۱۳۹۰ بهمن ۴, سه‌شنبه

ساحل لختی ها مهدی یعقوبی(هیچ)



چند سالی میشد که به هلند آمده بودم و با آنکه مدرک زبان برای کار یا ادامه تحصیل را گرفته بودم اما هنوز نمی توانستم  باید و شاید خوب صحبت کنم .در محاورات روزمره انگلیسی را با هلندی قاتی پاتی میکردم و گهگاه موجب خنده  میشدم. من تافته جدا بافته ای نبودم،  برای بیشتر پناهندگان این مشکل وجود داشت و آنها سعی میکردند با مردم دمخور شوند تا در عمل این نقطه ضعف را حل کنند و در این جامعه که از زمین تا آسمان با ایران فرق داشت روی ریل بیفتند.
 آنروز من از مهمانی که دوستم ترتیب داده بود بر گشته بودم و به اتفاقی که در آنجا رخ داده بود در دلم میخندیدم. موضوع از این قرار بود که دوست ایرانی ام در سفره ای که با سبزی پلو و ماهی رنگین شده بود، در وسط سفره بجای دستمال کاغذی جعبه ای پر از نوار بهداشتی که خانومها برای عادت ماهانه استفاده میکنند گذاشته بود.
این دوست  که کمتر از دو سال به هلند آمده بود چون نوار بهداشتی هنوز ندیده بود فکر کرد که این بسته همان کلینکس خودمان میباشد که تنها بهتر آکبند شده است و از همه بدتر بعد از خوردن ناهار  جعبه نوار بهداشتی را در دستش گرفته بود و یکی یکی به مهمانان هلندی میداد تا لب و لوچه خود را تمیز کنند. آنان در دلشان میخندیدند اما به روی خود نمی آوردند. این طور گاف و گوف ها زیاد پناهندگان میدادند. بخصوص ایرانی ها که در مملکت آخوندها و حصار قوانین اسلامی از حداقل مسائل جنسی که تابو محسوب میشد بی بهره بودند. 
وقتی که بر گشتم رادیو را روشن کردم و  کنار پنجره به چشم اندازی که به دشتهای سبز راه میبرد خیره شدم و رفتم به فراخنای رویاها. هنوز با خلق و خوی مردم آشنا و با آنها چفت و جور نشده بودم. رسم و رسومشان زمین تا آسمان با ما تفاوت داشت. مدتی بعد فهمیدم قمپزهایی که یک عده وطن پرست افراطی در باره « هنر مال ایرانیان است و بس »  در میکردند  نه تنها درست نیست بلکه با این بلایی که آخوندهای قرمساق بر سر مردم و تاریخ این سرزمین آوردند صد و هشتاد درجه فرق میکند. وانگهی من از همان ابتدا انسان را معیار و موازین بر خوردهایم قرار میدادم نه به یال و کوپال و دبدبه و کبکبه تاج و عمامه ها.

رفتم آبجویی تگری از یخچالی که از مغازه دسته دوم فروشی خریده بودم بر دارم که زنگ در بصدا در آمد.کمی تعجب کردم. آخر با کسی  قرار ملاقات نداشتم پیچ رادیو را چرخاندم  و سوت زنان در را باز کردم.  دیدم که همسایه طبقه بالایی ام دختر آرژانتینی است. سلامی کرد و در حالی که لبخند میزد و انگلیسی صحبت میکرد گفت که نامه ای بزبان هلندی برایش فرستادند و خواست تا من برایش ترجمه کنم. از زمانی که به اینجا یعنی این خانه جدید آمدم فقط چند بار او را دیدم و خوش و بشی ساده و معمولی. میدانستم که از آرژانتین آمده است و صبح زود گاه گاهی که بیدار میشدم میدیدمش که با لباس ورزشی در حال دویدن در اطراف ساختمان میباشد.
روی پله ها نشستم و او هم در کنارم نشست. دستش را بر شانه ام گذاشت و با لبخند به ترجمه ام گوش. این را هم بگویم که در اینجا بر خلاف ایران اسلام زده که زن را در پایین تنه اش تعبیر و تفسیر میکند. وقتی دختری نامحرم ! دستش را به روی  شانه ات می اندازد و به حرفهایت گوش میکند دلیل فاحشه بودن آنگونه که آخوندهای خل وضع و اعوان و انصارشان می گویند نیست. بخصوص وقتی که همسایه ات باشد بلکه نشانه صمیمیت و اعتماد میباشد.
در نامه آمده بود که او یکی از 4 کاندیدایی میباشد که بخت برنده شدن جایزه صد هزار دلاری را دارد.  بسیار خوشحال شد و در حالی که چشمهای آبیش میدرخشید و موهای بلوندش از حرکات ناخودآگاهش بر شانه هایش میرقصیدند گونه ام را بوسید و توضیح داد که سالهای سال در رقص تانگو کار کرده است و اکنون زحماتش به گل نشسته است. میگفت که اگر مقام اول را بدست بیاورد مرا در جشنی که بر پا خواهد کرد دعوت میکند تا بیشتر با هم آشنا شویم .
تازه چانه اش گرم شده بود که یکهو همسایه طبقه پایینی ام که یک مرد مسلمان دو آتشه عرب بود در مقابلمان مانند جن ظاهر شد. با آن شکل و شمایل نتراشیده و نخراشیده بخصوص ریش بلندش دلم مثل سیر و سرکه جوشید و دندانهایم از خشمی پنهان بروی هم ساییده . فکر کردم که با دیدن دختر  نیم برهنه در کنارم  به رگ غیرتش بر خورده است و میخواهد بمن هشدار شرعی بدهد. اما ابدا چنین نبود .
  تا که دید دختر نامحرم با دامن کوتاه و با آن شکم فرو رفته و ناف برهنه اش دست بر شانه ام انداخته است رنگ و رو پس داد و  حیرت زده از پشت عینک تیره اش زل زد به ما. خواست حرف بزند که سرفه امانش نداد. بالاخره صدایش را صاف کرد و با زبان عربی سلام و احوالپرسی گرمی کرد . من هم دست و پا شکسته به عربی جوابش را دادم. در  مدتی که در  این محل زندگی میکردم جز یک یا دو بار  سلام و علیک خشک و خالی با او نداشتم. آدم بسیار بد عنقی بنظر میرسید و در پله ها که مرا میدید بلند بلند آیات قرآن را تلاوت میکرد. گمانم دلیلش هم این بود که چند بار مرا در بالکن خانه  با دوستانم در حال نوشیدن آبجو دیده بود.
اما اینبار  ول کن معامله نبود و بی در و پیکر زمین و آسمان را بهم میدوخت و فلسفه بافی میکرد آنهم با خنده های مشمئز کننده. ، برخلاف همیشه بشاش  بنظر میرسید و قبراق .  هر کار کردم که دکش کنم نمی شد . خوب میدانستم که با دیدن دختر همسایه با آن سر و  وضع سکسی دین و ایمانش بر باد رفته است و هر طور که شده میخواهد میخش را بکوبد.
دختر همسایه که دید او بسیار چغر و سمج است و دست بر دار نیست کمی این پا و آن پا کرد و بالاخره گونه ام را بوسید و ازم خدا حافظی. در هنگام رفتن گفت که اگر خبری رسید به من اطلاع خواهد داد. میخواستم که بیشتر با او گپ بزنم که این مهمان ناخوانده با آن چشمهای وزغ مانند و ریش حنا کرده اش مانند اجل معلق از راه رسید و کاسه و کوزه ام را بهم زد.
 از حرفهای صدمن یک غازش سرسام گرفته بودم  و در نهایت برای اینکه غائله را تمام کنم به زبان عربی  بهش گفتم که اگر وقت دارد قدم رنجه فرماید و برا ی نوشیدن چای در طول هفته به منزلم بیاید همان تعارفات شاه عبدالعظیمی. انگار که حرفهایم را بد فهمیده یا من غلط به عرضش رساندم که در جا و بی مقدمه با من به داخل منزل آمد و شروع کرد به وراجی. پشت سر هم  میگفت که دختر همسایه چقدر جمیل و قشنگ است و ازم خواست که پا در میانی کنم و در آشنایی را برایش باز کنم. میگفت که مجرد است و به دوست دختر نیاز دارد  و نمیخواهد به گناه بیفتد. من هم که در غربت آس و پاس بودم و  زنده ماندنم تا آن زمان به دلیل نداشتن کفن بود یک چیزهایی در جوابش گفتم ،حرفهایی که خودم نمی فهمیدم چه میگویم  مثلن  او مسلمان نیست و به دینی اعتقاد ندارد تازه از اینها بدتر رقاص هم هست. سپس برای اینکه قال قضیه را بکنم رفتم آبجویی از یخچال برایش آوردم .  تا چشمش به آبجو افتاد چهره در هم کشید و عرق سردی روی پیشانیش نشست و گفت : حرام حرام به شب اول قبر فکر کن به نکیر و منکر ،  و فلنگ را بست و دود شد  .
از آن روز به بعد همسایه ام یعنی همان پاچه ورمالیده با آن صورت توسری خورده و نسناسش ساعتها در جلوی در وردی ساختمان با لباسهای شیک و پیک کمین میکرد  تا باب مراوده را با دختر باز کند . پاشنه آشیلش این بود که با اینکه نزدیک به ده سال در هلند زندگی میکرد زبان هلندی را در حد مبتدی بلد بود و اصلن از زبان انگلیسی سر در نمی اورد . چند بار هم که خواست با دختر آرژانتینی در صحبت را باز کند در جوابش میشنید ساری آی کنت سپیک ندرلند. من هم  روی خوش  مثل گذشته به او نشان نمیدادم او اما  این چیزها سرش نمی شد و تا مرا میدید با قیافه ای بشاش بغلم میکرد و دست میداد و بعد از چاق سلامتی مثل همیشه با تته پته به اصل موضوع میرفت که کمکش کنم تا آن حوری بهشتی نیم نگاهی به جمال رعنایش بیندازد و قفل در آهنین آرزوهایش باز.
 بد جوری پایش را توی یک کفش کرده بود و از خر شیطان نمی آمد پایین. در عمرم آدمی سمج  مثل او که در ظاهر خل و چل میزد ندیده بودم دختر آرژانتینی هم  بدجوری ازش ترسیده بود.
بالاخره یک روز که روی اعصابم پا گذاشته بود به او گفتم که من خودم اخته نیستم که جاکشی تو را بکنم.  وانگهی اونا از مسلمونا وحشت دارن و با این ریخت دوزاری و  ندانستن زبان انگلیسی هرگز تکه ات نخواهد شد. پس بیخود وقتت را هدر نده و دور و برش نگرد.
 او هم سگرمه هایش را در هم کشید و بعد از مکثی کوتاه با ناباوری گفت : هر چی بخواهی بهت میدم. من هم در دلم گفتم که آش به همین خیال باش . از آن روز به بعد از سر  لج هر رشته ای را که میبافت پنبه میکردم. آخر زبان آدم را نمی فهمید و به هیچ صراطی مستقیم نبود. اصلن هیچ نسبتی با او نداشتم نه در قیافه و نه فکر و اندیشه.

تابستان نرم نرمک از راه رسیده بود و هوا کم کم گرم . هر سو که چشم می انداختی گل و گیاه دل و دماغت را جلا میدادند و روحت را پرواز.  قوها را از پشت پنجره روبروی خانه ام میدیدم که با جوجه هایشان به طرز شگفت آوری موزون و دل انگیز می گذرند. و بادهای ملایم و لذتبخش که خاطره های دور و دراز جنگلهای مازندران را در دلم زنده میکرد. با آنکه دریای شمال در دو کیلومتری ام قرار داشت اما در زیر آسمان آبی نیمروزی دلم هوای سواحل سبز خزر را میکرد . به کوچه باغهای شاداب و عطر بهار نارنجی که بامدادان آسمان را معطر میکرد . بخودم میگفتم آیا روزی به میهنم بر خواهم گشت و کسی ناپیدا در اعماقم میگفت ، تو بر خواهی گشت . همه بر خواهند گشت و این زمستان نابهنگام به پایان خواهد رسید .

بعد از  آن دیدار کوتاه خوش و بشم با دختر همسایه روز به روز بیشتر و بیشتر میشد و  گاه و بیگاه در سر راه هم سبز. مرد عرب هم ما را چهار چشمی تحت نظر داشت و دائم طرح و نقشه می کشید. وقتی دید که نقشه هایش نگرفته است غیرمستقیم تهدیدم میکرد.
 فکر کردم که مجرد است و نداشتن سکس دیوانه وار اذیتش میکند. برای اینکه شرش را از سرم کم کند. آدرس دخترانی را که در رد لایت یا همان شهرنو کار میکردند به او دادم و گفتم همه جور دختر در آنجا با قیمتهای مختلف کار میکنند. محلش هم نیم ساعت با پای پیاده است. در جا رو ترش کرد و  گفت : 
- غیب گفتی هر بچه ای آدرس رد لایت را میداند و من قبل از اینکه به این کشور بیایم آدرسش را داشتم. تو مرا دنبال نخود سیاه میخواهی بفرستی .

آن روز  وسایل ورزشی ام را جمع و جور کرده بودم تا به فوتبال بروم که در پله های ساختمان دختر آرژانتینی صدایم زد و با همان لبخند همیشگی ازم خواست که با او برای دوش آفتاب و شنا به دریا بروم. من که سورپرایز شده بودم و از خدایم بود در جا قبول کردم. در یک چشم بهم زدن آماده شدم و با هم با دوچرخه براه افتادیم هوا آفتابی بود و گرم و خیابانها خلوت. شلوارکی آبی و تی شرتی بی آستین بتن کرده بودم او هم شلوارک استرج و یک پیراهن سفید کتانی . پستان های نیمه برهنه اش در سر بالایی و پایینی دچار لرزش خاصی میشد و خواهشی سوزان را در درونم بیدار. وقتی که نگاهش میکردم لبخند میزد و تندتر رکاب. موهای بلندش در وزش بادها گاه به روی صورتش منتشر میشدند و او با دلربایی خاصی با سر انگشتانش آنها را به طرف شانه هایش پس میزد و  اشاره میکرد که تندتر. من هم ازش سبقت میگرفتم.  در نزدیکی ساحل دوچرخه هایمان را به نرده ای آهنین قفل کردیم و پیاده براه افتادیم . از علت آمدنش به کشور هلند برایم گفت . از خانواده ثروتمندش و خاطراتی سبز و دوست داشتنی . من هم گوشم را در بست در اختیارش گذاشتم و فقط سرم را به علامت تائید یا نفی تکان میدادم.
چشم تان روز بد نبیند . سواحل هلند از بهشت خداوندی نیز زیباتر است و حوریانش هم یک سر و گردن زیباتر . صدای ساز و آواز از هر سو بگوش میرسید و چهره هایی که پایکوبان و دست افشان دل به دریا میزدند و بازیگوشانه آب به روی هم می پاشیدند. در این سرزمین  انگار از خدا و 124 هزار پیغمبرش خبری نبود و نه گلدسته ها و صدای آزار دهنده روضه خوانانی که سرزمینمان را به سرزمین اشک و تابوت و عزا و مرگ بدل کرده اند  و نه لکاته های لچک بر سری که با ماشینهای امر به معروف و نهی از منکر به شکار بی حجابان می پردازند.

بالاخره به نقطه ای رسیدیم که دو تابلو نصب کرده بودند . یکی ساحل عمومی و دیگری ساحل لختی ها. جل الخالق ! در همانجا به تضاد و تناقص بر خوردم . دختر آرژانتینی که نامش هانی بود گفت :
- من ساحل لختی ها را ترجیح میدم .
 برق از سرم پرید . نمی توانستم حرفش را رد کنم . تا به حال با آنکه در هفته دو تا سه بار به دریا میرفتم اما هرگز پایم را به آن محوطه لختی ها نگذاشته بودم .
موهایش را  دم اسبی گره زد و در مقابل چشم های متعجب ام که داشت از کاسه در می آمد شورتش را در آورد و لخت مادرزاد نگاهی انداخت به من. گیج و منگ شده بودم. مثل گنجشکی که به تله افتاده باشد نمی دانستم چه باید بکنم.
کمی با خودم کلنجار رفتم و اما و اگر. اما هر کلکی که بخودم زدم نتوانستم  شورت شنایم را در آورم . او هم که قضیه را فهمیده بود لبخندی زد اما چیزی نگفت .

 گویی پیکر بکر و زیبایش را که در زیر نور سوزان آفتاب تابستان میدرخشید به رخم میکشید. آن پیکر بالا بلند ، ابروهای باریک ، چشمهای  همرنگ دریا ، لبهای سرخ و درخشان.  تنها کاری که میتوانستم بکنم این بود که جلوی وسوسه ام را بگیرم . وقتی که به چند قدمی دریا رسیدیم  ایستاد و یک کرم ضد آفتاب را از وسایلش بیرون آورد و بمن گفت که به پشتش بمالم. کرم ضد آفتاب را بر داشتم و در حالی که او روی حوله ای که روی ماسه ها انداخته بود دراز کشیده بود آرام آرام به پوستش که کمی برنزه بنظر میرسید مالیدم.  او هم احساس آرامش میکرد و حسی از  اعتماد در چهره اش موج. از چشمهایش خوانده بودم که به من اعتماد دارد و از اینکه با من به دریا آمده است شاد و خوشحال. وقتی که کارم تمام شد کرم را از دستم گرفت و به پستانهای درشتش که در تابش آفتاب زیباتر به چشم می خورد  مالید و با چشم های شادش به من نگاهی کرد و ازم تشکر . در دور و برم  صدها کودک و پیر و جوان خانواده گی لخت مادر زاد به دریا میزدند یا به ورزش میپرداختند. من هم مثل غریب الغربا  یا آلیس در سرزمین عجایب انگشتم را با شگفتی  میگزیدم و گهگاه به جهنمی که از آن فرار  کرده بودم می اندیشیدم.  ناگاه هانی صدایم زد. سرش را کمی آورد جلو و با پچپچه در گوشم گفت: اون دو نفر  رو که در حال اومدن به طرف ماهستن میبینی .
: گفتم آره
:  پلیسن اگر چه یونیفرم ندارن . اونا افرادی رو  که تو ساحل لختی ها لخت مادرزاد نیستن . جریمه میکنن . پس زودتر شورتتو در بیار .
هر چه یک و دو کردم نتوانستم. چه دردسرتان دهم. در نهایت به او گفتم که در جمع نمی توانم. حداقل برای ایندفعه.
: با خودته ، جریمه شو خودت باید بدی . یا باید از این محوطه خارج بشی .
بهانه ای تراشیدم و به او گفتم که : راستی من فراموش کردم  گاز آشپزخونه رو خاموش کنم ، غذایم الان سوخته .
میدانست دروغ میگویم . خندید و گفت :
- عجله کن ، خونه آتیش میگیره 

هنگام بر گشتن فکر میکردم که اگر این دایناسورهایی که در ایران نام خودشان را مراجع تقلید گذاشته اند اگر روز و روزگاری گذرشان به این بهشت زمینی بیفتد چه حال و قیافه ای بخود میگیرند. درندگانی که در قرن بیست و یکم پسران را به جرم پوشیدن لباسهای آستین کوتاه  و زنان را به اتهام لبخند در ملاء عام دستگیر میکنند و در زندانها هزاران بلا بر سرشان می آورند.
هنگام بر گشت بیادم آمد که کتاب داستانم را در دریا جا گذاشتم ، حال و حوصله بر گشتن را نداشتم. گفتم که هانی آن را بر میدارد و برایم می آورد.
در نزدیکی های خانه بودم که دیدم چند ماشین پلیس درست در مقابل منزلم پارک کرده اند. در حول و حوش مردم در حال بگو مگو و بحث و گفتگو بودند. دوچرخه ام را به دیواری تکیه دادم  و خواستم حرکت کنم که پلیسی جلویم را گرفت و گفت : ممنوعه
 بعد از اینکه توضیح دادم که  در این ساختمان زندگی میکنم پس از دیدن مدارک هویتم راهنمایی ام کرد که به نزد همکارش بروم تا به چند سئوال پاسخ دهم .
 همکارش که یک پلیس زن بود.  نگاهی بی تفاوت به من انداخت و پرسید که آیا این مرد عرب را که در طبقه اول ساختمان زندگی میکند می شناسم. هزار فکر و خیال به سرم زد و در نهایت گفتم بله .
:  «  این مرد عرب زن و دو فرزند دخترش را که یکی 14  و دیگری 16 سال دارد  سالها ، یعنی از روز ورود به این منزل بدلایل اسلامی  زندانی کرده است. میترسید که آنها در جامعه هلندی به فساد کشیده شوند. حتی آنها را  بیرحمانه شکنجه میکرد » .
باورش برایم سخت بود ، این مردک الدنگ با آن پوزه احمق و لب و لوچه مضحک، از آن روزی که مرا با هانی دیده بود زندگی را بر من حرام کرده بود و 24 ساعت کشیک میداد تا بلکه او را بتور بیندازد و یک لقمه چپش کند.
بخودم گفتم حالا میفهمم او با اینکه دهها بار به بهانه های واهی زنگ در خانه ام را میزد و چای و قهوه مینوشید حتی یک بار هم که شده مرا به خانه اش دعوت نکرد.
تلویزیون ماهواره ای را روشن کردم . امام جمعه موقت تهران  میگفت : وای بر آن روزی که در این مملکت بجای مساجد سینما ساخته شود و زنان بدون اجازه شوهر به بیرون از خانه بروند. آهای مردهای مملکت اسلامی ، فکر سرازیری  شب اول قبر و حمله گرگهای وحشی را کرده اید. در آن روز که چشمها از ترس از حدقه در می آیند و زنان بی حجاب در دیگهای پر از آتش جلز و ولز  میشوند. غیرت تان کجاست...
                                                                 ***
حوالی ساعت 10 شب دوباره « هانی » زنگ در خانه ام را بصدا در آورد و با لبخندی جادویی رو به من کرد و گفت : « دلت میخواد  یه گیلاس شراب با هم بزنیم.
نگاهی به صورتش و به چشمهایش که از شادی برق میزد انداختم. جواب مثبت دادم و به دنبالش به راه افتادم. در اتاق دو تا شمع روی میز گذاشته بود و چند گل میخک. موسیقی ای ملایم فضا را عطرآگین و شاعرانه کرده بود. دامنی کوتاه و سفید رنگ و پیراهنی چسبان که پستانهای شهوت آلودش را برجسته میکرد بتن داشت. با حرارت خاصی به من نگاه میکرد.  اولین گیلاس را با هم بالا زدیم و بی آنکه حرفی بزنیم خندیدیم. از حرارت چشمهایش میشد خواند که چه نیاز دارد و من هم که گرمای دلنشینی را در تن و روحم حس میکردم. سرش را به روی سینه ام گذاشت و من آرام آرام سرانگشتان نوازشگرم را فرو بردم در  موهای لطیفش . بوسه ای نشاندم به پیشانی اش، بوسه ای بر پلک چشمهایش و لبش. نمی دانم مست از شراب بودم یا مست از عطر خوش نگاهش که خواهشی دیوانه وار در آن موج میزد.

                                       مهدی یعقوبی(هیچ) 2011