کارها به دستش بیاید و در موقع عمل پایش نلنگد .

دو هفته بیشتر فرصت نداشت . بیشترین دغدغه اش قرص سیانور بود که باید هر چه زودتر پیدایش میکرد تا اگر به هر دلیلی موفق نشد دست به خودکشی بزند . بهتر دید یک سر برود تهران . آنجا راحت تر میشد تهیه اش کرد و از همه مهمتر  هیچ کس او را نمی شناخت و مشکوک نمی شد . 
فردایش رفت به تهران خیابان ناصر خسرو به سمت و سوی بازار . در آنجا همه چیز از شیر مرغ تا جان آدمیزاد پیدا میشد . هوا آفتابی بود و دستفروشی ها سرشان شلوغ .
افرادی که از زندگی مایوس میشدند و از جانشان سیر می آمدند آنجا قرص می خریدند تا خودشان را از شر این زندگی خلاص کنند .
قرص برنج قیمتش از 30 تا 70 هزار تومان و سیانور گرمی 50 تا 350 هزار تومان . 
با یکی از فروشنده ها که چک و چانه می زد متوجه شد یکی او را می پاید . خودش را به بی خیالی زد و زیر چشمی او را پایید . تصمیم گرفت که برود در یکی از قهوه خانه های اطراف آبگوشتی بزند توی رگ و پس از اینکه از شر جوانکی که او را تحت نظر داشت راحت شد دوباره بر گردد .  همین که راهش را کج کرد و در راسته خیابان حرکت ،  یکی از پشت به شانه اش زد و گفت :
- دادش اگه سیانور میخوای من دارم . این جاکشا سیانوراشون همه قلابیه .
همان جوانک که تعقیبش میکرد بود . سرفه ای کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت :
- پس سیانوراشون قلابیه ، از کجا میشه تشخیصش داد 
- من که بهت دروغ نمی گم ، پولاتو حیف و میل می کنی . کافیه یه گرم سیانوراشونو با غذا مخلوط کنی و بدی به یکی از این سگ و گربه های ولگرد . میخورن و سر و مر و گنده پیش پات دمشونو تکون میدن و هری در میرن .  من میتونم جنس خوبشو برات پیدا کنم  ، چیزای دیگه م دارم 

با ترس و لرز نگاهی انداخت به دور و بر و گفت : اگه سلاح هم بخوای داریم ، فقط اجناسمون چون اصل اصلن یه خورده گرون ترن . 
بهمن نگاهی بهش کرد و گفت :
- باشه فقط کپسول سیانور
- داریم 600 هزار تومن
- چقد گرون
- من دیگه وقت ندارم اگه میخوای باهام بیا ، اگه نیسی برو و کنار و بذار باد بیاد
- قبوله 
- پول همراته
- آره همرامه 
- باشه بیا بریم
با هم حرکت کردند و از خیابان اصلی پیچیدند به کوچه و پسکوچه های فرعی .  هوای آلوده تهران با آن دود و دمش آزارش میداد و سرفه میکرد . حوالی ظهر بود و صدای اذان از گوشه و کنار شنیده میشد . تمامی روز چیزی نخورده بود اما احساس گرسنگی نمی کرد . همه هم و غم و فکر و ذکرش حول پیدا کردن سیانور و آماده سازی برای عملیات می گذشت .
در میان راه متوجه شد که یکی تعقیب شان می کند و در تمام راه با فاصله ای معین پشت شان حرکت . مشکوک شد اما بخودش گفت که شاید رفیق همین قاچاقچی که باهاش حرکت می کند باشد . صبر نکرد و بیدرنگ ازش پرسید 
- شما دو نفرین
- منظورت چیه ، آخه اون آقا از همون ابتدا که راه افتادیم پشت سرمونه
- آره خودیه ، تو این کارا کمربندارو باید سفت و سخت بست ، آخه معلونیس مشتری هات کی هسن

بعد با دست اشاره ای کرد و فرد چارچانه و چابکی که تعقیبشان می کرد لبخندی زد و از محل دور اما باز هم او را تحت نظر . بهمن بهشان مظنون شد و دوزاری اش افتاد که آنها باید ماموران اطلاعاتی باشند که در آن دور و اطراف می پلکند تا افراد مشکوکی را که سلاح و سیانور میخرند دستگیر کنند و ازشان سین جیم . نفری را که در مقابلش بود محکم هل داد و به زمینش پرتاب  و سپس گذاشت پا به فرار . آنها هم از دو سو بطرفش دویدند . چند کوچه را نفس نفس زنان رد کرد و از بس که عجله داشت و دستپاچه به عابران بر خورد میکرد . یکی دو بار هم به زمین افتاد .  در همین هنگام یکی از ماموران مخفی بهش رسید و سلاح کمری اش را در آورد و بسویش نشانه گرفت .  چاره ای نداشت با رنگ و رویی پریده ایستاد و سرش را انداخت پایین . 
با خودش حساب کرد که تا زمان عملیات زیاد وقت ندارد و اگر این فرصت را هم از دست بدهد شاید دیگر هرگز گیر نیاید . خودش را به موش مردگی زد و همین که مامور خواست بهش دستبند بزند با چابکی لگدی بهش زد و سلاح از دستش افتاد . سپس چند مشت خواباند به چک و چانه اش . خیز برد و کلتش را از زمین بر داشت و لوله را بسویش نشانه گرفت 
- بر گرد دستاتو بذار روی دیوار و سرتو بر نگردون . من باهات کاری ندارم اما اگه بخوای موی دماغم شی برات گرون تموم میشه 

 ناگهان متوجه شد مامور دیگری که تعقیبش میکرد از دور ظاهر شده است .  تند و تیز در حالی که سلاح را در کف دستش گرفته بود شروع کرد به دویدن . چند تیر به سمت وسویش شلیک شد اما بی آنکه به پشت سرش نگاه کند از منطقه خطر دور شد و در راه کاپشن دو طرفه اش را در آورد و بر گرداند و دستی به موهایش کشید و افتاد در خیابان شلوغ . 
رفت به یکی از قهوه خانه های قدیمی . پر از دود سیگار بود و سر وصدا . چایی را که خورد حالش کمی جا آمد . نگاهی انداخت به دور و بر . آرام بنظر می آمد . از یکی از معتادها که در آن حول و حوش ولو بود آدرس فروش قرص های مرگ آور را گرفت .  
بهش آدرس عطاری قدیمی در جنوب تهران را داد . محل را پیدا کرد و بعد از مطمئن شدن که کپسول سیانور اصل است پولش را پرداخت  . شب شده بود . رفت به یکی از هتلهای ارزان قیمت در همان حوالی . 
همین که خواست وارد اتاقش شود دید زنی مسن که نظافتچی هتل بود زمزمه کنان دارد اتاق را رفت و روب میکرد . چند دقیقه  پشت در منتظر ماند و کارش که تمام شد تشکری کرد و پولی در دستش . نظافتچی پول را که دید لبخندی زد و با گوشه چادرش عرق پیشانی اش را پاک کرد و با پچ پچ گفت :
- اگه خانم میخوای میتونم براتون تهیه کنم ، عینهو پنجه آفتاب ، 14 سالش بیشتر نیس . 

لبخندی زد و گفت : 
- باشه اگه خواسم بهت میگم ، حالا خیلی خستم میخوام یه خورده بخوابم .

صبح که شد زد از هتل بیرون .  سوار اتوبوس شد و یک راست رفت به سمت مشهد .  در تمام طول راه نقشه ها را در ذهنش مرور میکرد و و طرحها را سبک و سنگین . با خودش گفت که حتی محتاط ترین و حرفه ای ترین افراد از لحاظ امنیتی دچار آسیب امنیتی می شوند و فریب می خورند و درست در موقعی که فکر می کنند که همه چیز روبراه است باز هم به علت ندیدن حفره های تاریک در طرحشان ضربه میخورند ضربه ای که به قیمت جانشان تمام می شود  .
چشمش را از پنجره دوخت به مناظر بکر به بوته های وحشی که در بادها تکان می خوردند و ابرهای پراکنده و سفید که یله بر دشت آسمان به جانب کوههای شمال پارو می زدند . هوای بارانی جایش را به یک روز روشن و آفتابی و شاد داده بود . احساسی گنگ دوید در رگ و جانش و حسرتی غریب .

در کنارش جوانکی نشسته بود که با گوشی هوشمندش به موسیقی گوش می داد و آرام آرام روی لب زمزمه . آنطرفتر یعنی در سمت راستش پیرمردی با چهره ای مغموم و درهم با سرانگشتانش به ریشهای بلندش ور می رفت .  بنظر میرسید از شکل و شمایل آن جوان و ترانه ای که بی وقفه روی لب زمزمه میکرد خوشش نمی آید و دائم  ورد میخواند و به روز و روزگار  لعن و لعنت .
بهمن در حالت خواب و بیداری در حالی که سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داده بود پلک چشمهایش سنگین شد و ناگهان آن کابوس همیشگی به سراغش آمد . با خودش کلنجار رفت و کلماتی نامفهوم را زمزمه کرد . دانه هایی از عرق روی پیشانی اش نشستند و او در خود مچاله و درهم ریخته  . انگار نمی توانست خودش را از آن حادثه تلخی که در کودکی برایش رخ داده بود برهاند . آن واقعه دهشتناک هر از گاهی در مخیله اش زنده می شدند و چنگ به روح و روانش می انداختند و تکه پاره اش . نگاه بی گناه و  استغاثه های مادرش در دالان وجودش می پیچید و پیکر غرقه در خون پدرش .

آن غروب سرد پاییزی . آن روز باران ریز و کبود . بعد از اینکه زنگ در خانه را زدند . مادرش از آشپزخانه دوید به طرف در . همین که بازش کرد 3 نفر مسلح که ماسک به چهره داشتند و دستکش های سیاه در دست هلش دادند و وارد حیاط خانه شدند  . مادرش خواست جیغ بکشد که یکی از آنها مشتش را خواباند بر چانه اش و سپس دهانش را محکم با پارچه ای بست و دستش را گرفت و کشان کشان از پله ها کشید بالا .
پدرش که صحنه را از پشت پنجره دیده بود سراسیمه دوید به طرفش و گفت که هیچ نترسد و پنجره را باز کند و هر طور که شده خودش را به خانه عمویش برساند . همین که خواست پنجره را باز کند چشمش افتاد به یکی از آن آدمهای مسلح که کشیک می داد . بر گشت و پدرش بهش گفت که برود زیر تخت خواب و هر چه پیش آمد دم بر نیاورد . از ترس می لرزید و دندانهایش بهم می خورد . 
مادرش را پرتاب کردند وسط راهرو . یکی از آنها که بنظر می رسید سر دسته شان باشد گفت که دست و پای پدرش را ببندند . او اما شروع کرد به داد و فریاد . آنها هم با مشت و لگد افتادند به جانش و سر و صورتش را خونمالی .
سر دسته شان که مقاومتش را دید  رفت جلو و با خشم و نفرت تفی پرتاب کرد به صورتش
- حالا به ولایت فقیه توهین می کنی و با رادیوهای بیگانه و دشمنان نظام مصاحبه . دیوث فک می کنی اینجا شهر هرته و هر  گوهی که ازدهنت در می آد  میتونی زرت و زرت اینجا مملکت امام زمانه  کونتو جر میدیم . 
سپس برگه ای را از جیبش بیرون آورد و گرفت پیش چشمهایش . اینم فتوای مرگته . تو زنازاده که نون و نمک مملکت اسلامیو میخوردی و نمکدون میشکنی .
کلتش را به پیشانی اش نشانه رفت و ضامن را کشید و خواست شلیک کند که ناگاه نقشه ای به ذهنش خطور کرد . 
با سلاحش به دو نفر دیگر اشاره کرد که زنش را لخت کنند . آن دو نفر که قد و هیکل گنده ای داشتند لبخندی زدند و دست زنش را گرفتند و انداختند جلوی پایش . یکی از آنها پیراهنش را جر داد و زبانش را گذاشت نوک پستان های لختش و شروع کرد به لیسیدن . 
شوهرش ناگهان با چنگ و دندان خیز بر داشت و به آنها حمله کرد که سردسته با پوتینش کوبید به دهانش و لوله کلتش را از دندانهای شکسته و خون آلودش فرو کرد به دهانش . 
- اگه تخمشو داری فقط یه کلمه حرف بزن . 
با اینچنین او تکانی بخودش داد و خواست حرفی بزند که ماشه را کشید و لوله سلاح که در دهانش بود مغزش را متلاشی کرد و پاشیده شد روی دیوار
مادرش که شوکه شده بود و دست و پایش شروع کرده بود به لرزیدن . پا شد و حمله کرد . آنها اما شروع کردند به خندیدن . 
- می کشیمت و جسدتو با شوهرت با گه سگ آتیش می زنیم 

یکی از آنها زیب شلوارش را پایین کشید و پرتابش کرد روی تختخواب  .



بهمن در همین هنگام با سر و صدای پیرمرد که فحش ناموسی به جوانکی که در کنارش نشسته میداد ،  بیدار شد . پیرمرد موبایلش را گرفته بود و پرتاب کرده بود به انتهای اتوبوس .

- بچه قرتی خجالت نمیکشی کنار سید اولاد پیغمبر به این ترانه های غربی و کافر ای کون برهنه گوش میدی ، آخه شرم و حیات کو .
- بتو چه دارم ترانه گوش میدم ، توام قرآن بخوون و تو کارای مردم فضولی نکن .
- من فضولی می کنم ، مادر  قحبه ، اصلا میدونی من کیم ، آهای مردم من قاری بیت رهبرم ، تمامی قرآنو از برم با یه نفرین میتونم هفت جدشو به اسفل السافلین بفرستم
- بمن میگه شرم نمی کنی ، اونوقت هر چرت و پرتی تو مغزشه میریزه رو زبونشو و خرج این و اون می کنه 
- پسر قرمساق بازم که داری گوه زیادی میخوری ، بذار از اتوبوس پیاده شم ، دو قاش کونتو جر میدم
- از تو بچه بازترشم بیان هیچ کاری نمی کنن ، 

پیرمرد حمله برد و خواست با مشت به دهانش بزند که بهمن جلویش را گرفت و با خواهش و تمنا نشاندش روی صندلی . جوانک هم رفت انتهای اتوبوس ایستاد .

بهمن از کابوسی همیشگی که دوباره باز به سراغش آمده بود سر تا پا مملو از عرق شده بود و از چهره های غرق در خون پدر و مادرش که در مخیله اش ظاهر می شدند خشمی توام با وحشت در چهره اش موج میزد . پنجه اش را مشت کرد و با ابروهای گره کرده  دندان هایش را بهم فشرد . میخواست هر چه زودتر روز موعود فرا برسد و مسبب اصلی این جنایت  که خود را نایب امام زمان می خواند به سزایش برساند .

به مشهد که رسید نگاهی به آسمان پر ستاره انداخت و لبخندی زد . بادی ملایم شروع کره بود به وزیدن . احساسی زلال دوید در رگهایش . نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه به زمزمه پرداخت . دیرگاهی میشد که لبخند نزده بود و با خود زمزمه ترانه ای . 
رفت به سمت رستوران همیشگی . در راه متوجه شد که فضا بسیار امنیتی شده است و نیروهای انتظامی و شبه نظامیان خیابانها را قرق کرده اند و افراد را تفتیش . حدس زد که اتفاقی افتاده است . گامهایش را تندتر کرد و عرق پیشانی اش را با دستمال جیبی اش خشک . وقتی به رستوران رسید با یکی از افرادی که می شناخت و باهاش خودمانی ، جریان را پرسید . او هم با صدای نرم و آرامی گفت یک تیم ترور که یونیفرم سپاه پاسداران به تن داشت و یکی از آنها هم عبا و عمامه . جلوی خودرو امام جمعه را که از بیت رهبر بر می گشت گرفته اند . اما محافظانش به آنها شک کردند و نایستادند . آنها هم از فاصله چند متری به سمت و سویشان شلیک کردند ،  اما از آنجا که خودرو  امام جمعه ضد گلوله بود آسیبی بهش نرسید و تنها یکی از محافظانش کشته شده است . 
بهمن که قرص سیانور همراهش بود ترجیح داد که در محل نماند . از رستوران زد بیرون و یک راست رفت به خانه اجاره ای .

در حرم امام رضا مسئول حراست داستان ترور را بهش گفت و تذکراتی داد و خواست فوری به دیگر افراد که بهش وصل بودند منتقل کند . گفته بود که احتمالا افرادی که قصد کشتن امام جمعه را داشتند از جوانان همین شهر بودند اما آنها به دروغ در رسانه ها آن را به گردن تیم های ترور داعش انداختند تا از فضاسازی جلوگیری کنند . 

فضای امنیتی که کمی فروکش کرد تصمیم گرفت کمربند انفجاری را که در لای جرز دیوار پنهان کرده بود در بیاورد و برای آخرین بار امتحان . چند روز به آمدن آقا نمانده بود و وقت زیادی نداشت . 
از پشت پرده پنجره چشم انداخت به بیرون . دو پسربچه با پاهای برهنه به دنبال هم می دویدند و می خندیدند .   همه چیز آرام و رام بنظر می رسید .  روز جمعه بود و جوانی که در اتاق کناری زندگی میکرد مثل همیشه در جمعه آخر ماه رفته بود به دیدار خانواده اش در شمال . 
کیسه پلاستیکی را در کف اتاق پهن کرد وصورتش را با پارچه ای پوشاند و چند قوطی و ابزار  و آلات رنگ را جهت محمل در کنار در  . سپس تابلو بزرگی را که روی دیوار نصب شده بود و جلیقه انفجاری در پسش پنهان بر داشت و با وسایلی که از قبل آماده کرده بود شروع کرد به شکافتن دیوار . تمام اتاق مملو از گرد و غبار شده بود و نفس کشیدن دشوار . کمی صبر کرد و باز از لای پرده به بیرون چشم انداخت . اوضاع امن و امان بود . پس از چند سرفه خفیف در حالی که از گرد و غبار اشک در چشم هایش جمع شده بود  دوباره شروع کرد به شکافتن دیوار اما در همین هنگام سر و صدایی بگوشش خورد . انگار خبرهایی شده بود . دستپاچه شد و پارچه را از روی صورتش بر داشت . سر و صداها از کوچه بود بنظر می آمد ماموران انتظامی باشند . کیسه های پلاستیک را از کف اتاق جمع کرد و تابلو  را  گذاشت روی شکاف دیوار تا دیده نشود . پنجره را هم کمی باز کرد . در همین هنگام شنید که کسی با عجله به در اتاقش می کوبد . جواب نداد . دوباره باز به در کوبیده شد .
- لطفا درو واز کن
دختر همسایه بود . رفت در را باز کرد . 
- لطفا بذارین بیام تو ، بعد از چن دقیقه میرم 
- آخه مشغول نظافتم 
سپس بی آنکه منتظر جواب بماند آمد داخل اتاق و در را  از پشت بست . چمپاته در کف اتاق نشست و سرش را گذاشت روی زانو
در همین هنگام ماموران انتظامی پس از چند بار زنگ زدن از دیوار خانه بالا پریدند و در را باز  .  مشغول جستجو در دور و اطراف شدند صاحبخانه هم همراهشان بود
از پله ها بالا کشیدند و چند بار به اتاق بغلی کوبیدند . صاحبخانه بهشان گفت که در خانه نیست و جمعه آخر ماه میرود به شمال . 
آمدند  پشت در اتاق بهمن و آهسته به در کوبیدند . در حالی که قلبش تاپ تاپ می زد در را باز کرد و سلام و علیک . 
- ما دنبال دختر عصمت خانم زن همسایه تان می گردیم 6 ماه اجاره خونشونو ندادن . بچه ها دیدن اومد اینطرفا  . میشه بیایم تو
- اشکالی نداره اما من ، من خودم تو حراست امام رضا کار می کنم . اصلا شغلم اینه . اینم برگه هویتم . 

ماموران نگاهی به قیافه اش انداختند . میدانستند که حراست حرم تنها به کسانی داده میشود که اطلاعاتی و به آنها اعتماد صد در صد داشته باشند . نگاهی به قد و قامتش انداختند و وقتی مطمئن شدند ازش خداحافظی . 
بر گشت به اتاق و دختر همسایه را  که در داخل کمد پنهان شده بود صدا زد . آمد و با قیافه ای بشاش نشست کف اتاق . 
- دستتون درد نکنه ، من بعد از چند دقیقه زحمتو کم می کنم . اون صاحبخونه شکم گنده به مادرم گفته بود اگه اینبار اجاره خونه رو ندین دخترتونو میبرم . 

در همین هنگام عصمت خانم که میدانست دخترش به اتاق بهمن پناهنده شده است  از پله ها بالا آمد و صدایش زد  . در پشت در به گریه با خودش می گفت :
-  یا امام رضای غریب قربان آن ضریح طلایت ،
اون همه مال و منالت تو شکم یک مشت آخوند مفتخور و بی همه چیز میره  و اونوقت دخترای مردم دور و برت برا یه لقمه نون میرن جندگی می کنن 

در که باز شد دست دخترش را گرفت و از در خارج  . فردایش هم پنهانی اسباب و اثاثیه را جمع کردند و برای ابد کوچ .

بالاخره روز موعود رسید . ماموران اطلاتی  قبل از غبار روبی و حضور آقا دور و اطراف حرم را چند بار چک کردند تا مطمئن شوند که مواد انفجاری در دور و اطراف کار نگذاشته باشند . مثل دفعات قبل تنها مسئول حراست اجازه داشت که در محل حضور داشته باشند و  به احدی اجازه ورود نمی دانند . برای همین روز قبل بهمن با ترفند و در فرصت مناسب در چایی اش گردی ریخت که او  را بعد از چند ساعت زمین گیر کرد و به بیمارستانش رساندند .
 غروب همان روز او را  که معاونش بود صدا زدند که مسئولیتش را به عهده بگیرد و بعد از اذان صبح در محل حاضر باشد .
تمام شب خواب به چشمش نیامد و هر چه خواست که بی خیال باشد نمی توانست . صحنه ها ی انفجار در ذهنش تداعی میشد . حس خوشی در روح و روانش موج می زد و احساسی سبک .
 با پدر و مادرش در دلش زمزمه میکرد و میگفت که به نزدشان فردا  باز خواهد گشت و گونه هایشان را غرق در بوسه .

جلیقه انفجاری را در زیر زمین مخفی حرم استتار کرده بود . چرا که در هنگام ورود افراد مخصوص اطلاعاتی از دفتر آقا بی چون و چرا از همه تفتیش بدنی می کردند 


قبل از اذان صبح به حرم رسید . در رواق و صحن و بست ها تیم های ویژه اطلاعاتی چنبر  زده بودند و کوچکترین حرکتی را تحت نظر . بهمن میدانست که خود آقا وزارت اطلاعات را تاسیس کرده و در این نوع کارها خبره . قبل از هر مسافرتی هم نکات امنیتی را به آنها یادآوری میکرد .  از جایی هم شنیده بود که در سفری که قبل از انقلاب به شوروی  داشت  در مدرسه جاسوسی کا گا ب آموزش دیده است و در این زمینه ها بسیار تیز .
در درونش ملتهب بود اما رنگ و رویش آن را نشان نمی داد . در صحن حرم چند محافظ مخصوص آقا چک اش کردند و اجازه دادند که وارد محوطه شود اما هنوز چند قدمی راه نرفته بود که سرتیم محافظان صدایش زد و نگاهی به شکل و شمایلش انداخت و دوباره هویتش را بازبینی . چند سئوالی هم ازش کرد او هم با کمال خونسردی پاسخش را داد و وقتی که همه چیز به خیر و سلامت گذشت نفس عمیقی کشید . از قبل مسئولیتش را بهش یادآور شده بودند و گفتند که در ضلع جنوبی ضریح بایستد و هرگز درموقع غبار روبی خودش را به ضریح نزدیک نکند . 
موقعی که آقا مشغول رفت و روب میشد درهای حرم بسته میشد و ورود و خروج ناممکن . 
وقت زیادی نداشت و می بایست هر طور شده خودش را می رساند و جلیقه انفجاری را به تنش می کرد .
تنها راه و چاهی که از قبل طرحش را چیده بود از طریق زیر زمین و ورود به سرداب از طریق هشتی واقع در سمت ضلع شرقی بود . از این زیر زمین تنها عده انگشت شماری خبر داشتند و مدتها پیش آن را بسته بودند . 
چند هفته قبل در مخفی ورودی به سرداب را پیدا کرده بود و کلید درب آهنی اش را کش . یکبار هم آن مسیر را که تار و تاریک بود با چراغ قوه طی . جلیقه انفجاری را هم در همان سوراخ سمبه ها پنهان کرده بود .  ساعت ده آقا در محل حضور می یافت و پس از غبارروبی نمازی می خواند و پس از زیارت دوباره بر می گشت .
چند ساعت مانده بود و او هشیار شق و رق در محلش ایستاده . به چلچراغ ها نگاه میکرد به آیینه کاری ها و کاشی کاری های بسیار ظریف 800 ساله در دور و بر و بر فراز سرش .
یاد حرفهای زن فقیر همسایه افتاد که می گفت :
- یا ضامن آهو تو زیر کوهی از طلا دفنی و ما دخترامون برا یه لقمه نون مجبورن تن به فاحشگی بدن

  با دست به دو نفر نگهبانی که درست در مقابلش  ایستاده بودند اشاره ای کرد و گفت زود بر میگردد . آنها هم لبخندی زدند . یک راست رفت به سمت و سوی در مخفی . دلش تاپ تاپ می زد و تنش خیس عرق . حول و حوش کسی نبود و بر خلاف همیشه سوت و کور . کلید انداخت و در  را باز  . چراغ قوه ای  را  که در همان حوالی پنهان کرده بود بر داشت و وارد سردابه های نمور و تاریک شد .  
حس میکرد که ارواح در دور و برش پرسه می زنند و او را می پاییند و گاه زوزه هایی خفیف و مرموز اینسوی آنسو شنیده میشد .  تا اینجای کار همه چیز خوب پیش رفته بود و طبق طرح و نقشه . وقتی جلیقه اش را بتن کرد و در زیر لباس استتار ،  لبخندی بر گونه هایش درخشید .  مسیر را که بر گشت و در مخفی را باز  . ناگاه چشمش افتاد به یکی از محافظان آقا که با تعجب نگاهش می کرد .
رنگ و رویش پرید . آمد به سمت و سویش . همان سرتیم محافظان بود که چند ساعت پیش او را سین جیم کرده بود . 
- برادر چرا از پستت خارج شدی
- غذای حاجت داشتم ، دارم بر میگردم 
- مگه اونجا مستراحس 
- آره برادر ، فقط من و حاج آقا میدونیم یه در مخفی تو زیر زمین حرم ، حالا که شما پی بردین ، خودتتون بیاین ببینین اما هرگز به کسی نگین .
سرتیم محافظان مشکوک شده بود . دستش را  گذاشت روی کلتش .  بهمن که فهمیده بود در بد مخمصه ای افتاده است و او  راا تفتیش خواهد کرد .  کلید انداخت و در را باز و همین که او پایش را داخل زیر زمین تاریک گذاشت  چاقو را که در زیر آستینش پنهان کرده بود در آورد و از پشت گلویش را برید . جسدش را با لگد پرتاب کرد آنطرفتر . دستهایش را پاک کرد و چاقو را پرتاب . پس از قفل کردن در با شتاب به راه افتاد و رفت سر پستش .  دستی بسمت و سوی دو نگهبان مقابلش که مثل سنگ ساکت ایستاده بودند تکان داد .

از دور دید که آقا به همراه عده ای از دور و بری هایش که در دفترش کار می کردند عصا به دست و نرم نرمک به سمت ضریح می آید امام جمعه هم در کنارش .
پس از ورود آقا و بوسه هایش بر ضریح همه باید مکان را ترک میکردند و منتظر .  آنگاه عبا و عمامه اش را بر میداشت و به همراه امام جمعه و مسئول دفترش مشغول غبار روبی .

بهمن تا که دید آقا با سلام و صلوات وارد شده است رفت که کار را تمام کند . انگشتهایش را گذاشت روی شستی فشاری جلیقه انفجاری اما همین که خواست دکمه را فشار دهد دید که کودکی که معلوم نبود از کجا و چطور داخل شده است دوید به سمت ضریح . نمی خواست که او کشته شود حتی اگر تمام طرح هایش نقش بر آب می شد .
 بسرعت بسمتش دوید و دستش را گرفت و خواست بیرونش بیندازد که آقا اشاره کرد که رهایش کند او اما با نرمی جواب داد : که شاید مواد منفجره در لباسش کار گذاشته باشند . 

آقا چهره اش سرخ شد و  از  تیزهوشی بهمن خوشش آمد . دختر بچه را به حفاظت برای بازرسی بدنی فرستاد و همین که خواست بر گردد دید که در بزرگی که رو به ضریح باز  میشد دارد بسته میشود . از این زمان هیچ کس اجازه ورود نداشت .  دوید به داخل . محافظان که دیده بودند با اشاره آقا او بچه را بهشان سپرده است پشت سرش با صدای بلند گفتند که بر گردد . او اما خود را به نشنیدن زد و دست هایش را گذاشت روی شستی فشاری . دو محافظ بسمتش دویدند . بهمن اما که دیگر به ضریح رسیده بود . محکم دستانش را حلقه کرد به کمر آقا و در جا منفجر شد .
صدای انفجار بسیار مهیب بود و همه چیز را خرد و خمیر . دودی تیره فضا را پوشانده بود و نفیر ضجه و ناله از هر سو بلند . . از بلند گو صدای قرآن می آمد و نفیر آژیرها .

* * *
همان شب آقا در تلویزیون حاضر شد و در حضور هزاران مداح حادثه انفجار در ضریح ثامن الائمه و کشته شدن امام جمعه را محکوم کرد و آن را به دشمنان نظام نسبت داد . 
بعدها معلوم شد که شخصی که با چهره رهبر به غبار روبی آمده بود بدل آقا بود که شباهت شگفتی آوری با او داشت و در مواقعی که خطرات امنیتی در میان می آمد او را می فرستادند .

مهدی یعقوبی