۱۳۹۳ شهریور ۲۰, پنجشنبه

اشک شادی



 دمدمای صبح قبل از اینکه مادرش از خواب بر خیزد . چشمهای خواب آلودش را باز میکرد و چند خمیازه عمیق میکشید و سپس از آلونک تنگ و تارش که در حاشیه یکی از شهرهای بزرگ بود دوان دوان میرفت روی تخته سنگ بزرگی می نشست  . آنگاه چشمهای سبز روشنش را به افقهای دور می دوخت و بیصبرانه منتظر می ماند . سگ کوچولویش هم که اسمش را ناناز گذاشته بود با آن بدن پشمالو و پاهای کوتاهش بدنبالش میدوید و درست روبرویش می نشست و زل میزد به چشمهایش  . غنچه که دیوانه سگ پشمالویش بود منظورش را میفهمید و خم میشد بنرمی بلندش میکرد و میگذاشت روی پاهایش و با سرانگشتان نازکش موهای پرپشتش را شانه میزد و در همانحال باهاش درد دل .

از آرزوهای دور و درازی که در سر داشت ، از فرداهای نیامده و خوابها و رویاهای شیرینش . ناناز هم که از نوازشهایش تن و بدنش گرم میشد مانند سنگ صبور به حرفهایش گوش میداد .

مادرش هر چه بهش گفته بود که چرا صبح به این زودی بر میخیزد و میرود ساعتها روی تخته سنگ می نشیند حرفی  نمی زد و  تنها نگاهی شیطنت آمیز میکرد و سپس تبسمی کودکانه روی گونه های قشنگش می نشست و شروع میکرد به دویدن . ناناز هم طبق عادت همیشگی بدنبالش .
مدتها گذشت مادرش که 7 روز هفته را در مرغداری کار میکرد و همیشه تن و بدنش خسته .  از سحر خیزی دخترش  کنجکاوی اش بیشتر و بیشتر میشد . تا اینکه تصمیم گرفت از راز و رمزش سر در بیاورد برای همین وقتی که او از خواب پاشد و مثل همیشه دوید بسوی تخته سنگ و چشم به افقهای بی در و پیکر دوخت  . پرده ضخیم و پلاستیکی روی در را یواشکی کناری زد و دزدکی چشم دوخت بهش .
 نیم ساعتی منتظر ماند و مات و مبهوت نگاهش . اما خبری نشد .  دور و اطراف در سکوتی غمزده و عمیق فرو رفته بودند و هیچ کسی در آن برهوت به چشم نمیخورد . از رخوت همیشگی خمیازه ای کشید . پلکهایش سنگین بود و دست و پاهایش از کار طاقت فرسا در مرغداری خسته و کوفته .
با خودش گفت بهتر است دوباره بخوابد تا رمقش را داشته باشد که سر کار برود . آنهم در آن هوای گرم و سوزان  . شوهرش دو ماه بود که رفتگر شهرداری شده بود و شبها هم رستورانی را نظافت میکرد و قادر نبود در ماه بیش از یکبار بهشان سر بزند چون اخراجش میکردند .
سرش را گذاشت روی بالش و در خواب سنگین صبحگاهی فرو رفت . غنچه اصلن متوجه مادرش نشده بود و همانطور که در گوش ناناز قصه های شیرین و دوست داشتنی تعریف میکرد به جاده چشم میدوخت . به جاده ای خاکی که هر صبح جمعه ماشینی آخرین مدل و قرمز رنگ از آنجا عبور میکرد . با مردی ریش و پشم دار و مسن و دختری همسن و سال او  دوازده ساله .
این مرد پشمالو اصلا و ابدا لبخند نمیزد و چهره ای اخمو و بدعنق همیشه داشت . اما آن دختر مهربان با لبخندی گرم  برایش دست تکان میداد و چند شکلات خوشمزه  برایش پرتاب میکرد و آنها هم دوان دوان به دنبال ماشین میدویدند و وقتی که از تک و تا می افتادند . غنچه  میرفت و شکلات های خوشمزه را که در زرورقی خوشرنگ پیچیده شده بود جمع میکرد و در گوشه ای می نشست و ملچ و ملوچ کنان و با لذت عجیبی میخورد .
البته از قبل چیزهایی خوشمزه برای ناناز آماده کرده بود تا وقتی که مشغول خوردن شکلاتهاهاست دهانش آب نیفتد و غمزده و دردناک بهش نگاه نکند . 
در حوالی آنها چند پناهنده افغانی و پاکستانی که آنها هم با هزار بدبختی خشت و آجری روی هم چیده و پرده های زهوار در رفته رویش کشیده بودند زندگی میکردند و برای بدست آوردن یک لقمه نان به هر مشقتی تن در میدادند .

در همین هنگام چشمش خورد به پیرمردی که عبا بر دوش و شالی سبز بر کمر به سوی  امامزاده ای که در همان نزدیکی ها قرار داشت به آرامی گام بر میداشت . این پیرمرد همه کار میکرد از دعاخوانی برای شفای بیماران تا دخیل بستن و باز کردن بخت دختران و عقد صیغه و دزدی پولهای داخل ضریح . خلاصه همه فن حریف بود .
عصایی هم در دست داشت که سوقات کربلای معلی بود .  امام زمان هم چند بار به خوابش تشریف آورده بودند . وقتی به نزدیکی هایش  رسید غنچه پاشد و  بسرعت رفت داخل خانه . . نمیخواست چشمش به چشم هیزش بیفتد . چند بار بهش نزدیک شده بود و با آن دندانهای سیاه و شکسته و کرم خورده  چاق سلامتی کرده بود و در همانحال که دعاهایی عجیب و غریب زیر لبش میخواند ، دهانش آب افتاده و وق زده بود به پستان و ساق پاهای لختش .
یک بار هم بیسکویتی خوشمزه بهش داده بود و در همانحال که بر چهره پر چین و چروکش لبخند وحشتناکی نشسته بود شروع کرد به نوازش کردن گیسوان بلندش که او چندشش گرفته بود و خواست بر گردد که بهش گفت :
- دخترم من جای بابا بزرگتم ، از نوازش پدرانه ام ناراحت نباش ، بهم نگاه کن ، سید پیغمبرم و شال سبز بر کمر ، اگه دوس داری بیام پیش مادرت ترو پیش خودم ببرم  . هر چیزی هم بخوای از شیر مرغ تا جون آمیزاد برات میخرم ، آخه منم تنهام و یه کسی رو میخوام که پخت و پزمو کنه و شبا تو بغلم مونس و یار .

غنچه وقتی مطئمن شد که آن پیرمرد حشری رفته است دوباره رفت و روی تخته سنگ نشست  همانطور که به ساختمان چند طبقه مجللی  که در دور دستها قرار داشت و بقول مادرش از آن از ما بهتران بود چشم میدوخت و در رویاهای خود غرق .  ناگاه صدای خودرو به گوشش خورد و رنگ و رویش از خوشحالی درخشید . ناناز را کمی گرمتر در آغوشش فشرد و بوسه ای به گونه اش . ماشین قرمز رنگ گرانقیمت وقتی به نزدیکی شان رسید سرعتش را کمتر کرد .  از سر تخته سنگ بلند شد تا بهتر دید داشته باشد .آن دختر مثل همیشه برایش دست تکان داد و داشت شکلات بسویش پرتاب میکرد که یکهو ناناز دوید به سوی ماشین . راننده هل شد و نزدیک بود چپه کند . ترمز زد و در را باز کرد و پیاده شد و با آن ریش و پشمش که تا نزدیکی های سینه اش قد کشیده بود نگاه غضب آلودی به غنچه  کرد و در همان حال که دندان کرم خورده و زردش به چشم میزد با خشم گفت :
- هی این آخرین بارت باشه این توله سگ نجسو ول میکنی روبروی ماشینم ، اگه بخاطر زنم  نبود نفله اش میکردم  .
غنچه تا شنید آن دختر هم سن و سالش زن این مرد پشمالوست یکه خورد و رنگش پرید . ناناز که متوجه شده بود بسوی آن مرد دوید و پاچه اش را گرفت و شروع کرد به هوهو کردن . او هم لگدی کوبید به شکمش و پرتابش کرده بود چند متر آنطرفتر . غنچه هر چه خواست که جلوی ناناز را بگیرد نمیشد و او پشت سر هم واق واق میکرد و با آن جثه کوچکش دوباره جستی زد و پرید و شلوارش را گرفت .  آن مرد که جری تر شده بود از جیبش چاقویش را در آورد تا حسابش را یکسره کند که غنچه بسرعت  بسویش رفت و ناناز را گرفت در بغلش و شروع کرد به دویدن .
 آن دختر هم مات و مبهوت نگاهشان میکرد و از ترس زبانش را بسته  و اصلن فراموشش شده بود که شکلات را بهش بدهد یا جرئتش را نداشت . آن مرد هم با توپ و تشر سیلی ای به صورتش زد و پرتابش کرد داخل ماشین .

گرد و خاکها که فرونشست غنچه ناناز را روی پاهایش گذاشت و موهای بلندی را که جلوی چشمهایش را گرفته بود کنار زد و غمناک نگاهش کرد و سپس نوازش . بهش خوشگلم و نانازم میگفت تا دردش را با حرفهای قشنگ کمتر کند . اما نگاه ناناز طوری بود که انگار درد زیادی میکشید بحدی که با صدای غریبی آه و ناله سر میداد . غنچه که دیوانه سگش بود دانه هایی از اشک روی گونه اش نشست و دلش از شدت اندوه می سوخت . آرزو میکرد که پول و پله ای داشت و او را نزد دکتر میبرد تا با قرص و دعوا دردش کمتر میشد  و دوباره شاد و شنگول به دنبالش به راه می افتاد .

مادرش که بیدار شد اصلن از ماجرا خبر نداشت مثل هر روز ، بعد از رفت و روب خانه ازش خداحافظی کرد و رفت به سوی مرغداری .  با آنکه بهش گفته بود که از محوطه خارج نشود و مواظب خانه باشد تا خدای نکرده اسباب و اثاثیه شان را بدزدند . او اما  از اتفاقی که برایش افتاد پکر و در خود فرو رفته بود وحرفهای مادرش را فراموش کرد . غم آلود ناناز را بغل کرد و همانطور که در رویاهایش غوطه ور بود . شروع کرد به راه رفتن .  بعد از نیم ساعتی  رسید به منطقه دور و پرت افتاده ای که ماشینهای زباله آت و آشغالها را در آنجا تلنبار میکردند . چند نفر با کیسه هایی در دست مشغول کند و کاو زباله ها بودند . چهره هایشان خاک آلود و دستهایشان سیاه . یک نفر خل وضع و دیوانه هم که بچه ها ازش میترسیدند همیشه در آن دور و برها می پلکید و بیشتر با چهار دست و پا راه میرفت و خنده های خشک و هراسناکی هم سر میداد و گاه هم بلند بلند قرآن میخواند . او اما ازش نمی ترسید و حتی چند بار غذایی هم بهش داد و او از دستش می قاپید و دوان دوان دور .
  کنجکاو شد چند دقیقه ای آت و آشغالهای بی مصرف و اسباب و اثاثیه های رنگ و رو رفته را زیر و رو کرد اما چیزی پیدا نکرد . بوی تند و زننده آزارش میداد به حدی که اشکش را در آورده بود . یک دستش را روی دماغش گذاشت و داشت بر میگشت که پیر زنی  با کمری قوز و صورتی پرچین و چروک که او را دیده بود صدایش زد و او هم رفت به طرفش . پیرزن نگاه محبت آمیزی بهش کرد و گفت  :
- دخترم میتونی گره چادرم را خوب سفت کنی ، دستام دیگه قوت ندارن .
او هم همین کار را کرد و چادرش را باز کرد و سپس دور کمرش خوب سخت و سفت . خواست راه بیفتد که پیرزن دست برد و از داخل کسیه ای که آت آشغالها را جمع کرده بود تا در کنار جاده ها دوباره به فروش برساند یک فلوتی رنگ و رو رفته را در آورد و با نگاهی محبت آمیز داد به دستش .
- بگیر دخترم ، لبتو بذار نوکش و انگشتاتو رو این سوراخا بعدش خودت راه می افتی
او هم همین کار را کرد و وقتی در فلوت دمید از صدایش ناناز ترسید و پرید عقب تر . او هم زد زیر خنده .

 بعد از آن حادثه تلخ چند سال گذشت . شده بود چهارده  سال . ماههای اول صبح زود بیدار میشد اما دیگر حال و حوصله بیرون رفتن و روی تخته سنگ نشستن و انتظار را نداشت . ناناز هم تعجب کرده بود و مادرش هم ،  اما چیزی بهش نگفت .
از لگدی که آن مردک عنترالترکیب به شکم سگش زد کینه ای به دلش نشست و هر چه کرد نتوانست که آن حادثه را فراموش کند .
 نه شناسنامه داشت و نه اصلن میدانست که که کتاب و درس و مدرسه چیست . تنهایی آزارش میداد و زندگی ای خسته کننده و دردآور .
شده بود چهارده سال و ناگاه قد و قامتش بسرعت شروع کرد به رشد .  خودش هم تعجب کرد . به خصوص از بزرگ شدن ناگهانی پستانها و تغییر صدایش . در اولین عادت ماهانه ترسید و فکر کرد که اتفاق بدی برایش افتاده است برای همین پکر و درهم رفته بنظر میرسید و جرئتش را نداشت که به مادرش بگوید . 

یک روز پدرش خبر آورد که  در شهر خانه ای اجاره کرده و پس از چند روز به آنجا کوچ خواهند کرد . یک تلویزیون هم  خریده است و رادیو . زهره از شنیدن خبر خانه جدید آنهم در شهر ،  از شادی در پوستش نمی گنجید و روز و شب انتظار میکشید که چه وقت کوچ میکنند .  میخواست با زندگی در شهر آشنا شود . دوست و آشنایی داشته باشد و از این تنهایی و سرگردانی بیرون بیاید .
 

 پدرش  ازش خداحافظی کرد و برای کار و سر و سامان دادن خانه اجاره ای  به شهر رفت ،  مادرش قبل از رفتن به مرغداری بهش گفت که مواظب خودش باشد . خبر رسیده دختر عبدالعلی جگر فروش چند روزی گم شده است و معلوم نیست که چه بلایی به سرش آمده . جسد دو دختر را هم در پشت امامزاده پیدا کردند . بعد روسری تازه ای را که خریده بود بهش داد که روی سرش بگذارد و وقتی برای آوردن آب به طرف رودخانه میرود با نامحرم خوش و بش نکند . بخصوص با آن دعا خوان بدچشم که آمده بود صیغه اش کند .

روز جمعه بود و هوا آفتابی ، غنچه گالن آب را در دستش گرفت تا برود از رودخانه ای که در یک کیلومتری خانه اش  قرار داشت آب شیرین بیاورد . ناناز هم جست و خیزکنان بدنبالش به راه افتاد . جاده خاکی خلوت بود و متروک . گهگاه ماشینهایی به سوی امامزده ای که در آن حوالی قرار داشت از کنارش میگذشتند و گرد و خاک بپا میکردند .
بر خلاف همیشه شلوار جینی را که مادرش روز تولد بهش هدیه داده بود به پایش کرده بود  و پیراهنی گلدار به تن . روسری اش را هم تا نصفه و نیمه روی سر . بادهای نرم گونه های زیبا و موهایش را نوازش میدادند و آفتاب صبحگاهی . همانطور که راه میرفت رویاهایی قشنگ در دل و جانش به پرواز می آمدند و لبخند بر لبانش می نشاندند .  میخواست فلوت را روی لبش بگذارد و ترانه ای را زمزمه کند که به یاد نصایح و هشدارهای مادرش  افتاد و از این کار منصرف شد
- یک دختر نباید در ملاءعام فلوت بزند ، آدمهای لات و لوت پی اش براه می افتند و آخر و عاقبت خوبی ندارد
- یک دختر نباید آواز بخواند
- یک دختر نباید بدحجاب به خیابان برود
- یک دختر نباید بی اجازه ی
یک دختر
یک دختر
از این سخنانی که در ذهنش تکرار میشد ترس نامعلومی وجودش را فرا گرفت و او را در خود فرو برد . در همین فکر و خیالها بود که یک دفعه همان ماشینی را که آن دختر بچه مهربان تویش مینشست و برایش شکلات های خوشمزه می آورد از کنارش رد شد و بوقی زد و چند متر آنطرفتر ایستاد .
دلش هری فرو ریخت . ناناز را در بغل گرفت و بی اعتنا به راهش ادامه داد و بی آنکه به راننده که همان مرد  پشم و ریش دار بود نگاهی بکند به راهش ادامه داد . آن مرد دوباره گاز داد و جلوی پایش ترمز زد و در را باز . غنچه کمی عقب عقب رفت و ایستاد . بر خلاف دفعه قبل که نزدیک بود ناناز را قیمه قیمه کند با مهربانی نگاهی بهش کرد و گفت :
- ببخشید که دفعه قبل از کوره در رفتم ،  دس خودم نبود ، آخه چن روز قبل امامزاده رو  با نفت و بنزین آتیش زده بودن و بعدشم همون روز  عده ای نخاله و لامصب ، یه سگو که رو سرش عمامه گذاشته بودن ول کردند وسط میدون ، عکس امام خمینی رو هم سنجاق کرده بودن رو عمامه . برا همین نتونسم خودمو کنترل کنم . باور کنین من آدم خوبیئم  در و دیوار این امامزاده از جیب حقیر نونوار شده ، همه منو میشناسن .

غنچه که هنوز بد و خوب روزگار را نچشیده بود و قلبش مثل دشت و کوههای بکر اطرافش صاف و بی غل و غش بود حرفهایش را قبول کرد و گفت :
- عیبی نداره ، گذشته ها گذشته
آن مرد که اسمش را قنبرعلی ذکر کرده بود نگاهی شهوت بار به پستان هایش که تازه گل داده بود و هوسش را بر می انگیخت و کپل های برآمده و درشت و موهای بلندش که از روسری بیرون انداخته بود کرد و گفت :
- خانوم خانوما حالا کجا داری میری
- میرم آب بیارم
- بپر سوار شو میرسونمت
غنچه که متوجه نگاه هوس آلود و لب و لوچه آب افتاده اش شده بود ناگاه به یاد حرفهای مادرش افتاد که بهش گفت که یکی از دختران دور و اطراف چند روزی گم و گور شده است و معلوم نیست که زنده است یا مرده .  برای همین با احتیاط گفت :
- مادرم گفته با غریبه ها بیرون نرو ،
- من که غریبه نیسم ، آدم اصل و نسب داری ام ، برادرم نماینده مجلسه ، خودمم یه عالمه مال و منال دارم ، دستامو بتکونم سر و پات غرق طلا و جواهر میشه  . بیا جونم .
غنچه یک قدم جلو رفت اما دوباره پا پس کشید و تشکر کرد و بی آنکه خداحافظی کند رد شد . قنبرعلی چند متری آهسته آهسته با ماشینش به دنبالش به راه افتاد و چشمان هیزش را به قد وقواره اش دواند و دور شد .
غنچه نفسی راحت کشید و گالن خالی آب را روی سرش گذاشت و به راه افتاد . در نزدیکی های رودخانه ردیفهایی از درختان  قدیمی و پر برگ سر بر آورده  و زیبایی پر طراوتی را به دور و اطراف بخشیده بودند و بوته های وحشی رنگارنگ .
چند هفته بود که حمام نکرده بود  . هوس کرد تنی به آب بزند و در آن آبهای زلال مرمر پیکرش را بشوید اما او دیگر آن بچه خردسال نبود و نمیتوانست در محوطه ای که زنان و گهگاه مردان آب بر میداشتند  خود را در آب بیندازد و دستی به سر و روی خود بکشد .

فکری کرد و پس از آن بهتر دید که از آن ناحیه فاصله بگیرد و در نقطه ای دورتر که کسی در آن حول و حوش پیدا نخواهد شد تن به آب بزند و سبک شود . تا آن زمان آفتاب هم بالاتر خواهد آمد و آبها گرمتر .
همین کار را هم کرد . چشمهای سبز خود را دواند به سوی آسمان ، یک لکه ابر به روی سینه های آبی اش پیدا نبود و دورادورش را طبیعتی دست نخورده و وحشی احاطه کرده بود . هوس کرد روسری اش را در آورد . همین کار را هم کرد . در جا خنکای بادی را که از پیچ و خم شاخه های انبوه و درهم درختان میوزید در بناگوشش حس کرد و احساس لطیفی بهش دست داد و بی اختیار با خودش گفت که ایکاش همیشه میتوانست یله و آزاد موهای بلند و سیاهش را از بند لچک هایی که مثل مارها  به دور گردنش پیچیده بودند و در آن هوای گرم عرقش را در می آوردند رها کند و نفسی از سر آسودگی بکشد .

نیم ساعتی راه رفت و رسید به نقطه ای آرام و رام که دلش میخواست . جز درختانی پیچ در پیچ و شاخه های درهم و صخره های درشت کسی در دور و برها دیده نمی شد . سکوتی عطرآلود افق هایش را در بر گرفته بو و دوباره موجی از وسوسه تن و روحش را فرا گرفت .
ناناز در اطراف رودخانه شاد میدوید و شادمانه بازی میکرد و از آن هوای صاف و شسته و طبیعت بکر لذت میبرد .  غنچه سرش را بر گرداند و دور و بر را پایید . هیچ صدایی جز زمزمه های آبهای روان و نغمه های پرندگان نمی آمد . دستهایش را رو به آسمان باز کرد و حس سبکبالی ذرات وجودش را فرا گرفت .  کفشش را در آورد و روی تخته سنگی گذاشت و سپس  شلوار جینش را بر تنه درختی خشک . در کنار رودخانه نشست و پاهایش را تا زانو در آبها لغزاند ، خنکای آبهای زلال احساس خوش و مطبوعی را در وجودش دواند .
خونی گرم و مستی آور در زیر پوستهای شفافش شروع به جوشش کرد و خواهشی تبدار .  این احساس برای نخستین بار چنین دیوانه وار در ذرات تن وجانش بیدار شده بود . وسوسه ای آتشین که مانند امواجی از شراب در رگ و پی اش میدوید و جنون آمیز او را با خود با ناکجاها و گستره های بی در و پیکر رویاها میبرد
به آفتاب نگاهی کرد انگار که او هم در آن بلندیها انتظار میکشید تا او مرمر تن لختش را در میان موجهای کوچک و آبهای زلال رها کند . ترانه ای را با خود زمزمه کرد و در فلوتش دمید و آنگاه لخت و عریان شد و نرم نرمک داخل آب  . خنکای آبها بر پوست شفافش بوسه میزدند و او دست لطیف خود را  را ملایم به تنش میکشید و خودش را نوازش . عطر گیج گلهای وحشی سرتاسر منطقه را پوشانده بود و صدای دلاویز پرندگانی که در لابلای درختان در آن نیمروز تابستانی بیتوته کرده بودند .
چشمهایش را به آرامی بست و در آن لحظات اثیری در آرزوهای دور و دراز و شیرینش فرو رفت . حس کرد که مردی که دوستش دارد و مهربانی از نگاهش موج میزند تنگ در بغلش گرفته است و آرام آرام از روی گونه ها تا پستانها و ران و پنجه های پایش را عطشناک بوسه باران میکند و او را مانند شرابی آتشین تا قطره آخر مینوشد و در خود محو .

در همین خیالهای دلنشین پرسه میزد که ناگاه از بیشه های نزدیک صدایی شنید و دلش هری به هم ریخت  . ناناز هم چند بار دوید و چند متر ازش دور شد و رو به تنه درختان قطوری که در سرتاسر راه در ردیف های انبوه قرار داشتند واق واقی کرد .
 با خود گفت اگر به جای آن جوانی که در رویاهایش میبیند ، مردی بدقواره و عنکر الاصوات با پشم و ریشی شپش زده و مسن به تورش بخورد چه میشود  و ناگاه از درون لرزید . حتی خیالش مو را بر اندامش سیخ میکرد . لحظاتی گذشت و دوباره خواب و خیالهای شیرین بسراغش آمد و او را در ژرفای خود فرو برد .
 آنقدر در رویاهای خود غرق شده بود که حتی صدای پایی که چند لحظه قبل از کنار بوته های وحشی بر خاسته بود از خاطرش رفت  . ناناز هم در زیر گرمای آفتاب  در خوابی خوش فرو رفته بود و انگار که در رویاهایش جفت گمشده اش را می جست .

کم کم کسی که در پشت بوته ها کمین کرده بود ، با دیدن تن و بدن مرمرین غنچه که حتی در بهشت خداوندی هم نظیرش پیدا نمیشد  نتوانست خودش را کنترل کند و آمد در کنار رودخانه  و نزدیک و نزدیکتر شد و از لای بوته های انبوهی که در هر گوشه و کنار قد کشیده بودند چشم دوخت به تن و بدن مثل مرواریدی که لخت و عور در زیر نور آفتاب در آبها روان بود .
ناگاه فکری به سرش زد و لبخندی شیطانی بر گوشه لبش . وقتی که مطمئن شد که غنچه در افکار و اندیشه های خود غوطه ور است و غرق  . روی زانوهایش نشست و مثل دزدها چهار دست و پا آمد جلو و با نگاهی آب زیر کاه حول و حوش را پایید و لباسهای غنچه را بر داشت و گذاشت در بقچه اش . سپس رفت دوباره در پشت بوته های تمشک وحشی دراز کشید و در حالی که پایین تنه اش را از شدت شهوتی دیوانه وار روی زمین فشار میداد مشغول شدن به زل زدن . خدا خدا میزد که هر چه زودتر از آب بیرون بیاید تا بتواند او را بهتر و تمام قد ببیند .
هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که غنچه متوجه شد  لباسش را که روی تنه درختی خشک آویزان کرده بود غیب شده است . دستش را گذاشت روی پستانهایش و چشمش را پراند به اطراف و اکناف . سکوتی محض در همه سو بال گسترده بود و هیچ کس به چشم نمیخورد . ترسی ناخودآگاه وجودش را فرا گرفت و یاد گفته های مادرش افتاد . فریاد زد :
- های ، کسی اونجا نیس
آمد کنار رودخانه و نگاهش را سراند به ناناز که مثل اصحاب کهف خوابیده بود . خواست از آب بیرون بیاید اما نتوانست . دست برد و چنگ زد به علف های کنار آب اما کنده میشدند و از کف دستش رها . ناگاه دید که کسی با عبایی بر دوش و شالی سبز بر کمر از پشت بوته ها آرام آرام دور می شود . با تمام قوا صدایش زد . آن مرد که صدایش را شنیده بود برگشت و آمد بطرفش .  غنچه در دم تعجب کرد چون این مرد همان  دعاخوان امامزاده بود .  رفت تا گردن زیر آب و دو دستش را گذاشت روی پستانهایش و گفت :
- سید من لباسامو همین جا روی شاخه های خشکیده گذاشته بودم اما پیداش نیس ، میتونی یه خورده دور و بر بگردی پیداش کنی .
- من که اینورا لباسی نمیبنم ،
- میگی چیکار کنم
- من چه میدونم دختر ، هزار کار و بار دارم باید برم
- تو رو خدا برین به مادرم بگین یه لباس برام بیاره ، اینجوری لخت و عور که نمیتونم برم خونه
- بذار شب بشه اونوقت ، میتونی
- شب ، شب اینورا گرگه ، منو با بدن برهنه تکه پاره میکنن ، میشه اون عبا رو بهم بدین دورم بپیچم  . خونه که رسیدم بهتون بر میگردونم
- این عبای پیغمبره ، بدم یه دختر برهنه تن کنه ، استغفرالله سرم بره اینکارو نمیکنم
- خواهش میکنم
- فقط به یه شرط
- هر شرطی که بگی قبول میکنم
- باشه ، بیا بیرون تا عبارو دورت بپیچم و بعد
غنچه تلاش کرد که از آب بیرون بیاید اما از آنجا که ارتفاع بلند بود نتوانست  . چند بار تلاش و تقلا کرد اما بازهم نشد .
- میشه دستمو بگیرین
- هر چن حرومه دست نامحرومه لمس کردن اما برا یه دفعه اشکال شرعی نداره ، چون میخوام عقدت کنم
غنچه که چاره ای نداشت قفل دهانش را بست و چیزی نگفت . دعاخوان که کمری قوز کرده داشت  ، روی زانو نشست و دستش را دراز کرد و مچش را گرفت ، زور زد تا او را بالا بکشد که ناگاه ناناز که از خواب بیدار شده بود بطرفش دوید و لباده اش را به دندانش گرفت و شروع کرد به کشیدن . او هم چند بار بار لگد زد بهش اما ناناز ول کن معامله نبود . انگار از اینکه دست غنچه را گرفته بود عصبانی شده بود . دعاخوان که از کوره در رفته بود و خون خونش را میخورد خواست لگدی محکمتر حواله کند که در همین حال غنچه او را محکم بطرف خودش کشید و او با سر افتاد توی رودخانه و شروع کرد به دست و پا زدن ، آب رودخانه عمیق بود و او با آن همه لباس نمیتوانست خودش را روی آب نگهدارد ، چنگ زد و گلوی غنچه را گرفت و هر دو رفتند زیر آب . غنچه خواست از دستش خودش را رها کند اما او با تمام نیرو بدن لختش را چسبیده بود و رها نمیکرد .
ناناز چندباری عوعو کرد و دور و اطراف چرخید و وقتی که دید کاری از دستش ساخته نیست شروع کرد به دویدن به سوی خانه غنچه . مثل برق و باد میدوید .  بطور غریزی میدانست که باید هر چه زودتر مادر غنچه را خبر کند وگرنه اگر آنها خود را نجات هم دهند دعاخوان امانش نخواهد داد و هزاران بلا بر سرش خواهد آورد

وقتی به خانه رسید دید که پدر غنچه مشغول بار زدن اسباب و اثاثیه خانه بر پشت یک کامیون با زنش میباشد . آنها بالاخره خانه جدید اجاره کرده بودند و میخواستند کوچ کنند . وقت نداشتند به دنبال دخترشان بروند . مطمئن بودند که بعد از ساعتی بر میگردد و به همراهشان کوچ .  ناناز شروع کرد پشت سر هم به عوعو کردن . پدر که متوجه شده بود دوید بطرفش و گفت پس غنچه کجاست . از حرکات و عوعوی ممتد ناناز فهمید که باید اتفاقی برایش افتاده باشد .  به راننده کامیون و زنش گفت که مشغول بار زدن شوند تا او بر گردد . ناناز شروع کرد به دویدن و او به دنبالش .

غنچه که توانسته بود خودش را از دست دعاخوان برهاند به هر نحوی که بود از رودخانه خودش را بالا کشاند و از خستگی  مثل مرده ها افتاد روی زمین . پس از چند لحظه که حالش بهتر شد . دست برد و بقچه دعا خوان را که در کنار دستش افتاده بود باز کرد و با ناباوری دید که لباسهایش آنجاست . فهمید که همه دوز و کلکها سر همین دعاخوان بوده است ، لباسهایش را تند و تیز پوشید .
خواست حرکت کند که دید دعا خوان رنگ پریده و نمیه جان صدایش میزد و ازش کمک میخواهد . دست برد و عبای او را که در همان حوالی افتاده بود بر داشت و بسویش پرتاب کرد او هم لبخندی به گونه اش نقش بست و دو دستی عبا را محکم به دستش گرفت و در حالی که طرح و نقشه هایی در همان دم  در افکار شیطانی اش نقش بست . گفت که او را بالا بکشد . . غنچه هر چه که در توان داشت زور زد تا او را بالا بکشد همین طور هم شد  . دعاخوان  نزدیک بود که نجات پیدا کند که غنچه  یکهو دستش را ول کرد و او دوباره  افتاد داخل رودخانه و شروع کرد به دست و پا زدن  . فریاد کشید که  شنا کردن بلد نیست .
غنچه بی آنکه رویش را برگرداند بی اعتنا راه افتاد بسوی خانه . هنوز چند دقیقه ای راه نیافتاده بود که صدای عوعوی ناناز را شنید دوید به طرفش و در بغلش گرفت و در همانحال چشمش افتاد به پدرش . خودش را انداخت به آغوشش و شروع کرد به گریه کردن  . پدرش هرچه بهش گفت که چه شده است . غنچه تنها تنگ تر او را در آغوشش فشرد و پس از پاک کردن اشک چشم هایش گفت : اشک شادیه .
 

مهدی یعقوبی