۱۳۹۳ دی ۴, پنجشنبه

سپیده دور




آنشب تا دمدمای صبح  به حالت خواب و بیداری در گوشه دیوار سیمانی سلول انفرادی چمپاتمه زده بودم . نور لامپی که 24 ساعت بر فراز سرم  روشن بود  آزارم میداد . مثل زخمهای کف پاهایم از ضربه های شلاق .

نعره های بازجویی که صورتش را پوشانده بود در مغزم سوت میکشید و پیاپی تکرار میشد و از همه بدتر پژواک تیرهای خلاص در نیمه های شب . مثل کسی که زنده بگورش کرده باشند احساس خفگی میکردم و در خودم می پیچیدم  . شده بودم پوستی بر استخوان . تکیده و زرد و مردنی . 


هر از گاهی پلکهای خسته ام را باز میکردم و در سکوت سردی که هر سو را فرا گرفته بود به سقف و نور سفید لامپ چشم میدوختم  و بر روی گلیم کهنه ای که بوی تعفن  میداد پتوی پاره پاره را دور خود می پیچیدم و از بیماری مرموزی می لرزیدم  . انگار عقربه های ساعت زمان باز ایستاده بود و همه چیز در محاق خاموشی فرو رفته بود .  گهگاه درهای قطور و آهنین سلولهای دور و برم با صدای کشداری باز و بسته میشد و گاهی هم شعارهای کسانی را که کشان کشان به چوبه های دار میبردند  .

من اما نمی خواستم که بمیرم .  میخواستم با همه فراز و فرودها زنده بمانم ، دوباره پای به کوچه و خیابانها بگذارم به آفتاب سحرگاهی چشم بدوزم در دامنه های کوه و دره های سبز بدوم ، خانه قدیمی ام را ببینم و دوان دوان بسوی همه کسانی که دوستشان داشتم بروم و در آغوششان بگیرم  و گونه های تک تک شان را ببوسم .

در همین حال و هوا و گستره  بی مرز رویاها غوطه ور بودم که ناگهان دریچه در آهنین باز شده و زندانبان با صدای خشن و زنگ داری گفت که وسایلم را جمع و جورکنم و آماده باشم . یک چشم بند هم انداخت داخل سلول . 
 چشمانم را سراندم به سوی ساعتم . حوالی 4 صبح بود و بیوفت .  آیا دوباره مثل ایام دستگیری میخواستند سین جینم کنند و محاکمه .  شاید هم عده ای را دستگیر و اطلاعاتی جدید از من بدست آورده بودند  و هزار فکر و خیال آزار دهنده دیگر .  احساسی شبیه ترس دوید در رگانم . چشم بندم را زدم .  نگهبان کلید انداخت و در را باز کرد : 
- بازم که چشم بندتو خوب ننداختی الاغ  
لگدی زد به باسنم و باهاش براه افتادم . گامهایم را می شمردم تا کروکی و اندازه ها را بدست بیاورم  .  از راهرو درازی که بوی نمناکی میداد گذشتیم .   چند بار پیچیدیم به چپ و راست . معلوم بود که نگبهان مرا به عمد به این سو و آن سو میبرد تا از نقشه محل سر در نیاورم .  در حالی که از پله ها به طرف زیر زمین  می رفتیم ناگهان یکی پایش را میان دو پایم گذاشت و  سکندری خوردم و کله معلق مثل یک توپ فوتبال غلت خوردم و در انتها سرم به دیوار بتونی اصابت کرد و تمام صورتم خونی شد .
- بچه چرا دست و پا چلفتی راه میری و جلو پاتو نیگا نمیکنی 
و سپس هری زدند زیر خنده . تمام تن و بدنم درد میکرد . میدانستم که باید سکوت کنم و دندان روی جگر بگذارم . هر کلمه ای آنها را هارتر میکرد و مرا در مخمصه می انداخت . همین کار را هم کردم . در حالی که از شدت درد مثل ماری زخمی دور خود می پیچیدم  دم بر نمی آوردم .  چند لگد محکم با آن پوتین های نوک آهنین شان زدند به پاهایم و گفتند که بلند شوم . میدانستم که اگر بلند نشوم ضربات بیشتری خواهم خورد . همان لگدهای سنگینی که از شدت دردشان مغز استخوانم سوت میکشید و اثرش هفته ها میماند . آنهم با آن بدن نحیف و مردنی ام .

مرا انداختند در یک اتاق سه در چهار . با آستینم دستی به سر و صورت خونی ام کشیدم . سرم گیج میرفت و احساس تب و لرز بهم دست داده بود . حرکات و سکنات زندانبانها کمی عجیب و غریب به نظر میرسید . گوش خواباندم که چه میگویند . اما صدایشان بهم نمی رسید و فقط گهگاهی کلماتی را که بر لب می راندند محو و مبهم به گوشم میرسید .
 زیر لب ترانه ای زمزمه کردم تا از شر افکاری که از سر و کولم بالا میرفتند و آزارم میدادند رها شوم .  ترانه ایی که بهم انرژی میدادند و مرا به فراسوی دیوارهای قطور و دردهای جانکاهش میبرد . 

نیم ساعتی گذشت . پاهایم خسته شده بودند و تن و بدنم کرخت  . هنوز از دماغم خون میریخت . گفتند که روبروی دیوار بایستم و سرم را به هیچ عنوان بر نگردانم . همین کار را هم کردم و منتظر ماندم . ناگهان سر و صدای دختری که جیغ و فریاد میزد و مقاومت میکرد به گوشم خورد . انگار او را روی زمین میکشیدند . پس از چند لحظه  با لگد پرتابش کردند داخل سلول .
- فاحشه ، دستمو نجس کرد . 

 یکه خوردم و برایم غیر منتظره بود چرا که تا بحال دختری را در سلول ندیده بودم . چه کسی میتوانست باشد . منتظر ماندم و دندان روی جگر گذاشتم .
 چشم بندم را در حالی که میدانستم خطر دارد کمی کنار زدم .  چشمم افتاد به سر و صورت متورم و کبود و دهان بسته اش . از چهره اش کینه می بارید . انگار  با آن تن و بدن خونینش میخواست  مثل شیری زخمی بپرد و گلویشان را از خشم بجود . در همین هنگام یکی از نگهبانان که دیده بود چشم بندم را کمی پایین کشیده ام و رویم را به دختر بر گردانده ام بی آنکه یک کلمه حرف بزند مثل گرگی درنده آمد بطرفم و قنداق تفنگش را کوبید به دهانم  . منم همانجا تلوتلو خوردم و از شدت ضربه در جا از هوش رفتم . 
مقداری آب روی سر و صورتم ریخته بودند و وقتی که بهوش آمدم شروع کردم به سرفه  . سرم هنوز گیج میرفت و فضا را تیره  و تار و مغشوش میدیدم. همان زندانبانی که با قنداق به صورتم ضربه زده بود از بغل دستی اش کلت را گرفت و گذاشت توی دهانم . منم که چشمم از شدت فشار داشت از کاسه میزد بیرون . با خودم گفتم که کارم تمام است و همینجا کشته میشوم . دست برد به ماشه و شلیک کرد . من تکانی خوردم . او اما خندید . خشابش خالی بود و تنها خواست مرا بترساند . 
بعدش گفتند که حرکت کنیم . دوباره از چند پله بالا رفتیم و از راهروهایی پر پیچ و خم  عبورمان دادند . سپس مرا انداختند داخل یک خود رو . آن دختر را هم همینطور در خودرویی دیگر . ما را به اکیپ دیگری تحویل دادند و بهشان گفتند این اعدامی ها را ببرید .
با خود گفتم که مرا به کجا میخواهند ببرند . آیا میخواهند اعداممان کنند . قلبم تندتر میزد و دانه های درشت عرق بر روی  پیشانی ام . در سمت راست و چپم دو نفر مسلح نشسته بودند و بهم گفتند که سرم را بدزدم . منم سرم را پایین آوردم و بعد از ربع ساعتی که از حول و حوش زندان دور شدند چشم بندم را در آوردند و اجازه دادند که سرم را بلند کنم .  از نحوه رفتارشان فهمیدم که مرا برای اعدام نمی برند . شادی گنگی در رگانم دوید 
پس از سالها سلولهای انفرادی و زندانهای تیره و تار،  چشمم افتاد به فضاهای باز و بی در و پیکر . انگار جهان را به من داده بودند . درختها ، آدمها ، آسمان نیمه ابری ، خانه ها . سالها بود که این مناظر را ندیده بودم و تنها در رویاهایم آنها را ترسیم میکردم .  رویاهایی دلپذیر که در نیمه شبها ،  خلوت تنهایی ام را پر میکردند و مرا از آن دیوارهای سیمانی به دورهای دور پرواز میدادند به افقهایی روشن و تابناک .
- آیا دوباره آزاد خواهم شد 
با خود به زمزمه  گفتم و در همان زمان صدای تیرهای خلاصی که در انتهای شب از گوشه های دنج سلول به گوشم میخورد در دالان وجودم پیچید و تکانم داد . دندانهایم را بهم فشردم و دستانم را مشت .  خودروایی که آن دختر زخم خورده را تویش نشانده بودند در جلو حرکت میکرد با یک راننده و دو محافظ مسلح .  بعد از یک ساعتی شصتم خبردار شد که مرا به سوی شمال یعنی همان شهری که دستگیرم کرده بودند میبرند . اما چرا .
آیا کسانی را دستگیر کرده بودند و و به اطلاعات جدیدی دست یافته بودند یا .. . باید چه میکردم .  قبلا هم تنی چند از زندانیان را بعد از سالها سلولهای تنگ و تار به شهرهای دیگر منتقل کرده بودند و بعد از یکی دو هفته اعدام . آیا این سرنوشت ناگزیر انتظار مرا میکشید . خودم را به دست تقدیر سپردم و گفتم هر چه بادا باد .

در جاده آبعلی و پیچ امامزاده هاشم توقف کوتاهی داشتیم . بمن گفتند که بلند شوم و به سوی خودرو جلویی بروم . همین کار را هم کردم و با اشاره آنها در کنار دختر زندانی نشستم . او نگاهی به سر و صورت کبود و زخمی ام کرد و لبخند زد من هم همینطور . گفتند که با هم حرف نزنیم . در حالی که تنها یک نفر مسلح در کنارمان کشیک میداد بقیه رفتند در رستوران غذایی بخورند 
پاسدار مسلح در حالی که سلاحش از ضامن خارج و دستش روی ماشه بود با ریش های بلند قهوه ای رنگ و موهای ژولیده در کنار خودرو قدم میزد و ما را می پایید .  از پشت شیشه چشمم را دوانده بودم به ستیغ کوهها و خورشیدی که میدرخشید . خون گرم و جوشانی در تنم دوید . ماشین های زیادی در دور و اطراف پارک کرده بودند و همه در رستوران مشغول عیش و نوش .
 احساس گرسنگی میکردم و تشنگی . بوی کباب از فواصل دور به مشامم میرسید و من که سالها بود رنگ کباب را ندیده بودم شکمم به قار و قور افتاد .  از کله سحر تا حال حتی یک استکان چای تلخ به ما نداده بودند . میدانستم که سکوت بهترین کار است و نباید از نگهبان سئوال و جواب کنم . 
در همین هنگام ناگاه متوجه شدم که آن دختر زندانی بی آنکه نگهبان متوجه شود دستش را گذاشته است روی دستهای من . مرا میگویی یکهو دلم تاپ تاپ تپید . اصلن انتظارش را نداشتم که اینکار را کند . بعد سرش را گرداند رو به من . من اما جرئتش را نداشتم که بهش نگاه کنم . دستم را محکمتر فشرد . گرمای انگشتانش را در تن و جانم حس میکردم . دیگر نمیتوانستم بیشتر مقاومت کنم . سر را چرخاندم و به چشمهایش نگاه کردم . لبخندی زد . خواست کلمه ای به لب بیاورد که نگهبان از پشت پنجره نگاهی به ما انداخت و من تند و تیز دستم را رها کردم . میدانستم که به خاطر کوچکترین غریزه  و عواطف انسانی آنها چه بلایی به سر آدم می آورند . 
در همانجا مهر آن دختر به دلم نشست و احساس کردم که از دورهای دور  میشناسمش . گرمای دستانش با آن که رهایش کرده بود هنوز در تن و بدنم جاری بود و آرامشی مرموز به من میداد . 
چشمهای سبز و موهای سیاهی داشت . گونه اش کبود اما جذاب به چشم میزد . قدی متوسط و پیراهنی آبی . ایکاش میتوانستم که اسمش را بپرسم اما نمی شد . نگهبان شیشه را پایین کشیده بود و با چهره ای که شرارت ازش میبارید  درست در نیم متری ایستاده بود . 


 محافظان که بر گشتند یکی از آنها که دندان پیشینش شکسته بود و خنده های چندش آوری میکرد بطرفم آمد و در حالی که دستهای زمختش را به ریش حنا بسته اش میکشید اشاره کرد بلند شوم . همین کار را کردم و او سپس با توپ و تشر مرا انداخت  در همان خودرو قبلی . مثل این بود که غذاهای رنگارنگی که خورده بودند خیلی بهشان چسبید که در دم شروع کردند به مزه پرانی و بگو و بخند .  کاست آهنگران را  هم  گذاشته بودند و باهاش همراهی میکردند . 
   - ممد نبودي ببيني شهر آزاد گشته خون يارانت پر ثمر گشته
میدانستم که آنها آدمهای روانی هستند و هر آن باید منتظر حادثه ای باشم . شاید هم در آن حیص و بیص به جان هم بیفتند و مرا در آن میان نیست و نابود .  سرم  را چرخاندم به سوی اطراف جاده هراز . به رود پرتلاطم و به بازی امواجی که از میان بستری از سنگریزه ها میگذشتند خیره شدم .   به ستونهای درختان انبوه با آن شاخه های درهم  که در سمت چپ جاده تا بی انتها کشیده شده بودند و گاهی هم بر فراز دامنه ها عبور گاو و گوسفندان و بوته های وحشی .
چفیه پاسداری که در کنارم نشسته بود بوی تند زننده ای میداد و آزارم . نمیتوانستم خودم را کمی آنطرفتر بکشانم .  هر حرکتی را با  عکس العمل تند نشان میدادند . قرآن جیبی اش را در آورده بود و در حالی که حرکاتم را تحت نظر داشت بر لبانش آیات را زمزمه میکرد و پشت سر هم به سیگارش به صورت عصبی پک میزد و دودش را بسویم پف میکرد .  راننده هم که مردی چارشانه و قدبلند و کلاه پشمی ای سر طاسش را پوشانده بود از داخل آینه هر از گاهی سرک میکشید و مرا می پایید و گهگاهی هم با سرفه و چهره ای دمغ و ابرویی گره خورده  به نگهبان بغلی علامت میداد که  هشیار بماند . یکساعت مانده بود به شهر آمل از آنجا هم از مسیری که به جاده کمربندی میخورد یکراست میرفتیم بسوی بابل و این سیر و سیاحت با همه فراز و نشیبش به پایان میرسید . 

در حوالی امامزاده عبدالله بودیم که در قسمت مارپیچ جاده ناگاه دیدیم که  صخره ای عظیم الجثه در بادهای شدیدی که شروع به وزیدن کرده بودند  افتاد روبروی خود روجلویی . راننده که با سرعت حرکت میکرد نتوانست ماشین را کنترل کند و بعد از چند متری زیگزاگ رفتن محکم خورد  به درخت تنومند کنار جاده  .  خودرو ما هم  که فاصله اش زیاد نبود با ترمز شدید و ناگهانی چرخهایش قفل شد و لاستیکهایش سر خورد و افتادیم درست در لبه پرتگاه .  من در حالی که قسمت جلویی خودرو در حال تلوتلو خوردن و پرتاب شدن در اعماق دره بود در عقبی را باز کردم و خودم را پرتاب کردم به بیرون و در دم در حالی که راننده با پیکری خونی ،  سرش روی فرمان بیهوش افتاده بود با ماشین پرتاب شد به ته دره بسیاری عمیقی که  در راستای رودخانه هراز قرار داشت و بعد از چند بار غلت خوردن بر روی صخره های مهیب و غول پیکر آتش گرفت . 
دویدم به سوی خودرو جلویی . دیدم که همه زخمی و خونمالی شده اند سراسیمه با توان توش و توانی که داشتم در عقب را باز کردم و دست بردم بغل دختر زندانی را گرفتم و از روی پاهای آن محافظ که آه و ناله سر میداد کشاندم بیرون . نفسش انگار بند آمده بود . لبم را گذاشتم روی لبش و چند بار تنفس مصنوعی اش دادم و قلبش را با دو دستم فشردم . خوشبختانه بعد از چندبار با سرفه های شدید دوباره شروع کرد به نفس کشیدن . لبخندی به گونه هایم درخشید . راننده ها که  با دیدن تصادف در حول و حوش توقف کرده بودند دویدند بسوی ما . 
 آن دختر که تازه به قضایا پی برده بود دستی زد به  پشتم و آرام بهم گفت : 
- چرا معطلی بزن در ریم 
 با تعجب نگاهش کردم  و دویدیم از حاشیه جاده بسوی جنگل . هنوز چند متری دور نشده بودیم که بهم گفت صبر کن .  بر گشت و من که مات و مبهوت شده بودم بهش گفتم 
- کجا میری ،  دستگیرت میکنن 
- زود بر میگردم 

 چادرش را روی سرش گذاشت و رفت داخل خودرو و از پهلوی محافظان که بیهوش و زخمی افتاده بودند   سلاحهای کمری شان را برداشت و در زیر چادرش پنهان کرد . سپس دوباره دوید بسوی من  . یکی از محافظان ، همانی که آه و ناله میکرد  و با چشمان نیمه بازش مصادره سلاحها را دیده بود تکانی بخود داد و گلنگدن سلاحش را کشید و با صدای بلند ایست داد و بی آنکه منتظر بماند  یک خشاب رگبار بسویش خالی کرد .  یک لحظه افتاد روی زمین . فکر کردم که تیر به بدنش اصابت کرده است . خواستم بروم کمکش کنم که دیدم  دوباره پاشد و با سرعت بیشتری شروع کرد به دویدن .   دلم تاپ تاپ می تپید .  وقتی که بمن رسید دستش را گرفتم و از سرازیری کشاندمش بالای تپه . و دست در دست هم شروع کردیم به فرار . آن محافظ هم بدنبالمان مثل گرگ زخمی میدوید .
هر دو نفس نفس میزدیم . از میان بوته های وحشی و درختان انبوهی که دورادور را پوشانده بودن بسرعت رد میشدیم . خاربوته ها به دست و پاهایمان می پیچیدند و اذیت و آزارمان میکردند . چند بار هم به زمین خوردیم  . در نهایت که از تک و تا افتادیم رفتیم  پشت درخت تنومندی که در میان بوته های وحشی و گیاهان خودرو افتاده بود . نفس را در سینه حبس کردیم و منتظر ماندیم .
هیجان زده بودیم و از حادثه ای که رخ داده بود مات و مبهوت . میدانستیم که برای دستگیری ما نیروهای تازه نفسی را خواهند فرستاد .  تمامی گلوگاه های جنگل از زمانی که عده ای از چریکها برای حفظ خود یا جنگ های پارتیزانی به آن پناه آورده بودند بسته بودند و با ایجاد پایگاه های نظامی تردد ها را کنترل میکردند . در حول و حوش و کوهپایه های جنگلی جاسوس های خود را در پوش چوپان و کشاورزان به خدمت گرفته بودند .  این اطلاعات را از یکی از همین چریکها که در بند عمومی باهاش دوست شده بودم و به هم اعتماد داشتیم بدست آوردم . چند بار دست به خودکشی زده بود تا اطلاعاتش به دست رژیم نیفتد اما موفق نشده بود .

چند دقیقه ای در همان نقطه کمین کردیم و وقتی که دیدیم خبری نشد دوباره  با گامهای بلند شروع کردیم به حرکت بسوی اعماق جنگل  . هوای شرجی و و رطوبت زیاد ما را که سالها در سلولهای تیره و تنگ ضعیف شده بودیم زود از پا در آورد . گرسنگی و تشنگی هم قوز بالای قوز شده بود .
جنگل برایمان فضای بکر و ناشناخته و راز آمیز جلوه میکرد . از حیوانات وحشی هم که گمان میکردم در دور و اطراف تردد میکنند میترسیدم . صدای خش خش برگان در زیر پایمان و نغمه های اسرار آمیز پرندگانی که برایمان تازگی داشتند احساس خوشی بما میدادند . مهمتر از همه آزادی بود که نفسش میکشیدیم و در آن گستر سبز و بی در و پیکر ذل و جانمان را آکنده از شور و شوقی وصف ناپذیر و بی پایان میکرد .

چند ساعتی با همه درد و خستگی ها در عمق به راه افتادیم . در نهایت در کنار جویباری خرد که صدای دلنشینش گوشهایمان را نوازش میکرد نشستیم و کاسه دستهایمان را پر از آب کردیم و نوشیدیم . دختر زندانی که روسری اش را در آورده بود و موهای بلندش را تکان میداد و در همان حال سر و صورتش را می شست  نگاهی بهم کرد و گفت : 
- راستی من اسمم ستاره ست
نگاهم را سراندم به چهره بشاشش که از خوشحالی بی پایانی میدرخشید گفتم :
- منم اسمم سهرابه
سپس در زیر درختان تنومند و انبوهی که محصورمان کرده بودند چادرش را انداخت روی زمین و بی انکه حرفی بزند دراز کشید و از میان شاخه های درهم به آسمان آبی چشم دوخت .  من هم چند متر آنطرفتر به درخت بلوطی تکیه دادم  و باورم نمی شد که از چنگ ماموران رها شده ام و آزاد و رها در  متن جنگلی که همیشه عاشقش بودم نشسته ام و به مناظر زیبایش چشم میدوزم .
ستاره چشمش را روی هم گذاشت و از خستگی مفرطی که داشت بخواب رفت .  انگار نه انگار که یک دختر تک و تنهاست در ژرفای جنگلی ناشناخته و گنگ  ، آنهم با پسری که اصلن کوچکترین اطلاعاتی ازش ندارد . وقار و آرامشش به من نیز آرامش و آسودگی میبخشید 
با آنکه خسته و کوفته بودم و تن و بدنم بشدت درد میکرد با هشیاری اطراف را می پاییدم . جنگل برایم سرزمینی کشف نشده و ناشناخته و اسرار آمیز جلوه میکرد  . نمی دانم چه اتفاقی  اما هر آن ممکن بود که ماموران سر برسند و برایمان درد سر درست کنند . میدانستم که اگر دستگیر شویم هرگز زنده نخواهیم ماند و یک راست ما را آبکش خواهند کرد یا در ملاء عام به چوبه های دار . 
هفت تیری را که ستاره بهم داده بود در آوردم و نیم نگاهی بهش کردم . دستی به سر و رویش کشیدم و مثل فیلم های تکزاسی لوله اش را بطرف دهانم گرفتم و فوتی کردم . . تا بحال سلاحی را لمس نکرده بودم برای همین برایم هیجان انگیز بود . چند بار خشابش را در آوردم و دوباره سر جایش گذاشتم و ضامنش را هم چک .  با خودم گفتم که آیا روزی مجبور میشوم ازش استفاده کنم . بعد سرم را با تعجب تکان میدادم . همه چیز ممکن بود . آنهم در آن جنگل بی در و پیکر .
با خود به زمزمه ترانه ای را که در بندعمومی زندان از بر کردم خواندم :
 بی یه میرزا بی یه میرزا  تی شالا می کمر دود. تی توفنگا باور می شانه سر تاود . پیله مردای دانم تی دیل پوره درده. تی همدردو تی

باید هر طوری شده غذایی پیدا میکردیم و سرپناهی میساختیم .  پاشدم و از همان درختی که زیرش بیتوته کرده بودم بالا رفتم و چشم انداختم به دور و اطراف . آنقدر درختان دور و بر را احاطه کرده بودند که دید نداشتم . رفتم بالا و باز هم بالاتر .  باز هم نشد . آمدم پایین . یک ساعتی گذشته بود . رفتم بطرف ستاره و آرام صدایش زدم . آنقدر در خواب عمیقی فرو رفته بود که صدایم را نمی شنید . دو باره صدایش زدم و وقتی که بیدار نشد شانه هایش را به آرامی تکان دادم چشمهایش را با بی میلی باز کرد و خمیازه ای کشید . لبخندی به گونه اش نشست . بهش گفتم : 
- باید یه مکان مناسب تری پیدا کنیم برا سرپناه ، یه چیزیم برا خورد و خوراک . اگه دیر بجنبیم تلف میشیم
نگاه مهربانی بهم انداخت و بی آنکه جواب دهد به راه افتادیم به طرف بلندترین قله که در ضلع شمالی به چشم میخورد . هوای مرطوبی که بهش اصلا عادت نداشتیم اذیتمان میکرد و خستگی. در حواشی تپه ای که بسوی آبشاری پر آب امتداد پیدا میکرد ستاره نگاهش افتاد به چند درخت ازگیل و انار ترش وحشی . صدایم زد و با هم رفتیم شاخه های خاردار را با دست خم کردیم و مقداری چیدیم و همانجا شروع کردیم به خوردن . با آنکه خیلی ترش بودند اما خوشمزه بنظر میرسیدند . در حین خوردن کفش و جورابم  را در آوردم . دیدم که سرانگشتانم تاول زده است و گزگز میکند . ستاره هم همینطور . 
پس از اینکه مقداری ازگیل با خود برای ذخیره بر داشتیم نرم نرمک به طرف قله ای که نشانه کرده بودیم قدم زدیم . در همانحال آن منطقه پرت و دور افتاده را تحت نظر داشتیم .  در راه از ستاره پرسیدم :
- راسی برا چی تو زندونت انداختن
مکثی کرد و لبخندی به گونه اش درخشید و گفت :
-  اول مهرماه 61 وقتی که از همکلاسیهام شنیدم که بهترین دوستمو برا فروش یه نشریه اعدام کردن ، از کوره در رفتم و نتونستم خودمو کنترل کنم . چن تا از بچه محلهامو هم کشتن . یه روز که زنگ تفریح رو زدند و همکلاسیا رفتن حیاط مدرسه . من این پا و اون پا کردم و موندم تو کلاس . میز خانم معلمو کشوندم کنار دیوار . و رفتم رو میز و بالای تخته سیاه رو عکس « خمینی » یه صلیب شکسته بزرگ کشیدم و زیرش نوشتم هیتلر ایران . نمیدونم کی منو دید که گزارششو داد و همون روز یه عده پاسدار ریختن منو با مشت و لگد بردن و باقی ماجرا ها ...
مات و مبهوت نگاهش کردم . میدانستم که عملی را که مرتکب شده بود جرم بزرگی است و چه زجر و شکنجه های سخت و وحشتناکی در پی دارد . زخم شلاقها را وقتی که کفش و جورابش را در آورده بود تا در کنار چشمه بشوید دیده بودم و در دلم برایش گریه کردم . میخواستم بروم کنارش بنشینم و دستم را بگذارم توی دستش و نوازشش کنم اما پشیمان شدم .این جورکارها و احساس و عواطف طبیعی هنوز در فکرم تابو بود و آزارم میداد .

 .  نزدیکای غروب آفتاب . رسیده بودیم به دامنه همان قله ای که نشانه اش کرده  بودیم . بهتر دیدیم در همانجا اطراق کنیم . با دشنه شروع کردم به بریدن شاخه ها و جمع آوری بوته ها . آنها را روی کنده درختی که در همان جا افتده بود به شکل مثلثی با ستاره چیدم  . اگر چه تنگ اما برای خوابیدن  مناسب بنظر میرسید.  شب هوا سردتر شده بود و رطوبت بیشتر . ستاره که خوابید من دو ساعتی بیدار ماندم و در همان حال بوته ها و شاخه ها را جمع میکردم و روزنه های باز پناهگاه را می بستم تااز شر سرما بیشتر در امان بمانیم . تاریکی وحشتناکی اطراف را فرا گرفته بود و ترسی ناخودآگاه در وجودم . به آسمان پر ستاره چشم بستم . چه آسمان زیبایی آنهمه ستاره آنهم با وضوع تمام هرگز ندیده بودم .
به ساعتم نگاه کرد کشیک ام که تمام شد به نرمی ستاره را بیدار کردم و او با قیافه ای خواب آلود بلند شد و شروع کرد به نگهبانی . میدانستم که در آن نقطه پرت و دور افتاده و تاریکی عظیم ترس برش خواهد داشت . اما چاره ای نداشتیم و باید برای راهپیمایی روز بعد انرژی و نیرو میگرفتیم .

دمدمای صبح  که نوبت من شد شیفتم را عوض نکردم گذاشتم او بخوابد تا انرژی بیشتر برای راه پیمایی سنگین و طولانی داشته باشد . به آسمان نگاه کردم  چند تکه ابر پراکنده در سیر و سفر بودند و بادی خنک میوز ید . از گوشه و کنار صدای پرندگان ،  مرا که عاشق طبیعت بودم مستم میکرد . هوس کردم کمی دور و بر بگردم و از هوای پاک و پاکیزه لذت ببرم .   از تپه ای که محصورمان کرده بود کشیدم بالا .  چند بار از روی برگهای خیس سر خوردم و افتادم پایین اما بالاخره خودم را رساندم  به بالا .  هنوز نگاهم را به دور و اطراف ندوانده بودم که  چشمم خورد به یک قرقاول قشنگ . تا بحال از نزدیک ندیده بودمش . پرهای رنگینی داشت . خواستم جلوتر بروم و از نزدیکتر نگاهش کنم که ناگاه با حسی غریزی شروع کرد دویدن و سپس پرزدن .
 در همین هنگام صداهای گنگ و نامفهومی به گوشم رسید  . یکهو ترس دوید توی رگهایم و همانجا زمینگیر شدم و گوش خواباندم . بعد سینه خیز خودم را بردم به جلو . نگاه کردم . چشمم افتاد به یک هسته سه نفره از گشتی های رژیم . احتمالن در تعقیب ما بودند . یک سگ شکاری و ردیاب هم در دستشان بود  . همانجا ماندم و نفسم را در سینه حبس .  چادر ما درست در همان حول و حوش بود و ستاره در خواب . ضربان قلبم هی تند و تندتر میشد . در دلم دعا میکردم که خودش را نجات ندهد و یا اگر که بیدار شده است صدایم نکند چرا که لو میرفت . کلتم را در دستم فشردم و انگشتم را گذاشتم روی ماشه و به گشتی ها خیره شدم  . ریش های پت و پهن و درهم و برهمی داشتند . چشم شان افتاد  به چند شاخه که تازه بریده شده بود .  به هم نگاهی انداختند و مظنون شدند . معلوم بود که عده ای در آن حوالی اطراق کرده بودند  . ایستادند و  با هم شروع کردند به پچ پج .  در همین حین یکیشان که بدقواره و یغور به نظر میرسید ازشان جدا شد و رفت برای غذای حاجت . بقیه راهشان را  کج کردند و بعد از نگاهی مشکوک در اطرافشان چند متر آنطرفتر روی کنده ای نشستند و از فلاکس کوچکی که در یکی از کوله هایشان داشتند برای هم چای ریختند . چهار چشمی آنها را می پاییدم .  هیچ راه و چاره ای نداشتم  یا باید ریسک میکردم و از مسیری که  درست در دیدشان قرار داشت میگذاشتم یا همانجا در پشت درخت کمین کرده و منتظر می ماندم و همه چیز را به دست تقدیر کور می سپردم . دومی را انتخاب کردم .  
سگشان را که بی تاب بنظر میرسید و انگار بویی  برده بود با طناب در همانجا بسته بودند و هر از گاهی سرهایشان را بر میگرداندند و اطراف را سرک میکشیدند . ربع ساعتی منتظر ماندم دیدم که نفرشان بر نگشته است . شک برم داشت و گفتم نکند که چشمش افتاده به چادرمان و ستاره را مثل یک بره معصوم افتاده در چنگ آن نره غول .
هول شده بودم و قلبم دوباره تند تند شروع کرد به تپیدن . دیگر نمی توانستم این پا و آن پا کنم . ریسک را پذیرفتم و در همانحالی که آنها را می پاییدم  سینه خیز چند درخت را رد کردم . و وقتی که به نقطه مناسب رسیدم  قدمهایم را بلندتر کردم .  نزدیکتر که شدم . رفتم پشت درخت بلوطی کهنسال .  دیدم  تمامی چادر بهم ریخته است و مرد گشتی با آن پیکر درشتش پروانه را در حالی که دست و دهنش را بسته بود ، شروع کرد به در آوردن لباسش . شهوتی دیوانه وار در وجودش به جوش آمده بود . کمربند شلوارش را باز کرد و در حالی که  دستی به آلت تناسلی اش میکشید و با آن بازی میکرد او را روی زمین انداخت و وحشیانه پرید رویش تا کار را تمام کند .
مثل بسیاری از دخترانی را که در زندانها تجاوز کرده بودند و بعدها سر به نیست . خشمی توفانی دوید در رگهایم دست بردم و خواستم شلیک کنم اما ترسیدم که از آن فاصله تیرم به خطا رود و یا به ستاره بخورد . رفتم جلوتر . چشمهایم را که از شدت خشم وکین سرخ شده بود با آستینم مالاندم . میدانستم که با صدای شلیک بقیه گشتی ها با خبر خواهند شد و با سگ ردیابشان ما را به دردسر خواهند انداخت . راه و چاره دیگری هم نداشتم 
  بی آنکه سئوالی ازش کنم رفتم درست بالای سرش و هفت تیر را نشانه رفتم به شقیقه اش و شلیک کردم  و رشته های خون پاشید به سر و ریشش و او دمرو افتاد روی زمین . 
- ستاره وقت لباس پوشیدن نداریم گشتی ها در دو قدمی هستن 
- آخه
- آخه بی آخه بدو 
 لباسش را از زمین با دو دستانش بر داشت و با تن و بدن لخت شروع کرد به دویدند . صدای عوعوی سگ می آمد و سر و صدای گشتی ها .  میدانستیم که پس از چند لحظه تماس خواهند گرفت و  با نیروهای کمکی  بیشتری بدنبال مان خواهند آمد بخصوص که یکی از آنها را هم به سزایش رساندیم . 
برای آنکه ردها را بپوشانیم و سگهای بومی و شکاری تعقیب مان نکنند از آبراهه حرکت کردیم و با آن وضیعت درب و داغان انگشت پاهایمان که ورم کرده بود وخیم تر شده بود و هر قدم مانند این بود که سوزنی را در کف پای ما فرو کرده اند  . چند ساعت بعد ستاره یکهو چشمش افتاد به یک کلبه در کمرکش کوه . در زیر پوشش گیاهی خود را مخفی کردیم .  نمیخواستیم که بی گدار به آب بزنیم . برای همین مدتی دورادور آن را تحت نظر گرفتیم  واوضاع را بالا و پایین . در این مدت خودمان هم استراحتی کردیم و باقی مانده ازگیل ها را خوردیم .


زندگی ما از زمانی که فرار کردیم تبدیل شده بود به یک داستان پر مخاطره و پر از هیجان . داستانی که انتهای آن را کسی نمیدانست حدس بزند .  سرم را به حالت خواب و بیداری گذاشتم روی زانو . 
 ستاره هنوز از حادثه ای که اتفاق افتاده بود آثار ترس در چهره اش موج میزد  .من هم خودم را سرزنش میکردم که چرا از کنارش جدا شدم و به جای محافظت از محل  سرگرم تماشای طبیعت  . 
در همین هنگام که در خود فرو رفته بودم ستاره دستی به نرمی به پشتم زد و گفت نگاه کن . یک اکیپ 4 نفره  از گشتی ها بسمت آن کلبه قدیمی میرفتند . بنظر میرسید که آن نقطه پاتوق گشتی ها و محل نگهبانی بود و هر از چند گاهی پست عوض میکردند . نشستن در آن حول و حوش خطرناک بود  پاشدیم و برای جا و مکانی برای اتراق کردن  حرکت کردیم . داشتیم از بلندی به سراشیبی کوتاهی سرازیر میشدیم که از دور چشمم خورد به قاطری که پر از بار و بندیل بود و توسط یک گالش به سمت و سوی همان محل نگهبانی میرفت . در جا فکری به مغزم خطور کرد و آن را با ستاره در میان گذاشتم . اگر چه ریسک داشت اما  راه و چاره دیگری نداشتیم . در آن نقاط پرت افتاده و سوت و کور  بدون آذقه تلف میشدیم .

بند کفشهایمان را که درب و داغان شده بود بستیم و دوان دوان بطرف سوژه به راه افتادیم . باید عجله میکردیم و خود را هر چه زودتر میرساندیم . این گالش ها وسایل مورد نیاز  گشتی ها را  از راههای پر پیچ و خم و صعب العبور بهشان میرساندند . خبرچینی هم میکردند و پول و پله می گرفتند  . چم و خم راهها را مانند کف دستشان می شناختند .
از تپه بسرعت سرازیر شدیم و با تمام توش و توانی که داشتیم دویدیم تا رسیدیم به گردنه . یکی دو بار هم زمین خوردم  و زانوهایم بشدت درد گرفت . ستاره ایستاد و نگاه مهربانی بهم کرد و من بی آنکه توجه ای به درد زانویم بکنم دوباره شروع کردم به دویدن . در حوالی سوژه که رسیدیم . در پشت درختان کمین کردیم و با ایما و اشاره با هم سخن میگفتیم .  میدانستیم که  مسلح است و باید با حداکثر هشیاری به پیش میرفتیم . آنها با آموزشهای اولیه ای که در پایگاه های ثابت جنگلی گرفته بودند میدانستند که در کمین ها چه واکنشی نشان دهند .  اگر کوچکترین خطایی میکردیم برایمان گران تمام میشد و تمام کاسه و کوزه هایمان بهم میخورد .
وقتی که خوب نزدیک شد با دست به ستاره که در پشت درختی آنطرفتر سنگر گرفته بود گفتم که مواظب باشد و من هم    با یک خیز تند پریدم در دو قدمی اش و کلتم را بسویش نشانه گرفتم او هم که انتظارش را نداشت و غافلگیر شده بود آنهم در نزدیکی پایگاه به تته پته افتاد . بهش گفتم که اگر دهانش را باز کند و بخواهد داد و قال راه بیندازد امانش نخواهم داد . با اشاره سلاح به ستاره گفتم که دست و پایش را ببندد . او را محکم به تنه درخت بستیم و وقتی که مطمئن شدیم که هیچ عکس العملی ازش ساخته نیست رفتیم و وسایل پشت قاطر را خالی کردیم . ستاره همانجا پوتینی تازه را به پایش کرد و یکی را هم بمن داد .  سپس هر چه را که نیاز داشتیم در دو کوله بر پشت  گذاشتیم و از جاده ای که تا حدی مالرو و پاکوب بود بسرعت فرار کردیم . بسوی نقاط بکر و ناشناخته .

به جنگل کم کم عادت کردیم و چم و خمش تا حدی بدستمان آمد و در طول راه کمتر دچار ارتفاع زدگی و سر درگمی میشدیم .
بعد از مدتی دیگر از پا افتادم . ستاره گفت که بهتر است نفسی تازه کنیم . از کوله پشتی دو قوطی کنسرو در آوردیم و با نان شروع کردیم به خوردن . چقدر می چسبید . ستاره نگاهی به محبت به من انداخت و برای اولین بار چشمهای سبز زاغش مرا به خود جذب کرد . چشمهایی که دنیایی مهربانی در آن نهفته بود . میخواستم دستش را مانند لحظه ای که در خودرو  روی دستهایم گذاشت و فشرد در دستهایم بگیرم و سرانگشتانش را ببوسم . او لبخندی به گونه هایش که از شرم سرخ شده بود شکفت و نزدیک تر شد . انگار احساس و عواطفم را فهمیده بود و آتش تمنای درونم را . دستش را گذاشت به روی دستم و در تلاقی چشمهایمان آتشی سوزان در دلم بر افروخته شد . 
چه لحظه دوست داشتنی ای بود و چه خاطره شورانگیزی  



چند هفته گذشت و در این مدت ما با فوت و فن زندگی در جنگل و کوه و تپه ها بیشتر آشنا شدیم و به خلق و خوی هم . سرپناهی بهتری برای خود ساختیم و دیگر مسیرها برایمان سردرگم و ناآشنا نبود. در چند کیلومتر آنطرفتر از سرپناهمان با یکی از روستائیان که تک و تنها زندگی میکرد آشنایی پیدا کردم و سر صحبت را باز . او که فهمیده بود برای حفظ جان به جنگل پناه برده ام با من به گرمی برخورد میکرد و بقول خودش از جنگلی هایی که در چند سال قبل با حکومت می جنگیدند سخن میگفت . هر از چند گاهی از وسایل مورد نیاز گرفته تا  تخم مرغ و شیر و پنیر و نان کمکم میکرد  میگفت که هیچ موجودی موذی تر و خطرناک تر از آخوند در جهان نیست . بهش از ستاره حرفی نزدم او هم نمی خواست که بیشتر در باره ام بداند همین که در میهن خود از دست ملاها آواره شده بودم و مخالف ملاها برایش کافی بود . 

پاییز از راه رسیده بود اما جنگل سرسبزی اش را هنوز حفظ کرده بود . باید راه و چاره ای می اندیشیدم نمی توانستیم برای ابد در آن منطقه زندگی کنیم . 
یک روز در کنار آتش خردی که بر پا کرده بودیم موضوع را  با ستاره در میان گذاشتم بهش گفتم : 
- ستاره ما که تا ابد نمیتونیم اینجا بمونیم 
او که دستانش را ستون گردنش کرده بود بی آنکه نگاهی به من بیندازد جواب داد  :
- من که ازین زندگی راضی ام ، با همه سختی ها و خطراتش
- آخه
- میگی کجا بریم من مادرم پس از اینکه دستگیرم کردن سکته کرد و مرد پدرم هم بدبخت و بیچاره هشتش گرو نه اش ، اگه بر گردیم در جا دستگیر و بعدش اعدام میشم
- خب میگی چیکار کنیم ، هرچی تو بگی 
- پیش هر کی بریم میترسه ، اونم تو شهرای کوچیک ، اگه بفهمن از دس این آدمکشا فرار کردیم و یکشونم نفله از ترس سکته میکنن  ، میدونن اون جانیا چه بلایی سرشون می آرن . 
- راس میگی ، من اما براتو میگم ، آخه میترسم یه بلایی سرت بیاد
- من کنارت راضیم سهراب ، تو مهربونی ، قابل اعتماد ، نترس و از این ملاها  مث من متنفری  
-  همانجا دستش را گذاشت روی شانه ام . گرمای آتشینی دوید توی رگهایم . عطر موها ، بوی تنش ، محبت چشمهایش . بهش نگاه کردم و گفتم :
- ستاره من حاضرم تمام عمر در کنارت بمونم ، تو سخت ترین شرایط 
- راس میگی 
- تو خودت میدونی راس میگم 

میخواستم برای نخستین بار در زندگی بهش بگویم که عاشقتم اما بر لبم نمی آمد ، این کلمه سخت تر و دشوارتر از آنی بود که بر لبم بیاورم . گونه هایش از شرمی ناب و پر تپش سرخ شده بود دستش را گذاشت دور گردنم 
- من از چشات میخوونم 
- چی میخوونی ستاره 
- یه چیزایی که خودتم میدونی 
سپس دراز کشید و سرش را گذاشت روی ران پایم . احساس خوشی در زیر پوستش دویده بود و حس اعتماد و عاطفه ای عمیق . من هم همینطور ، رشته ای نامرئی از عشق و عواطف ما را به هم پیوند داده بود . آنهم در آن شرایط سخت و وحشتزا . مهرش در من هر لحظه بیشتر جوانه میزد و شاخ و برگ و گل میداد .  حس میکردم که تکه ای نه تمامی قلبم شده است . وقتی که در کنارم بود آرامش خاصی بهم دست میداد حسی زلال که مانند آن را هرگز در زندگی نداشتم . و چقدر من به آن عواطف بیدریغ و زلال احتیاج داشتم مثل آب و هوا .

شب باران سختی شروع به باریدن کرد . هوا هم سرد و سردتر میشد و بادهای شدید پاییزی آزارمان میدادند  .  نیمه های شب از سر و صدای ستاره از خواب بیدار شدم . انگار کابوس میدید . چراغ قوه را گرفتم بصورتش .  روی پیشانی اش قطره های ریز عرق نشسته بود . دستم را زدم روی شانه اش . چند بار پشت سر هم  تکانش دادم بالاخره بیدار شد . 
- چته ستاره ، خواب میدیدی 
رنگ صورتش پریده و زرد شده بود و ناگاه شروع کرد به گریه
- چی شده بهم بگو 
در حالی که از گوشه چشمهایش اشک سرازیر میشد با هق هق گفت 
- خواب دوستامو دیدم تو زندون ، صدای تیر خلاص ، چوبه های دار ، صدای نوحه آهنگران و فریاد الله و اکبر و لخت کردن همبندا و تجاوز 
رفتم بغلش کردم و دستم را بنرمی به پشتش کشیدم و نوازشش . منم مثل او از این صحنه های وحشتناک دیده بودم . وقتی آن لحظه ها در ذهنم تداعی میشد به مرز جنون کشیده میشدم و موهای بدنم سیخ . میدانستم که آن خاطرات درد آورد تا ابد با ما خواهد بود و هرگز محو نخواهد شد . 

برای نخستین بار کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم  . دست بردم دانه های اشک را از گوشه چشمهایش پاک . او هم مرا تنگ در آغوشش گرفت . صدای نفس های گرمش را میشنیدم موهایش ریخته بود به صورتم . لبم را گذاشتم روی لبش 
- آه سهراب ، سهراب ، سهراب 
- دوست دارم ستاره ، 
- میدونم دوسم داری عزیزم 
در حالی که زیر لاله های گوش و گردنش بوسه میزدم ، دکمه های پیراهنش را بنرمی باز کردم و لخت و لخت با هم شروع کردیم به عشقبازی . تن مان در آن شب تاریک و سرد از شدت گرمایی آتشین میسوخت و شعله ور میشد .     کلمات شیرین و دوست داشتنی در گوش هم به زمزمه میگفتیم . حرفهایی که از اعماق زلالمان می جوشید و تبدیل به شکوفه های زیبا میشد و دور و برمان را عطرآگین میکرد . وقتی که به پستان هایش گل بوسه میکاشتم و یا دست نوازش به موهایش میکشیدم  ،  عطشش بیشتر میشد . ضربان قلبمان تند تر میزد و خون مانند امواجی خروشان در رگهایمان به تلاطم در می آمدند . از سرو رویمان عرق میریخت و ما در لذتی ناب غرق . ستاره پاهایش را در پاهایم گره زد و من او را میفشردم و گر میگرفتیم  مثل شعله های آتش. هماغوشی تا صبح ادامه داشت و ما هنوز عطش در رگهایمان فواره میزد و تشنگی هایمان از لمس تن های یکدیگر سیراب ناپذیر .
صبح که بیدار شد یکراست آمد به طرفم و به لبم بوسه زد و خودش را انداخت روی زانوانم
- چه شب رنگینی بود سهراب 
- تو رنگینش کردی ستاره 

از آن شب فراموش نشدنی پیوند ما هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و بوسه ها و هماغوشی ها 
در سکوت سبز و خلوت بیکرانی که ما را احاطه کرده بود به هم کلمات قشنگ میگفتیم . شعر و ترانه میخواندیم .  من زیباترین گلها را از پیرامونم می چیدم ودر جلوی پایش زانو میزدم و با گلبوسه ای تقدیمش میکردم . روزهای قشنگی که عطر بهشتی زمینی میداد و بوی عشق . ساعتها دست در دست هم زیر درختان می نشستیم و او سرش را به زانوی من میگذاشت و من موهای لطیف و برهنه اش را در طبیعت بکر با سرانگشتانم نوازش میکردم . تا اینکه یک روز ستاره در حالی که میخندید به من گفت :
- سهراب میخوام یه خبری بهت بدم
- چه خبری 
- شوکه نشی ها داری پدر میشی 
- راس میگی 
رفتم بغلش کردم و در هوای عطر آلود صبگاهی بلند و بوسیدن لبهایش . اما ناگاه غمی به دلم نشست . آیا در محیطی که هر دم امکان داشت مورد شبیخون قرار بگیریم میتوانستیم از بچه نگهداری کنیم ، در همان جا به ذهنم زدکه باید به هر شکلی که شده است از آن منطقه برویم بیرون . و شاید خودمان را به خارج از کشور برسانیم . ستاره مخالفت میکرد میخواست که بیشتر صبر کنیم تا آبها از آسیاب بیفتد و اوضاع و احوال آرامتر آنوقت با خیال آرامتری میتوانستیم مشکلات را حل و فصل کنیم . 
تا اینکه یک روز برفی بشدت مریض شدم و در سرمای زمستانی از شدت درد مثل ماری بخود می پیچیدم و میلرزیدم . ستاره چهره اش شده بود مثل گچ و دائم در دلش خدا خدا میکرد . میدانست که اگر وضعیت ناخوشی ام در آن سوز و سرما ادامه پیدا کند تلف خواهم شد . طوری شده بودم که دائم هذیان میگفتم و عرق از سر و صورتم سرازیر  . گهگاه گریه هایش را میدیدم و در دلم میگفتم که ای کاش با آن بچه ای که در شکم دارد مرا در آن منطقه دور افتاده رها کند و خودش را نجات دهد . تنها برای چند روز آذوقه داشتیم و اگر همانطور می ماندیم تلف میشدیم . فقط شنیدم که یک آن ستاره بهم گفت که صبر کن من میروم تا کمک بگیرم . نمیتوانستم جوابش را بدهم  یعنی توان حرف زدن نداشتم . تنها میخواستم که خودش را نجات دهد و از برف و یخبندان نجات یابد . بسرعت از پناهگاه خارج شد و در میان برف سنگینی که میبارید شروع کرد به رفتن بسوی خانه همان روستایی که با من چفت شده بود و هر از گاهی تا آنجا که وسعش میرسید کمک میکرد . 
در راه در زیر برف شدید بارها و بارها به زمین افتاد . گاه دستش را میگذاشت به شکمش و با بچه ای که در راه بود حرف میزد . من انگار در آن تب شدید و وضعیتی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردم آه و ناله ها و ضجه های دردناکش را می شنیدم و به خود نهیب میزدم که برای عشقم هم شده زنده بمانم و خودم را تسلیم پنجه های مرگ نکنم .
بالاخره خودش را به کنار در خانه روستایی رساند اما همانجا افتاد روی زمین . پاهایش کرخت شده بود و دستانش یخ زده و منجمد . خواست سینه خیز خود را بجلو بکشد اما انگار بدنش شده بود یک تکه صخره و سنگ . چند بار سهراب را صدا زد اما جوابی نشنید . در همین حین مرد روستایی که در دم پنجره کوچکش در حال نوشیدن چای بود  چشمش افتاد به سایه محوی که در برفها تکان میخورد . فکر کرد که شاید گرگ باشد . چشمهایش را مالاند و دوباره خیره شد . در را باز کرد و بخودش گفت شاید هم که سهراب .
تفنگ ساچمه ایش را در دم در گذاشت و دوید بطرفش . دید که یک دختر جوان است و از هوش رفته . بلندش کرد و برد در داخل خانه و لباسهای خیس اش را در آورد و پیراهنی گرم بتنش کرد و حوله داغ بر پیشانی اش . خوشبختانه بعد از لحظاتی وضعیتش بهتر شد اما  ترس برش داشت . یک آن فکر کرد که دستگیرش کرده اند ولی در همان دم هوش و حواسش سر جایش آمد و بی مقدمه گفت :
- سهراب سهراب
- سهراب چی ، دختر
- سهراب داره میمیره 
- تیر خورده 
- نه مریضه داره از دست میره تورو خدا کمکش کن 
در همین هنگام چشم گالش افتاد به شکم بر آمده ستاره و دلش بحالش سوخت .
- تو که بارداری دختر ، چرا با این وضع و حال تو برف و سرما خودتو بخطر انداختی 
- من زن سهرابم ، چاره دیگه ای نداشتم بخدا داره از دست میره پاشو یه کاری کن 

مرد روستایی چایی داغی گذاشت جلوی ستاره و بهش گفت که بخورد تا راه و چاهی پیدا کند . بعد محل زندگیشان را ازش پرسید و بهش گفت که در همانجا کنار آتش بماند تا برود  سهراب را به خانه اش بیاورد . الاغش را بر داشت و بسرعت حرکت کرد . 


وقتی که به پناهگاهم رسید . چند بار صدایم کرد من با آنکه صدایش را میشنیدم نمیتوانستم جوابش دهم پتویی را که با خود بهمراه آورده بود انداخت بدورم و با آن جثه نیرومندش مرا انداخت بالای الاغ و در برفهایی که تا زانو نشسته بود با احتیاط شروع کرد به حرکت . بهر ضرب وزوری که شده بود مرا رساند به خانه اش و در دم ستاره دوید به سویم و  نشاند پیش آتش و با حوله ای گرم شروع کرد پیشانی ام را مالیدن . دارویی را هم گالش بهش داده بود با آب گرم مخلوط کرد و ریخت در دهانم   . تا خروسخوان گرم و نرمم میکرد و حرفهای قشنگ میزد . شک ندارم که اگر عشق ستاره نبود من مرده بودم و هفت بار کفن پوسانده بودم  و تنها عشقش بود که با نیرویی ماورایی اش نجاتم داد . 
وقتی که حال و هوایم کمی بهتر شد بهش نگاه کردم و دستم را گذاشتم روی شکمش و گفتم حال بچه مان چطور است . او هم لبخندی زد و دستی به نوازش به پیشانی ام کشید  . توگویی جهان را بهش داده بودند . شادی و شادابی  بی مانندی در چهره اش موج میزد و مهربانی ای بی انتها .
وقتی که برفها فرو نشست به مرد روستایی آدرس خانه پدری ام را دادم و ازش خواستم که به نزدشان برود و ضعیت ما را بهش اطلاع دهد تا از جنگل خارج شویم   . بهش گفتم که پدرم مثل مادرم مرد با محبتی است بیدرنگ به کمکم خواهد آمد . ما هم از آنجا که وضعیت خانه روستایی سرخ بود و گشتی ها که ما آنها را گشتاپو صدا میزدیم در دور و بر ها می پلکیدند .صلاح ندیدیم که در آنجا بیتوته کنیم و با حداقل امکانات رفتیم به پناهگاه خودمان .
یک هفته بعد که روی پای خودم ایستادم به ستاره گفتم که میروم از مرد روستایی بپرسم که جریان چه شده است ، آیا به پدرم پیغام را داده است . 
برفها  آب  شده بودند و درختان تر تر و تمیز و شسسته و رفته ، برای نخستین بار در راه چشمم افتاد به یک خرس جنگلی قهوه ای با جثه ای بزرگ  . ترسیده بودم لحظه ای محو تماشایش شدم اما راهم را کج کردم و بسوی خانه روستایی با شتاب به راه افتادم . همه جا سوت و کور بود . برایم آن وضعیت طبیعی بنظر میرسید بخصوص بعد از بارش برف سنگین . اطراف را با هشیاری پاییدم و وقتی مطمئن شدم که کسی در اطراف نیست در زدم اما کسی در را باز نمی کرد . در همان حول و حوش پنهان شدم و بعد از ساعتی دوباره در زدم اما جوابی نمی آمد از پنجره به خانه کاهگلی چشم دوختم و ناگاه تنم لرزید . چشمم افتاد به پیکر آویزان شده مرد روستایی با دشنه ای بر قلبش . 
در را شکستم وداخل خانه شدم همه چیز درهم ریخته بود و دود زده . سماور قدیمی روی زمین افتاده بود و استکان و نعلبکی ها شکسته . عکس های روی دیوار پاره پاره و لخته های خون در کف اتاق . هزار فکر و خیال به سرم زد . نمیتوانستم در آن محل بمانم انگار گشتاپوهای اسلامی به آن مکان حمله و هجوم کرده بودند . فکر کردم که حتما لو رفته ام و هر آن امکان دارد که همان گشتی ها دوباره بریزند و دستگیرم کنند  . تا آنجا که میتوانستم آذوقه و وسایلی را که نیاز داشتم بار الاغ کردم و بسرعت از محل خارج شدم .
هنوز آثار بیماری را در رگ و پی ام حس میکردم و برف و سرما آزارم میداد . از آخرین باری که با ستاره در سرچشمه های رودخانه حمام کرده بودیم یک ماهی گذشته بود . با خودم فکر میکردم که اگر مرده بودم در آن جنگلهای سوت کور چه بلایایی سر ستاره می آمد و آخر و عاقبتش چه میشد . من از مرگ نمیترسیدم اما از نبودن با ستاره چرا . شده بود همه دار و ندار و بود نبودم . با همه وجودم دوستش داشتم و عاشقش شده بودم . 
در بادهای سردی که میوزید آورکتم را تنگ تر به خودم پیچاندم و در حالی که با یک دست با دستکش پاره پوره ای افسار الاغ را در دست داشتم دست لحت دیگرم را مشت کردم و در جیبم می فشردم . انگشتهای پاهایم گزگز میکرد و دستهایم کرخت و بیجان . سرعتم را تندتر کردم . 
 . 
وقتی که به ستاره رسیدم وسایل را در پناهگاه که در زیر زمین بود خالی کردیم و الاغ را رها . امیدوار بودم که دوباره برف ببارد و ردپاهایم را پر کند تا به چشم نزند. بعد از اینکه چایی داغی خوردم دستم را به روی هیزمی که ارام  میسوخت گذاشتم و به به ستاره جریان را به نرمی اطلاع دادم تا شوکه نشود و به بچه ای که در شکم داشت آسیب نرسد  . 
 آن شب تا کله سحر از دور و نزدیک صدای زوزه های گرگ های گرسنه می آمد انگار که در آن سرمای کشنده بوی گوشت تن ما را حس کرده بودند و منتظر هجوم و حمله .  کنار هم نشستیم و با هم مشورت کردیم و طرح و نقشه ریختیم تا هر چه زودتر از منطقه ای که سرخ شده بود خارج شده و خود را به جای امنی برسانیم و خود را از مخمصه برهانیم .  

پس از چند روز باد و باران پی در پی هوا که بهتر شد و چشم اندازهای جنگلی رنگ و روی خود را باز یافتند . طبق نقشه ای که ریخته بودیم با لباسهای شسته و رفته که از قبل آماده کرده بودیم  با کمی نان و خرما به راه افتادیم که عادی جلوه کنیم تا وقتی که در کمین گشتی ها افتادیم به ما مظنون نشوند .
اگر به هر عنوان اتفاقی می افتاد و مجبور به بازگشت میشدیم آذوقه به اندازه کافی برای چند هفته ای در پناهگاه داشتیم . محملها را هم از قبل جور کرده بودیم . 
صبح جمعه بود و آسمان صاف . سعی میکردیم از حوالی خانه های روستایی به دلیل سر و صدای سگها و تردد نیروهای دشمن که فعالیت شان بیشتر شده بود عبور نکنیم . حوالی ساعت ده صبح در شکاف درختی نشستیم و نان و خرمایی خوردیم و بعد از تمیز کردن پوتین هایمان از گل و لای و استراختی کوتاه دوباره به راه افتادیم . یکی دو بار سر وصدایی مشکوک به گوشمان خورد و بسرعت در پوششهای گیاهی خزیدیم . میدانستیم که قتل فجیعانه آن گالش بی ارتباط با ما نبوده است و گوشه و کنارها پر شده است از گشتاپوهای اسلامی و یگان های عملیاتی .
هدفمان این بود که به هیچ عنوان با آنها روبرو نشویم و اگر مشاهده کردیم سعی کنیم آنها را با محمل هایی که از قبل در ذهنمان چیده بودیم خام کنیم و تنها برای دفاع از خود از هفت تیرمان استفاده کنیم . در نزدیکی های رودخانه هراز بودیم که چشمان خورد به ردپاهای نیروهای گشتی . همانجا خودمان را سینه خیز کشاندیم میان بوته ها . دو نفر در حالی که سر خود را خم کرده بودند و سلاح خود را آماده شلیک با چهره ای آمیخته از ترس و وحشت اطراف را میگشتند انگار که ما را دیده بودند . بعد از پچ پچ تصمیم گرفتند که از هم جدا شوند و یکی از چپ و دیگری از راست بوته های عظیمی را که دورادور را آکنده بودند دور بزنند و ما را شکار .  به ستاره گفتم که چند متری ازم فاصله بگیرد و تا آنجا که میتواند آتش نکند. چرا که صدای شلیک همه را به سمت و سوی ما می کشاند . .یکی از مامورهای گشتی نزیدک ما شده بود چشمش افتاد به جای پا . جوان بود و مثل بقیه با ریش و پشم . دستش را گذاشت روی ماشه و سرک کشید به داخل بوته های انبوه . مردد بود که آیا پایش را به میان بوته بگذارد و جلوتر برود یا نه . دو قدم آمد جلو سرش را بر گرداند و چشمش افتاد به ستاره خواست همقطارش را صدا بزند که  از پشت با یک دست دهانش را گرفتم و با دست دیگری دشته را کاشتم به قلبش و وقتی دیدم که کارش تمام است انداختمش به زمین و دوپایش را گرفتم و کشیدم میان بوته ها تا پیداش نکنند . از جیبش مقداری اسکناس و برگه هویتش را بر داشتم  .  پاورچین پاورچین از محل دور شدیم . امیدوار بودیم که جسدش را پیدا نکنند چرا که اگر پیدا میکردند کارمان بسیار مشکل تر میشد و به دردسرهای بیشتری می افتادیم
هدف هر چه زودتر رسیدن به جاده هراز بود اما بعد از اتفاقی که افتاد سعی کردیم در مسیر جاده خاکی رو به امامزاده عبدالله برویم . 
باید سرعت خود را هر چه بیشتر میکردیم و زودتر خود را به محل میرساندیم . وقتی به حوالی امامزاده در 5 کیلومتری آمل رسیدیم هوش و حواسمان را بیشتر کردیم .  برای اینکه وقت را بکشیم مدتی در حول و حوش ضریحی که از طلا و نقره بود وحوض شفا و مرقد بی بی فاطمه و سقاخانه گشت زدیم و رفتیم در سالن بزرگ غذاخوری و بعد از مدتهای دراز و شاید سالها غذایی چرب و نرم خوردیم .  ستاره پا شد و رفت دستشویی و من دستم را دور استکان گذاشته بودم و گرمایش را در تنم احساس میکردم و اطراف را شش دانگ زیر نظر داشتم . میخواستیم به هر ترتیبی شده با یک خودرو از محل خارج شویم . 
در همین هنگام دستی از پشت به شانه ام خورد و چشمم افتاد به ماموری مسلح . از من سئوالاتی کرد و من برگه هویت آن گشتی را که به سزایش رسانده بودم نشانش دادم . سخت نگرفت نگاهی به ریش و سبیلم که عینهو بسیحی ها شده بودم انداخت و وقتی فهمید از خودی ها میباشم برگشت . بلند شدم که بر گردم که ناگاه همکار همان مامور که چند متری آنطرفتر ایستاده بود چشمش افتاد به شلوارم که به چند لکه خون تازه آغشته بود عکسی را از بغلش در آورد و نگاهی بهش انداخت . به آهستگی صحبتی با هم کردند و در جا دست بردند  به سلاحشان و آن را محکم فشردند . مثل اینکه مرا شناختند . از سالن پا به فرار گذاشتم و آنها ایست دادند . ستاره از پشت پنجره مرا دیده بود و همانطور که با هم نقشه کشیده بودیم هیچ عکس العملی نشان نداد و یکراست رفت توی اتوبوس تور زیارتی که در حال حرکت بود نشست . راننده که صدای شلیکها را می شنید نگاهی به ستاره انداخت و به شکم بر آمده اش . مثل اینکه نگاه ستاره همه چیز را بهش گفته بود و او در جا فقط مات و مبهوت نگاهش کرد و رفت  ، ستاره خیال میکرد که میخواهد برود به ماموران خبر بدهد . یک دستش را گذاشت روی شکم بر آمده اش و دست دیگرش را به روی سلاح که در زیر لباسش پنهان بود . در همین هنگام راننده بر گشت و چادری داد به دستش :
- خواهر چادرت دم در اتوبوس افتاده بود ، بفرما سرت کن ، آخه مامورا گیر میدن 
ستاره چادر را ازش گرفت و در حالی که دستانش را روی شکم بر آمده اش گذاشته بود از پشت شیشه اتوبوس به بدن تیر خورده و بی جان عشقش که دورش پاسداران حلقه زده بودند  نگاه میکرد و اشک از چشمانش سرازیر میشد .




مهدی یعقوبی