۱۳۹۳ مهر ۷, دوشنبه

نامحرم




هیچ کس حتی به خواب و خیال هم نمی دید که من با بهترین دوست شوهرم رابطه داشته باشم آنهم رابطه جنسی. اگر خدای ناکرده لو می رفت خون بپا میشد و شوهر و فک و فامیل هایش تکه پاره ام میکردند. ماجرا از آنجا شروع شد که صادق خان بهترین دوست شوهرم که هست و نیستش را برایش میداد چند بار به خانه ما آمده بود و با هم شام و ناهار خورده بودیم. من هم که دیده بودم اوضاع و احوال جمع و جور و بر وفق مراد است و آن دو در کنار چای و قلیان و گهگاه تریاک ساعتها چانه هایشان گرم است و آسمان و ریسمان را به هم می بافند باهاشان اخت شدم و کم کم  روسری را از سرم بر داشتم و آزاد تر در خانه رفت و آمد میکردم و او  را برادر حساب.

۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

اشک شادی



 دمدمای صبح قبل از اینکه مادرش از خواب بر خیزد . چشمهای خواب آلودش را باز میکرد و چند خمیازه عمیق میکشید و سپس از آلونک تنگ و تارش که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بود دوان دوان میرفت روی تخته سنگ بزرگی می نشست  . آنگاه چشمهای سبز روشنش را به افقهای دور می دوخت و بیصبرانه منتظر می ماند . سگ کوچولویش هم که اسمش را ناناز گذاشته بود با آن بدن پشمالو و پاهای کوتاهش بدنبالش میدوید و درست روبرویش می نشست و زل میزد به چشمهایش  . غنچه که دیوانه سگ پشمالویش بود منظورش را میفهمید و خم میشد بنرمی بلندش میکرد و میگذاشت روی پاهایش و با سرانگشتان نازکش موهای پرپشتش را شانه میزد و در همانحال باهاش درد دل .