۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

جهنم





وقتی  به خانه رسید  کلاه مخملی اش را از سرش بر داشت و دستی  به نرمی به موهایش کشید . سکوت سرد و یخ زده ای در حیاط آکنده بود . صورت استخوانی اش را در کنار پاشویه حوض شست و با دستمالی ابریشمی خشک . نفسی عمیق کشید و از پله ها به آرامی رفت بالا . وارد اتاق که شد دید سر پسر 6  ساله اش روی زانوی زنش قرار دارد و از شدت تب می لرزد و شرشر عرق از سر و رویش می ریزد .
زنش تا چشمش بهش افتاد ، اشک از چشمهای قهوه ای رنگش به روی گونه های گندمگونش سرازیر شد و با تن و بدنی خسته و درمانده پا شد شوهرش را در بغل گرفت و با بغض گفت :

- حمید ، بچه مون داره از دستمون میره . نذار همون بلایی که  سر دخترمون اومد. . .

نتوانست حرفش را ادامه دهد و دوباره شروع کرد زار زار گرییدن .
- نگران نباش زن ، خودم یه کاریش میکنم
- پس کی ، بچه مون داره میمیره . میدونی چی میگم ، بخدا اگه مث دخترمون تلف بشه من خودمو میکشم
- اینقد حرص و جوش نخور ، گفتم خودم میرم پول دوا و درمونو از زیر سنگم شده پیدا میکنم .
- همین حرفارو دو روز پیش تحویلم دادی ، اما دس روی دس گذاشتی و ناخوشیش بیشتر شد . بهت دوباره میگم اگه بچه طوریش بشه ، من من ...

حمید که آس و پاس بود و آهی در بساط نداشت تا با ناله سودا کند . بوسه ای به پیشانی زنش داد  و رفت کنار پسرش نشست و نیم نگاهی به سر و صورت پژمرده اش انداخت  و سپس پاشد و  رفت از آشپزخانه چاقویش را بر داشت و گذاشت توی جیبش .
هنوز در را باز نکرده بود که زنش چند بار صدایش زد او اما از بس حواسش پرت بود نشنید و زد از خانه بیرون .
زنش میدانست که او میخواهد نزد کلب حسن خان  ، تاجر معرف فرش که از تجارتش پول پارو میکرد برود . خودش دیروز قبل از شوهرش به در خانه اش رفته بود و هر چه به دست و پایش افتاد و عجز و التماس کرد و به خدا و پیغمبر قسمش داد ،  گفت که اول باید باهاش کنار بیاید و در گوشه اتاق دو تایی با هم خلوت .
هر چه هم بهش گفت که شوهر دارد و درست نیست که با او نزدیکی کند . کلب حسن گوشش بدهکار این حرفها نبود و با دیدن تن و بدن  و قد و قامت زیبایش هوسش گل کرده بود و میخواست که باهاش بخوابد . حتی دوبار دستش را به زور کشید و او را سخت و سفت در بغلش گرفت .  میخواست که به زمینش بیندازد و فتیله پیچش کند که او به هر نحوی که شده بود خودش را از چنگش رها ساخت و چادرش را گذاشت روی سرش و بسرعت زد به چاک .
از این ماجرا هم از لام تا کام یک کلمه به شوهرش نگفت .

حمید که کس و کاری نداشت تا بهشان رو بیندازد و ازشان پول و پله ای قرض . تنها امیدش به همین کلب حسن بود . چند سال نوکریش را کرده بود و او با آنهمه مال و منال نصف از حقوقش را نداده بود و هر گاه هم که پیشش میرفت تا حقش را بگیرد  با  اخم و تخمش مواجه میشد یا امروز و فردا میکرد و  سرش را شیره می مالید .

در راه مثل دیوانه ها با خودش حرف میزد و  کلنجار میرفت . از تب خشم  میسوخت و دندانهایش را بهم میسایید . میدانست که نباید بی گدار به آب بزند و با کلب حسن بگو مگو  . آخر جان زن و بچه اش در میان بود و اگر کار به جنگ و دعوا و زندان میکشید همه چیز را از دست میداد . . برای همین دست برد در جیبش و چاقوی ضامن دارش را در آورد و بی آنکه کسی ببیند در جوی کثیف کنار خیابان  انداخت .
از شدت گرمای غریبی میسوخت و روی پیشانی اش دانه های عرق نشسته بود . یخه اش را کمی باز کرد و آستین هایش را بالا . نگاهی به تکه های ابر سرگردانی که روی آفتاب نشسته بودند کرد و نفس عمیقی کشید و دوباره با شتاب و گامهای بلندتر حرکت کرد .
دو روز بود که از فرط بی پولی سیگاری نکشیده بود و جیبش مثل کف دستش صاف و صوف بود  .  میخواست نخ سیگاری بکشد و برای چند لحظه هم شده درد و غمهایش را مثل دود به هوا بفرستد .  چشم هایش سیاهی  میرفت و جاده  در امتداد نگاهش تیره و تار  . آدمها در نظرش شکل اشباح به خود گرفته بودند بیروح و بی تپش  . انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا پشتش را به خاک بمالند و خوار و خفیفش کنند . دستهایش را مشت کرده بود و بهم میفشرد . یاسی مرگبار در چهره اش موج میزد و آرزوهایی پرپر شده و بر باد رفته .

وقتی به خانه  کلب حسن خان رسید ، تفی انداخت به زمین . چیزی در دلش زمزمه کرد  .  نگاهی تند به اطراف انداخت  و سپس زنگ در را زد  .  چند لحظه منتظر شد و وقتی جوابی نشنید ، کمی این پا و آن پا کرد و دور و اطراف را پایید و دوباره انگشتش را گذاشت روی زنگ  و چند بار پشت سر هم فشار داد . این بار کلفت خانه پرسید
- کیه
- کلب حسن خان تشریف دارن
- گفتن بگو نیستم ، نه نه نیستند
- بهش بگین حمید میخواد چن لحظه باهاش حرف بزنه ،
در همین لحظه کلب حسن که کفری شده بود  با دک و پوزی عصبانی از پله ها پایین آمد . پکی عمیق به چپقش زد و دمی صبر کرد و شیطان را لعنت و سپس در را باز . بی سلام و علیک چشم غره ای رفت و گفت :
- بازم که تو نمک به حروم این دور و ورا پیدات شد ، بهت گفتم گورتو گم کنی و بری و دیگه اینورا آفتابی نشی
- کلب حسن ، تو رو به کعبه که هف بار زیارتش کردی از کوره در نرو ، پسرم داره از شدت تب میسوزه . اگه بدادش نرسین تلف میشه
- میخواسی پشت سر هم توله بیرون نندازی ، جور و پلاستو جمع کن و بزن به چاک
-  دسم بدامنت ، من که نیومدم ازت پول قرض کنم فقط پولمو ازت میخوام ، حقوق یه سال کلفتیمو هنوز ندادی و هی پشت گوشت میندازی و امروز و فردا میکنی . به پیر به پیغمبر بچه م داره میمیره ،
- ندارم ، ندارم ، چقد پیله میکنی ، اگه تن لشتو از اینجا گم و گور نکنی زنگ میزنم پلیسو خبر میکنم ، اونوقت حسابت با کرام الکاتبینه
-  من غلامتم ، کلب حسن خان ، چرا حالیتون نمی شه ، خودتون بچه دارین و می فهمین .

کلب حسن  که دید او بدجوری بهش پیله کرده است . صدایش را بلندتر کرد و با نعره در حالی که انگشتش را رو به صورتش گرفته بود با تهدید گفت :
- تو نسناس حرف آدم سرت نمی شه باید چوب تو کونت کرد
- تا حقمو ندی من اینجا میشینم و از جام تکون نمیخورم ، هر کاری که ازت بر میاد بکن . یا پولمو میدی یا باید نعشمو از اینجا ببری .

کلب حسن دستی به ریش و سبیلش کشید و وقتی که دید سمبه پر زور است و او  ول کن معامله نیست فکری به سرش زد و نیشخندی به گوشه لبهایش .در ذهنش زن جوان و قشنگش نقش بست و تن و بدنی که عینهو شکل حوری های بهشتی بود که خدا در قرآن به مسلمین بعد از مرگ وعده داده بود  .
با خودش گفت کلک خوبیه ، وقتشه تا دلی از عزا در بیارم و زنشو بقاپم
  خودش را به کوچه علی چپ زد و با ترش رویی بهش گفت :
-  من با تو آبم به یه جوب نمیره ، پاشو پاشو زنتو بفرس تا باهاش صحبت کنم .

حمید هم که توی باغ نبود و از بس فکر و ذکرش پیش بچه  اش بود و گیج و ویج .  قبول کرد و برگشت به طرف خانه تا زنش را راهی کند بلکه پول و پله ای به دستش بدهد وطفلش را به دکتر برساند .
از دروغ و دونگها و از دورویی آدمها دلش به درد آمده بود و از هر چیزی که به چشمش میخورد حالش به هم میخورد . بخودش میگفت که ایکاش زن و بچه نداشت و خودش را از این زندگی لعنتی و نفرین شده خلاص میکرد . مثل پدرش که  در آن سالهای دور ، در آن شب تاریک  زمستانی ، بعد از لعن و نفرین به همه چیز و برای خلاص شدن از آوار دردهای استخوانسوز و خنجرهایی که از دوست و دشمن بر روحش نشسته بود به  بالای پل رفت و خودش را در رودخانه انداخت و از شر این زندگی نفرتبار راحت شد .
حس میکرد که این تقدیر ناگزیر و سرنوشت شوم ،  بر پیشانی اش نوشته شده است و دیر یا زود با دستهای خودش ،  خودش را خفه خواهد کرد و از زیر آوار  اینهمه رنج و غصه ها رها خواهد شد .
تنها دلیلی که او را به زندگی میخواند عشق بی پایانش به زن و بچه اش بود . آنها به رگ و روحش گرمی می بخشیدند و خلا و حفره های زندگی اش را پر میکردند . اگر به هر علتی نیست و نابود میشدند . دق میکرد و  نیست و نابود میشد .

در راه که می آمد در حوالی مسجد دید یکی با چسباندن آدامسی سر میله باریک و بلندی که براحتی از روزنه صندوق صدقات داخل میرفت دزدی میکند و دائما دور و برش را نگاه .  وقتی بهش رسید گفت که خسته نباشید . آن جوان که بنظر میرسید معتاد هم باشد . در جوابش گفت :
- خدا خیرت بده . از قیافه ات میاد که مث من آس و پاسی . یه خورده صب کن و حول و حوشو بپا تا چیزیم گیرت بیاد .
حمید که تا بحال دزدی نکرده بود و آدم صاف و ساده ای بنظر میرسید از آنجا که احتیاج شدیدی به پول داشت بهش گفت :
- اگه اینجوری بخوای با آدامس پولارو بیرون بکشی ، شب میشه ،  میله مفتولی رو بنداز تو اون سوراخه منم کمکت میکنم .
او هم همینکار را کرد و با هم شروع کردند به باز کردن صندوق . بالاخره با ضرب و زور موفق شدند تا صندوق صدقات را جرش بدهند . آن یکی دستش را برد توی صندوق .
- لامصبا قبل از من خالیش کردن ، با این چنین راضیم ، خرج امروزم در اومده .

بعد نگاهی به حمید کرد و فهمید که معتاد نیست اما درمانده و نیازمند  . خنده ای کرد و با هم چند لحظه ای قدم زدند و از محل دور . آن دزد پولها را شمرد و  سپس نصفش را داد بهش و گفت :
- اگه ندزدیم این آخوندا میدزدن ، فک نکنم یه قرونشو بدن دست فقیر فقرا .

 حمید تنها میتوانست با آن شندر غاز چند قرص نان و مقداری پنیر و سیب زمینی بخرد . همین کار را هم کرد .  با خودش گفت که تنها آدم صاف و صادقی که تو این روزها دیده است همین دزد بود که بی دوز و کلک نصف از پول را بهش داد .

وقتی که به نزدیکی خانه رسید دلشوره غریبی به دل و جانش چنگ زد . میترسید که پسرش از دست رفته باشد و افکار شوم و هراسناک .  هر کاری هم که کرد تا خودش را از شر آن افکار لعنتی و کابوس های شوم نجات دهد نمیشد . شده بود پوستی بر استخوان . همه جای بدنش درد میکرد و گاه خون بالا می آورد .

 به خانه که رسید .  کلید انداخت و قفل در را باز کرد و از پله بالا رفت . نگاهش را سراند به سوی آسمان .  لکه ابر سیاهی روی خورشید را پوشانده بود و کلاغی سیاه روی درخت گردوی کهنسال همسایه اش قارقار میکرد .
 حس ششمش  از حادثه تاریک و تکاندهنده ای خبر میداد . پاهایش شده بودند عینهو سنگ . نمیتوانست خودش را بکشد . میترسید . ترس لعنتی از مرگ فرزندش . به هر زحمتی بود خودش را به اتاق رساند و همان صحنه دهشتناکی را که نمیخواست ببیند دید .
کودک 6 ساله اش در آغوش زنش بود . با چهره ای کبود و سیاه  و هر دو مرده . از شیشه خالی قرص برنج فهمید که زنش بعد از مرگ فرزندش خودکشی کرده است . ناله های سوزناک زنش در دالان روحش می  پیچید و پی در پی تکرار میشد :
 اگر این بچم مث اون دخترم تلف بشه ، خودمو میکشم ، میکشم ، میکشم
 نعره دیوانه واری کشید و سرش را چند بار محکم به دیوار کوبید و فریاد زد :
چرا ، چرا ، منو تنها گذاشتین و رفتین ، دیگه برا چی زنده بمونم ، ایکاش با خودتون میبردین تا از دس این زندگی لعنتی خلاص میشدم .
رفت از انبار پشت خانه و از داخل صندوق قدیمی هفت تیری را که یادگار پدرش بود بر داشت و با پارچه ای که در دم دستش افتاده بود خوب جلایش داد . بغضی هراسناک و توفانی در گلویش گیر کرده بود میخواست مثل  آتشی گر بگیرد و هر چیزی را که در سر راهش می بیند بسوزاند و نیست و نابود . سرش را گذاشت روی زانویش ، بغضش ترکید و شروع کرد به گریه . حس کرد که به آخر خط رسیده است و مرگ تنها میتواند او را از شر اینهمه بلایا نجات دهد . هفت تیر را گذاشت روی شقیقه اش چند بار با ماشه بازی کرد خواست شلیک کند که صدای زنگ در را شنید . مکثی کرد و با پای برهنه رفت به طرف در . وقتی که بازش کرد کسی آنجا نبود . کفشش را پوشید و کمربندش را محکم بست . چند خشاب فشنگ اضافه بر داشت و گذاشت توی جلیقه اش . و در حالی که با خود مجنون وار حرف میزد رفت به سوی خانه کلب حسن خان .

وقتی رسید کلفتش مثل همیشه گفت که در خانه نیست  . از لحن صدایش فهمید که دروغ نمیگوید . با اینچنین کمی منتظر ماند و سپس به یاد خانه ویلایی کلب حسن افتاد . همان خانه مجلل و اعیانی که گهگاه با آدمهای کت و کلفت مملکتی می نشست و با رشوه و کلاهبرداری کارهایش را راه می انداخت . به سرعت حرکت کرد و وقتی رسید آنجا   . بی آنکه در بزند از دیوار پرید به داخل حیاط و رفت یکراست به طرف راهرو .  از پنجره دزدکی نگاهی انداخت به داخل . صدای بزن و بکوب و آهنگی عربی می آمد . پنجره را باز کرد و پاورچین و پاورچین رفت پشت در و دوباره سرک کشید .  چشمش افتاد به یک آخوند که رئیس بنیاد مستضعفان بود و آدمی کلاش و کلاهبردار . عبا و عمامه اش افتاده بود بغل دستش و با شلوار کوتاهی که همه مخلفات داخلش بیرون زده بود روی زمین لم داده بود . چند بطری شراب در مقابلش روی میز بود و او هم مست و پاتیل . دختری قشنگ و خوش قد و قامت با آن آهنگ های شاد ،  لخت مادر زاد در روبرویش می رقصید و هی قر و کرشمه می آمد و گاهی لبهایش را روی لبش می گذاشت و شکم و باسنش را به لرزش در می آورد و او قاه قاه می خندید . در همین هنگام کلب حسن خان هم سر و کله اش از آشپزخانه پیدا شد با یک سینی از کباب مرغ و بره که سفارش داده بود . سینی را گذاشت کنار او و رفت با چشمان هیز دختری را که برهنه  میرقصید در پنجه های خود گرفت و پس از مقداری نوازش . بلندش کرد و گذاشت روی شانه اش و برد در اتاق بغلی و انداختش روی تختخواب . آخوند هم که با دیدن غذاهای چرب و نرم شکمش را صابون زده بود با قهقهه گفت :
- کلب حسن ، نوبتو رعایت کن  ، این تحفه رو ناسلامتی من تهیه کردم  میخوام اول خودم ترتیبشو بدم .
بعد هرهر زد زیر خنده . صدای نفس نفس زدن کلب حسن که مثل گرگ وحشی به جان دختر افتاده بود بگوشش میرسید ، او اما آستین پیراهنش را بالا زد و با آن شکم های فربه ای که تا نزدیکی بیضه هایش پایین آمده بود  افتاد به جان کبابها . از بس لقمه های درشت بر میداشت چشمهایش داشت از کاسه چشمانش می زد بیرون .
در همان حال حمید که فرصت را مناسب دیده بود ، بناگاه در را باز کرد و آخوند تا چشمش بهش و کلتش افتاد  نزدیک بود که از ترس زرد کند . حمید با اشاره گفت که دهانش را ببندد و جنب نخورد . رفت صدای موزیک را بلندتر کرد تا کلب حسن نشنود و سپس پاکت سیگاری را که روی میز افتاده بود بر داشت و در حالی که به آخوند زل زده بود سیگاری آتش زد و پکی سنگین . با صدای آرامی گفت :
 - با تو کاری ندارم ،  خفه خون بگیر و چاک دهنتو ببند ، فهمیدی ، فقط رو به دیوار بشین و  سرتو بر نگردون .

او هم با ترس و لرز سرش را به علامت تائید تکان داد و رویش را بر گرداند و روبروی دیوار نشست .
- جنب بخوری و سرتو بر گردونی یک خشاب حرومت میکنم

حمید رفت به طرف اتاق ، دید که هر دو لخت و مادر زاد مشغولند و اصلن از حضورش خبر ندارند . رفت جلوتر  و ناگاه چشم دختر افتاد به او رنگ و رو پس داد و نفسش بند . کلب حسن اما همانطور با لب و لوچه و دندانهای زرد و چرکینش مشغول لیسیدن تن و بدن دختر بود . حمید کلتش را برد کنار دهانش و او سرش را بر گرداند و تا چشمش بهش افتاد زهره ترک شد و به تته پته افتاد . خواست خودش را بپوشاند که حمید گفت :
- نه ، به چیزی دست نزن ، سوراخ سوراخت میکنم
- هر چی پول و پله بخوای بهت میدم ، اینکارا لازم نیس ، اصلن چن برابرشو بهت میدم فقط اون هف تیرو روبروم نگیر . به پنج تن آل عبا بهت میدم ،
- تو که زنمو میخواسی
- غلط کردم ، حمید آقا
- چی شده ، شبیه به موشا شدی و داری میلرزی
- پس زنمو میخواسی تا بجاش یه شندر غازی هم بهم بدی ، فک کردی من جاکش زنمم  ها


دستش روی ماشه بود و پژواکش صدای زنش در دالان وجودش می پیچید :
- اگه این بچه معصوم بمیره ، بخدا خودمو میکشم ، میکشم ، میکشم
پرده ای از خون جلوی چشمهایش را گرفته بود و شراره هایی از خشم و غضبی بی پایان ذرات وجودش را به آتش . کلب حسن رنگ و رویش شده شده بود عینهو مرده ها  . آن دختر لخت و عور همان گوشه چمپاتمه زده بود و از ترس می لرزید .
حمید خواست ماشه را بکشد که ناگاه از پشت آخوندی که رو به دیوار نشسته بود چاقویی را گذاشت زیر شاهرگش و گفت تکان نخورد و هفت تیرش را پایین بیندازد . حمید که به خط آخر رسیده بود و چیزی نداشت که از دست بدهد . بی آنکه جوابی دهد با آرنجش چنان به شکمش زد که او در جا به عقب پرتاب شد اما چاقویش هنوز در دستش بود و خواست پرتاب کند که او زودتر جوابش را داد  و شلیک کرد درست به وسط پیشانی اش
بعد رو کرد به آن دختر که ترسان و لرزان چمپاتمه زده بود و پرسید :
- اسمت چیه
- فاطمه
- اینجا چیکار میکنی
- منو از آبادان چن نفر با وعده و وعید آوردند اینجا و دست اینا دادن . بعدشم  اینا گولم زدن
- پاشو پاشو یه چیزی تنت کن


او هم همین کار را کرد و بر گشت . حمید رو کرد به کلب حسن و با توپ و تشر گفت :
- گفتی که میخواسی قرضاتو بدی
او هم که بدجوری دمش به تله افتاده بود مثل موش آبکشیده در حالی که با وحشت به جسد غرق خون دوستش خیره شده بود جواب داد :
- آره ده برابرشو میدم فقط منو نکش ، به فاطمه زهرا من سیدم ، خونش گردنتو میگیره
- نشنیدم به فاطمه زهرا قسم خوردی
بعد کلتش را گذاشت توی  دهانش و گفت :
 - خب ، سید پیغمبر ، اسم این دختری رو که مث گرگ به جونش افتاده بودی و داشتی پاره پارش میکردی چیه
نگاهی آمیخته از ترس و وحشت به حمید کرد و جوابش را نداد
- مرتیکه قلتشن دیوث ، چرا خفه خون گرفتی ، بگو اسمش چیه
- فاطمه ، فاطمه ، من که کار خلافی نکردم ، عقد موقتش کردم
- حتمن این دوستت صیغه شو خونده
- آره
- خب ، پولا رو کجا گذاشتی ، همینجا زیر تخختواب توی چمدونه

خم شد و در حالی که وحشت از سر و صورتش می بارید ، چمدان را از زیر تختخواب در آورد و گذاشت زیر پای حمید
- بذارش روی میز
او هم پا شد و چمدان را گذاشت  در سالن روی میز
- خودت وازش کن
با تردید در حالی که دندانهایش از وحشت بهم میخورد و دستانش میلرزید .  زیب چمدان و قفلهایش را باز کرد و پولها را نشانش داد
- پر از پوله ، بگیر و برو ، منم شتر دیدم ندیدم
فاطمه در پشت حمید کمی آنطرفتر رو به روی دیوار ایستاده بود و با تعجب به پولها خیره شده بود . ناگاه متوجه شد که کلب حسن سلاحی کمری را در زیر چمدان پنهان کرده است و دستش را گذاشته است روی ماشه اش ، کلب حسن خواست سلاح را در بیاورد و بسوی حمید شلیک کند که او  فریاد زد که مواظب باشد ، اما دیر شده بود و با آنکه حمید جا خالی داده بود تیر مستقیم نشست به قلب فاطمه که در پشتش ایستاده بود و خون از دهانش شتک زد و دمرو افتاد روی زمین .
حمید که سینه خیز شده بود ، همانجا از زیر میز یک خشاب پر خالی کرد میان دو پای کلب حسن .
چمدان پر از پول را بر داشت و نگاهش را سراند به قیافه پر پشم و پیل اش و با خودش گفت :

کلب حسن ، سید پیامبر!؟


                                                                  « مهدی یعقوبی »