۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

روسپی



در حالی که رگهای شیخ نقی مانند مارهای غاشیه از شقیقه هایش بیرون زده بود و از خشم و غضب خون خونش را میخورد فریاد زد :
- « سلیطه هنوز که نرفتی ، پاشو کونتو تکون بده ، اگه ندی میام چوب تو آستینت فرو میکنم » .
- « دارم خودمو آماده میکنم   ، همینجور که نمی شه  بزنم بیرون  ، اونوقت دس خالی بر میگردم  » .
-  « میگم بجنب دختر هر جایی خمارم میدونی یعنی چه » 


رقیه از داد و هوار پدر وافوری اش کلافه شده بود . در آیینه نگاهی به سر و صورت پکرش  انداخت و رنگ شکلاتی روژ لب را که با تن و بدن و روسری اش متناسب بود از روی میز کنار آیینه  بر داشت و به آرامی و طمانینه خاصی روی لبش قرار داد و سپس با مداد مخصوص خط لبش را بر جسته کرد . میدانست که آرایش را  اگر ظریف انجام دهد  معجزه میکند و لب و لوچه مردها را آب می اندازد .

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

مخفیگاه - مهدی یعقوبی





گله های ابر سیاه آبی آسمان را تیره و تاریک کرده بودند و در همان حال بادهای تندی شروع کرده بودند به وزیدن. تندبادها گرد و خاکها و کاغذ پاره ها را در سرپنجه های خود از سینه کوچه و خیابانها به اینسو و آنسو میکشاندند و بیرحمانه میکوبیدند به در و پنجره ها. از تپه های دور صدای رعد و برق بگوش میرسید و زوزه حیواناتی درنده. ناگهان باران سنگینی شروع کرد به باریدن. ریش سفیدان شهر و روستا وحشت زده میگفتند که تا بحال چنین رعد و برقها و بارانهای ویران کننده را  در سراسر عمر خود ندیده اند. در پستوی خانه ها صدای گریه کودکان می آمد و شیون هایی غریب و گنگ. در خیابانها جویهایی از آب روان شده بود و سگ و گربه های ولگرد دوان دوان بدنبال سوراخ و سمبه میگشتند. آنهایی هم که سری در کتابهای دعا داشتند زیر لب کلماتی عربی را زمزمه میکردند و یا نماز وحشت میخواندند و علت این توفان وحشتناک و ناگهانی را در ازدیاد گناهان بخصوص رواج  بی حجابی و بابیگری در مملکت اسلامی میدانستند.