۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

روزهای بهتری در راه است - مهدی یعقوبی





آن روز عباس آقا مرد همسایه مان در حالی که سبیلهایش را از خشم میجوید و زیر لب غرغر میکرد چنان سیلی محکمی به مادرم زد که تمام صورتش خونمالی شده بود منم از ترس خودم را در گوشه آشپزخانه پنهان کردم و در حالی که دانه های اشک روی صورتم سر میخوردند عروسکم را با دو تا دستم سخت و محکم در بغل گرفته بودم و میلرزیدم . مادرم چندبار صدایم زد من هم بی آنکه جوابش را بدهم ترسان و لرزان پا شدم و دویدم به سمتش . دستم را گرفت و با هم از خانه مرد همسایه که آدم بدجنسی بنظر میرسید زدیم بیرون. هنوز چند قدم از در بیرون نرفته بودیم که یادم آمد عروسکم در گوشه آشپزخانه جا مانده است. مادرم گفت عیبی ندارد و نگران نباشم من اما عروسکم را میخواستم ولی جرات نداشتم که بگویم . میترسیدم اگر بر گردد دوباره با مشت و لگد بیفتد به جانش.

۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ستاره - مهدی یعقوبی



آنروز دختر 12  ساله حسن آقا وقتی از نانوایی به خانه بر میگشت  ، یکهو هوس کرد که در بادهای نرمی که به گونه هایش میوزیدند روسری را از سرش بر دارد . همین کار را هم کرد و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان  در راه ناپدید شد . 
 اسمش ستاره بود و کمی از سن و سالش بزرگتر . پدر و مادرش  تمام زمین و زمان را گشتند و به این در و آن در زدند اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نکردند . هزار فکر و خیال از سر و کله شان بالا و پایین میرفت . میتوانست چه شده باشد . چه اتفاقی برایش افتاده بود آیا کسی او را دزدیده یا که کشته بود . ماموران انتظامی بهشان گفتند که این روزها آمار دختران فراری از خانه زیاد شده است و این حوادث در شهرهای بزرگ فت و فراوان اتفاق می افتد . آنها همچنین گفتند که دخترشان چند بار شئونات اخلاقی را زیر پا گذاشته و با دوچرخه در خیابان دیده شده است ، با اینچنین قول دادند که موضوع را پی گیری خواهند کرد و اگر  سرنخی بدست آوردند بیدرنگ خبرشان خواهند کرد . آنها اما حرفهایشان را باور نمی کردند و حتی فکر و خیالش را به خود راه نمی دادند که دختر نازنین شان از خانه فرار کرده باشد .

۱۳۹۲ شهریور ۱۷, یکشنبه

جهنم





وقتی  به خانه رسید  کلاه مخملی اش را از سرش بر داشت و دستی  به نرمی به موهایش کشید . سکوت سرد و یخ زده ای در حیاط آکنده بود . صورت استخوانی اش را در کنار پاشویه حوض شست و با دستمالی ابریشمی خشک . نفسی عمیق کشید و از پله ها به آرامی رفت بالا . وارد اتاق که شد دید سر پسر 6  ساله اش روی زانوی زنش قرار دارد و از شدت تب می لرزد و شرشر عرق از سر و رویش می ریزد .
زنش تا چشمش بهش افتاد ، اشک از چشمهای قهوه ای رنگش به روی گونه های گندمگونش سرازیر شد و با تن و بدنی خسته و درمانده پا شد شوهرش را در بغل گرفت و با بغض گفت :

۱۳۹۲ مرداد ۲۵, جمعه

روسپی



در حالی که رگهای شیخ نقی مانند مارهای غاشیه از شقیقه هایش بیرون زده بود و از خشم و غضب خون خونش را میخورد فریاد زد :
- « سلیطه هنوز که نرفتی ، پاشو کونتو تکون بده ، اگه ندی میام چوب تو آستینت فرو میکنم » .
- « دارم خودمو آماده میکنم   ، همینجور که نمی شه  بزنم بیرون  ، اونوقت دس خالی بر میگردم  » .
-  « میگم بجنب دختر هر جایی خمارم میدونی یعنی چه » 


رقیه از داد و هوار پدر وافوری اش کلافه شده بود . در آیینه نگاهی به سر و صورت پکرش  انداخت و رنگ شکلاتی روژ لب را که با تن و بدن و روسری اش متناسب بود از روی میز کنار آیینه  بر داشت و به آرامی و طمانینه خاصی روی لبش قرار داد و سپس با مداد مخصوص خط لبش را بر جسته کرد . میدانست که آرایش را  اگر ظریف انجام دهد  معجزه میکند و لب و لوچه مردها را آب می اندازد .

۱۳۹۲ مرداد ۱۱, جمعه

مخفیگاه - مهدی یعقوبی





گله های ابر سیاه آبی آسمان را تیره و تاریک کرده بودند و در همان حال بادهای تندی شروع کرده بودند به وزیدن. تندبادها گرد و خاکها و کاغذ پاره ها را در سرپنجه های خود از سینه کوچه و خیابانها به اینسو و آنسو میکشاندند و بیرحمانه میکوبیدند به در و پنجره ها. از تپه های دور صدای رعد و برق بگوش میرسید و زوزه حیواناتی درنده. ناگهان باران سنگینی شروع کرد به باریدن. ریش سفیدان شهر و روستا وحشت زده میگفتند که تا بحال چنین رعد و برقها و بارانهای ویران کننده را  در سراسر عمر خود ندیده اند. در پستوی خانه ها صدای گریه کودکان می آمد و شیون هایی غریب و گنگ. در خیابانها جویهایی از آب روان شده بود و سگ و گربه های ولگرد دوان دوان بدنبال سوراخ و سمبه میگشتند. آنهایی هم که سری در کتابهای دعا داشتند زیر لب کلماتی عربی را زمزمه میکردند و یا نماز وحشت میخواندند و علت این توفان وحشتناک و ناگهانی را در ازدیاد گناهان بخصوص رواج  بی حجابی و بابیگری در مملکت اسلامی میدانستند.

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

حمام زنانه - مهدی یعقوبی




این داستان بیش از یک میلیون بازدید داشته است

 - بازهم که نوه تو آوردی حموم ، چند دفعه بگم این پسره دیگه چشم و گوشش واز شده و شاشش کف کرده ، همه چیز حالیش میشه، جاش دیگه تو حموم زنونه نیس
 

من سرم را پایین انداخته بودم و در سردر ورودی حمام دست مادر بزرگم را محکم گرفته بودم و به  حرفهای زن صندوق دار حمام  که کارها را راست و ریس میکرد به ظاهر اعتنایی نمی کردم ، مادر بزرگ در طول راه به من گفته بود که اگر حرفی زدند صم و بکم چفت دهانم را ببندم و چیزی نگویم .

-  سوری خانم ، این بچه دهنش بوی شیر میده ، تازه که مجانی نمیخواد حموم بگیره ، خودت میدونی همیشه پول اضافی براش میدم ، تو رو به اون شال سبزی که به دور کمرت بستی ، اذیتش نکن خدا رو خوش نمیاد
- زهرا خانوم من که حرفی ندارم اما ، زبون زنای دیگه رو که نمیشه گل گرفت ، پسر بگو چند سالته ،
من هم کمی مِن و مِن کردم و نیم نگاهی به مادر بزرگ انداختم  و با آنکه 9 سال داشتم و در کلاس دوم دبستان بودم گفتم 6 سال
- نگفتم که طفل معصوم هنوز مدرسه نمیره ،  بخوره به تخته قدش به باباش رفته ،

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱, یکشنبه

افغانی ممنوع !؟



 
هوا گرگ و میش بود و باد ملایم تابستانی آمیخته با بوی کوچه های خاکی به صورت گندمگون عمر میوزید و نوازشش میکرد.  در مغزش هزاران فکر و خیال بالا و پایین میرفتند و بر رگ و روحش تیغ میکشیدند . کوله ای را که بر پشتش حمل میکرد کمی سنگین بود و عرقش را در آورده بود .
خواهر کوچکترش گوهر که 14 سال بیشتر نداشت به همراه مادرش در پشت سرش با اندوهی سنگین در دل و پاهایی خسته و بی رمق گام بر میداشت .

عمر را مادرش به عللی شریف صدا میزد.  دو روز قبل صاحبخانه شان در یکی از حومه های تهران به همراه دو نفر گردن کلفت و کریه المنظر اسباب و اثاثیه ناچیزشان را که از دسته دوم فروشی ها با هزار زور و زحمت جمع و جور کرده بودند بعد از عقب افتادگی اجاره خانه در  وسط خیابان پرت و پلا کرده بود و در اتاقشان را که در زیر زمین یک خانه قدیمی و بدون برق بود قفل زد  ، مادر هر چه عجز و ناله و التماس کرد و به مقدسات قسمش داده بود اما صاحبخانه انگار که قلبش از سنگ و کر و لال بود و وقعی به آن نمی گذاشت . آنها هم چاره ای نداشتند که دار و ندارشان را رها کنند و  به سراغ یکی از دوستان قدیمی پدری در حوالی جنگلهای شمال بروند و در واقع پناهنده شوند . کس و کار دیگری را هم نداشتند. بیشتر هموطنانشان هم حال و روز آنها را داشتند و هشت شان گرو نه شان بود  .

مادر از آغاز راه نفس نفس میزد و در حالی که چادر مشکی اش را در دور کمرش گره زده بود با خودش دعا میخواند و گهگاه نم اشکی بر گونه اش مینشست . گیج و منگ به نظر میرسید ، ترسی گنگ و مبهم در نگاهش موج میزد و به دلش چنگ .
در ذهنش در تمامی طول راه چهره آبله گون و بیرحم حاج نعمت صاحبخانه اش که مداح قدیم مسجد محل هم بود مانند اجنه ها ظاهر میشد که با قهقهه میخندید و میگفت:
-- اگه تا آخر هفته اجاره عقب مونده رو ندی دخترتو بجاش میبرم ،  شهر شهر هرت که نیس .
این جمله مانند پتک بر سرش میخورد و هی پشت سر هم تکرار میشد :
- دخترتو بجای اجاره خونه ور میدارم، دخترتو میفهمی ضعیفه افغانی
.
بعد از آن حادثه  تمامی حال و حواسش بهم ریخت و دچار کابوس های جهنمی شده بود ، میدانست که صاحبخانه اش با آن قیافه مکارش که بیشتر به گرگ های پیر  شبیه بود دروغ نمیگوید ،  با گوشهای خودش داستانهای زیاد و عجیب و غریب از این قضایا  شنیده بود . شاید دخترش را میدزدید و عقد موقتش میکرد و بعد از آنکه شیره جانش را کشید به قاچاقچی های انسان که مثل مور و ملخ در هر کوچه و پسکوچه ای ولو بودند میفروخت و روانه دبی یا دیگر کشورهای همسایه میکردند .
میخواست شوهرش زنده بود و حالش را جا می آورد تا دیگر با آن سن و سال و چهره پیر و پاتال برای یک دختر بی پناه دندان تیز نکند .
چند ماهی میشد که به شدت مریض شده بود و پول دوا و درمان را با آنهمه گرانی که روز به روز بیشتر و بیشتر میشد نداشت . جرائت آن را هم نداشت که به این و آن در مملکت غریبه رو بیندازد و پول قرض بگیرد  ، تازه اگر قرض و قوله هم میکرد نمی توانست با آن وضع بد زندگی که بسختی لقمه نانی بدست می آورد تا زنده بمانند پس بدهد.
در طول راه پاهایش کرخت و بی حس شده بود و قدرت راه رفتن را از او میگرفت اما قوه مرموزی در ژرفایش به او نیرو میداد تا در آن نقاط پرت افتاده و سوت و کور توقف نکند .
.
ناگاه به ذهنش زد که نکند راننده ماشینی که آنها را آورده بود در آدرسی عوضی پیاده شان کرده باشد ، از قد و قامت و قیافه تخسش معلوم بود که کلک است . وقتی دخترش گوهر برادرش را « عمر » صدا زد برق از چشمش پریده بود و بنظر میرسید که از این اسم خوشش نیامده .است. این فکر و خیالها در مغزش رژه میرفتند و زجرش میدادند . فکر میکرد که اگر بلایی به سرش بیاید آینده دو فرزندش در این مملکت غریب چه میشود .
در همین حال و هوا غرق بود که ناگاه سینه اش تیر کشید و کمی پس پسکی رفت و به زمین افتاد . شریف کمی دستپاچه شده بود و این پا و آن پا میکرد ، گوهر هم مات و مبهوت نگاهش میکرد و اشک از چهره اش لبریز شده بود .
 عقل شان قد نمی داد که چه باید بکنند ، در آن دور و بر پرنده ای پر نمی زد و همه چیز ساکت و خاموش به نظر میرسید . دکتر چند بار به مادرشان گفته بود که فشار خونش بالاست و نباید که به خود حرص و جوش راه دهد اما شرایط زندگی سخت و دشوار آن هم در یک مملکت بیگانه اوضاع و احوال را برایش تنگ و تار کرده بود ، اگر چه نزد بچه هایش غم و اندوهش را بروز نمی داد اما از درون خودش را میخورد و آب میشد . با آنکه بیش از 34 سال نداشت موهایش سفید مثل برف شده بود و مثل زنهای 60 ساله به چشم میخورد .
.
در همین هنگام از دور  خودرو نیروی انتظامی که در آن دو مامور  نشسته بودند به چشم خورد ، شریف و خواهرش کمی به هم نگاه کردند و بی آنکه حرفی رد و بدل کنند با اشاره به هم چیزی گفتند .
راننده که مردی چهارشانه و ریش و پشم پت و پنی داشت در جلوی پایشان ترمز زد و در حالی که دستی به ریش حنا کرده خود میکشید با فیس و افاده نیم نگاهی به آنها انداخت :
 -- افغانی
-- بله آقا
-- اینجا چی کار میکنین ، مگه نشنیدین افغانی ها تو منطقه مازندران ممنوع الورودن
-- آقا تو رو به خدا کمک مون کنین ، مادرمون از حال رفته ، احتیاج به دکتر داره
-- خر بیار و باقلی بار کن ، بچه بدرک که نفله شد اول جواب منو بده
 و بعد  در گوشی چیزی به همکارش گفت و هر دو از ماشین پیاده شدند. مادر خوشبختانه چشمش را باز کرده بود و حالش کمی رو به راه شده بود ، اما تا قیافه ماموران را دید کمی رنگش پرید . از بلاهایی که ماموران انتظامی سر بقیه هموطنانش در می آوردند میدانست که بعضی از آنها آدمهای حسابی نیستند و حاضرند برای پیازی سر ببرند .
-- حالتون خوبه
-- آره فقط کمی سرم گیج رفت و افتادم
-- خوب مگه نمیدونید تو این منطقه « افاغنه »  ممنوع الوردند
-- بخدا نه ، اصلن خبر نداشتم
-- حالا که میدونی جل و پلاستو جمع کن و برین پی کارتون ،  ببینم این دختر قشنگ بچه ته
-- آره آقا ، خواهر برادرن
-- شوهر موهر نداره
-- تازه 13 سالشه هنوز وقت داره
- تو این مملکت 9 ساله ها ازدواج میکنن، بهتره ، دین و مذهب گفته.
- اونا با خودشونه اما من مخالفم

-- خلاصه بهت میگم زودتر از این منطقه گم و گور شین ، اگه دوباره چشم مون بهتون بیفته برا دخترت انکحت زوجت میخوونیم و عروسش میکنیم و شما رو هم توی گاری میزاریم و دک تون میکنیم به افغانستان ، حالیت شد یا بازم حالیت کنم .
،-- مگه ما با اون توریستای غربی که شما روز و شب قربون صدقه شون میرین چه فرقی داریم ، مگه خونشون از خون ما سرختره که شما با عزت و احترام باهاشون رفتار میکنین و ما رو تحقیر ، تازه ما مسلمونم هستیم
-- داره چفت دهنمو وا میکنه ، ضعیفه اگه مسلمونی بگو  أشهد أن علي ولی الله
مادر که این جمله را شنید من و من کرد و صورتش تا لاله های گوشش سرخ شد و سرش را پایین انداخت
-- د بگو چرا خفه خون گرفتی
سپس یک سیلی محکمی به بناگوش شریف که مات و مبهوت به صحنه نگاه میکرد زد و قاه قاه خندید و با کف دستش به باسن گوهر کوبید و با همقطارش سوار ماشین شد و  در حال رفتن  چهره مضحکش را رو به مادر کرد و فریاد زد .
اونچه رو گفتم خوب تو کله ات فرو کن  ، افاغنه ممنوع -


شریف غیرتش به جوش آمده بود و اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد ، دندانهایش را به هم می سایید و مشتهای گره کرده اش را به سختی میفشرد . احساس میکرد که مرد خانواده است و باید از مادر و خواهرش حفاظت کند . آنها را خوب میشناخت یکبار در پارک به علت اینکه افغانستانی ها حق ورود در آنجا را نداشتند  دستگیرش کردند و در بازداشتگاه در همان آغاز شروع به تحقیرش کردند وبه گردنش ریسمانی گره زدند و میگفتند که چهار دست و پا حرکت کند و ادای الاغ را در آورد و عرعر کند ، همه ماموران انتظامی بهش می خندیدند و با تمسخر گاهی با قیافه ای حشری با کف دست ضربه به باسنش میزدند و شلوارش را می کشیدند پایین.
یکبار که اعتراض کرده بود چنان با مشت و لگد و شلاق به جانش افتادند که له و لورده اش کردند.  پشت سر هم و با قهقهه میگفتند که اگر اوامری را که میدهند اجرا نکند باتوم در ماتحتش فرو خواهند کرد .
از آن پس کینه ای عمیق به آنها پیدا کرده بود و  شب و روز فکر و ذکرش این شده بود که زهرش را بنحوی بریزد .
تازه غم مرگ پدرش هم در دلش سنگینی میکرد بعد از اینکه او را در مرز به اتهام واهی قاچاقچی کشتند حتی جسدش را تحویل ندادند میدانست کاسه ای زیر نیم کاسه است ، دوستانش میگفتند که این ماموران امعا و احشای کشته شدگان افغانستانی بخصوص کودکان را میفروشند و از این راه پولهای زیادی به جیب میزنند .

در همین حال و هوا غوطه ور بود که مادرش صدایش زد
-- بچه ها عجله کنید تندتر اون گرگا شاید بر گردن

با آنکه هر سه نفر خسته و از تک و تا افتاده بودند با چهره ای درهم و غبار آلود به راه ادامه دادند . انگار تمامی غمهای عالم بر شانه هایشان سنگینی میکرد و رنجشان میداد .  هر چند قدمی که گام بر میداشتند مادر بر میگشت و نیم نگاهی به پشت سرش می انداخت ، در دلش برات شده بود که آن لاشخورها دوباره آفتابی میشوند ، از چشم هایشان میخواند ، از نحوه نگاهشان به گوهر و ورانداز کردنش .
در راه از حالت تشنجی که چند لحظه قبل بهش دست داده بود هنوز سرش گیج میرفت و دور و بر را تیره و تار میدید اما حرفی نمی زد .
گوهر که از وضعیت درب و داغانش خبر داشت بطرفش رفت و زیر شانه اش را گرفت و آهسته آهسته به راه رفتن ادامه دادند .
در چهره هایشان غم غریبی موج میزد. زیر پای خود را خالی احساس میکردند و نگاهها را دشنام آمیز . بادی تند میوزید و گرد و خاک ها را به چشم هایشان می پاشید ، آن آسمان آبی روشن کم کم جایش را به ابرهای خاکستری و تیره داده بود ، از دورها گاهگاه صدای سگها شنیده میشد و با سر و صدای شاخه های درهم درختان که در بادها تکان میخوردند آمیخته میشد و بدتر از همه نومیدی و یاسی تاریک بود که در دل و جانشان راه باز میکرد و مانند خوره روح و روانشان را میخورد .
-- مادر گرسنمه
-- دختر یه خورده دندون رو جیگر بذار از دست این جونورا رها شیم بعدش یه گوشه ای میشینیم و نون و خرما میخوریم
--داریم کجا میریم
-- میریم خونه همون پیرمرد ایرونی که بابات جونشو نجات داد ، آدم مهربونیه
-- اگه راهمون نداد چی
-- همه که مث هم نیسن ، به این لات و لوتا که تازه مث اجلق معلق ظاهر شدن نیگا نکن ،
-- مادر من دلم برا بچه های محل تنگ میشه
-- نگفتم که انسانیت مرز نمیشناسه ، خوب اونام که تو باهاشون دوست بودی همه شون ایرونی بودن

گوهر نگاهی مهربان به مادرش انداخت ، حرفهایش بهش قوت قلب داده بود حس میکرد که نیروی تازه ای گرفته است و خستگی از جان و تنش رخت بسته است . با شوق و نشاط به دور و اطراف نظر میکرد و از دیدن مناظر لذت میبرد همان مناظری که در طول راه اصلن دل و دماغ دیدنشان را نداشت.
در همین هنگام مادر گفت که بایستند و کمی نان و خرمایی را که با خود آورده بودند بخورند ، در کنار درختی کهنسال نشستند و با لذت شروع کردند به خوردن ، از بس که تشنه و گرسنه بودند نان بیات مزه کباب بره را در دهانشان میداد . گوهر در حالی که طعم شیرین خرما را در دهانش مزه مزه میکرد سرش را آرام و بی خیال روی شانه مادرش گذاشته بود و شریف هم در همان گوشه لم داده و به رویاهای دور و دراز فرو رفته بود . به سرزمین پدری به کوچه باغهای عطرآگین و با صفایش  و آتشهایی که دستهای بیگانه در آن بر پا کرده و مردم خوبش را از هم جدا و دشمن هم کرده بودند می اندیشید .
مادر نومیدی و اضطرابش را پنهان میکرد و نمی خواست که بچه هایش قطره ای از آن همه غم که در دل و جانش تنوره میکشید بویی ببرند . از بس خستگی به رگ و پی اش دویده بود حوادثی را که چند لحظه قبل گذشته بود فراموش کرده بود و آرام و نرم به خواب رفت .

از نقطه ای نه چندان دور صدای زنگوله گوسفندان و صدای مرد چوپان که آواز محلی میخواند به گوش می آمد . شریف چون صدای مرد چوبان را شنید کمی خوشحال شد و خواست مادرش را صدا کند که ناگهان خودرو همان ماموران دولتی بچشمش خورد ، بسرعت پا شد و مادرش را خبر کرد، یک آن دستپاچه شده بودند و رنگ و روی خودشان را از دست داده بودند ، خودرو درست بسوی محلی که آنها بیتوته کرده بودند می آمد مادرش با سراسیمگی به گوهر گفت که برود خودش را کمی آنطرفتر پشت درختان و بوته های تمشک که دور تا دور قد کشیده بودند پنهان کند و تا وقتی که صدایش نزدند از جایش تکان نخورد و بر نگردد .
بعد چادرش را که به کمرش گره زده بود باز کرد و انداخت روی سرش.
ماموران درست در جلوی پایشان ترمز کردند و یکی از آنها پیاده شد و بی آنکه حرفی بزند یکراست بطرف شریف رفت و سیلی محکمی به بناگوشش زد . ضربه آنقدر سنگین بود که در جا از دماغش خون آمد ، مادر شروع به یازهرا یازهرا گفتن کرد و خودش را به روی پسرش انداخت ، آنها هم یک لگد محکمی به پهلویش حواله کردند و او را نقش زمین ساختند .شریف چیزی نگفت میدانست که اگر کلمه ای به زبانش جاری شود تکه و پاره اش خواهند کرد .
از چشمهایش که خشم و کین زبانه میکشید فهمید که خبرهایی شده است و یا آنها دنبال بهانه ای میگشتند تا عقده های چرکین شان را خالی کنند .
-- حروم زاده ، پس تو  
-- پس تو چی
--  پس تو بودی که عکس آقا رو آتیش
-- گفتم که بخدا خبر ندارم ، از چی صحبت میکنین
سپس پا شد و رفت به طرف مادرش که چند قدم آنطرفتر بیهوش به زمین افتاده بود کمک کند که یکی از ماموران یک کف گرگی به صورتش زد و سپس با پوتین نوک آهنینش ضرباتی سخت و سنگین به شکم و پهلوهایش. گفت که لباسهایش را در بیاورد  . شریف در حالی که رنگ پریده بنظر میرسید لباسهایش در آورد . مامور انتظامی که با خشم و غضب  نگاهش میکرد دوباره گفت که لخت مادر زاد شود و زیر شلواری را هم در بیاورد . او اما امتناع کرد و سرش را کمی به پایین خم کرد و خاموش ماند . آنها با باتوم بطرفش حمله بردند و او شروع کرد به فرار ، آنها هم بدنبالش دویدند اما شریف تند و تیزتر از آنان بود. در همین هنگام یکی از ماموران سلاحش را از ضامن خارج کرد و از مگسک به شریف خیره شد و  در حالی که به زبان عربی فحش میداد  ماشه را چکاند ، گلوله درست از پشت به قلبش اصابت کرد و در جا به زمینش انداخت ، شریف زیر لب در حالی که نفسهای آخرش را میزد چند بار مادر مادر گفت و سپس خاموش شد .
دو مامور امنیتی دستی به ریش های دراز خود کشیدند و نگاهی غضبناک به چهره بی جانش انداختند و پوزخند زدند. سپس یکی از آنها گفت :
راسی اون حوری 13 ساله کجاست میخوام عروسش کنم همین جا ، اصلن این لعنتی ها هوش و حواسمونو بردن .

برگشتند تا از مادر سین جین کنند ، وقتی به او رسیدند دمرو روی زمین افتاده بود با پا برش گردانند ، چهره ای کبود داشت و انگار سالهای سال مرده بود . به فکرشان زد که گوهر باید همین دور و اطراف پنهان شده باشد .
ناگاه خش خشی از بیشه هایی که کمی آنطرفتر درست در روبرویشان بود شنیدند و سپس نگاهی به هم انداختند ، لبخندی زدند و تند و تیز بسوی صدا دویدند ...
 
« مهدی یعقوبی »




 

۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

گلوله ای به شکنجه گرم



شب چتر سیاهش را در سر تا سر شهر گسترده بود . لکه هایی از ابرهای پراکنده  در آسمان دیده میشدند . ابرهایی عبوس که در آغاز فصل زرد پاییزی خبر از بارش باران میدادند . دو سه مرد علفی از ترس مامورین دولتی  در کنار ستونی از درختان چون سایه هایی از اشباح پرسه میزدند و  اطراف و اکناف را می پاییدند و مواد مصرف میکردند ، گاهگاهی  چند گربه ولگرد که در تاریکی شب روزشان آغاز میشد  با چشمهایی براق از سوراخ سمبه ها سرک میکشیدند و در خاکروبه ها به دنبال غذا میگشتند .
فروغ از پس روزی دراز با چهره ای که همیشه غم انگیز و دردناک به نظر میرسید . بی میل و رغبت بطرف خانه میرفت . خانه که نبود یک اتاق نمور و کوچک اجاره ای آنهم در جنوب شهر که از در و دیوارش آه و ناله میبارید . شبها وقتی که در کوچه و خیابانها قدم میزد ، دلهره عجیبی ناخودآگاه تن نحیف و استخوانیش را فرا میگرفت ، پاهایش کرخت میشد ، قلبش تاپ تاپ با سرعت بیشتری میزد ، رنگ صورتش کمی زرد  و افکاری مالیخولیایی از گذشته ها در ذهنش صف میکشیدند و آزارو شکنجه اش میکردند .  شکنجه هایی مخوف که مانند مته در روح و روانش فرو میرفت و نقطه پایانی نداشتند  .
 

۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

مادر



سرمای استخوانسوز زمستانی از راه رسیده بود و برف های سنگین همه جا را سفیدپوش کرده بود .  بادی سرد و بی رمق از ناپیداها میوزید و شاخه های لخت و عریان درختان را قلقلک میداد . در آسمان گله های ابر سیاه جولان میدادند و فانوس قدیمی در روی رواق خانه بر فراز سایه های لرزان خویش پت پت میکرد .
 
مادر با آن قد و قامت نحیف و تکیده اش از خواب بلند شد و نرم نرمک به طرف آشپزخانه رفت و نماز صبح را با نم اشکی بر گونه های مهربانش به پایان رساند و در پایان دستهای لاغرش را رو به آسمان برد و نیم نگاهی به عکس فرزندش در قاب کهنه و گرد گرفته که در گوشه اتاق بر روی دیوار بچشم میخورد کرد و از جایش بلند شد .
هوا گرگ و میش بود و فرصت آن را نداشت که چایی ای بنوشد و کمی به به خودش برسد . چادرش را روی سرش گذاشت و بقچه ای از غذا را که شب قبل آماده کرده بود در بغلش گرفت و از پله های آجری پایین رفت . قبل از اینکه در حیاط خانه را باز کند دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس بطرف محل قراری که با دو تن از مادران زندانیان داشت حرکت کرد .