۱۳۹۲ مهر ۲۳, سه‌شنبه

ستاره - مهدی یعقوبی



آنروز دختر 12  ساله حسن آقا وقتی از نانوایی به خانه بر میگشت  ، یکهو هوس کرد که در بادهای نرمی که به گونه هایش میوزیدند روسری را از سرش بر دارد . همین کار را هم کرد و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان  در راه ناپدید شد . 
 اسمش ستاره بود و کمی از سن و سالش بزرگتر . پدر و مادرش  تمام زمین و زمان را گشتند و به این در و آن در زدند اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نکردند . هزار فکر و خیال از سر و کله شان بالا و پایین میرفت . میتوانست چه شده باشد . چه اتفاقی برایش افتاده بود آیا کسی او را دزدیده یا که کشته بود . ماموران انتظامی بهشان گفتند که این روزها آمار دختران فراری از خانه زیاد شده است و این حوادث در شهرهای بزرگ فت و فراوان اتفاق می افتد . آنها همچنین گفتند که دخترشان چند بار شئونات اخلاقی را زیر پا گذاشته و با دوچرخه در خیابان دیده شده است ، با اینچنین قول دادند که موضوع را پی گیری خواهند کرد و اگر  سرنخی بدست آوردند بیدرنگ خبرشان خواهند کرد . آنها اما حرفهایشان را باور نمی کردند و حتی فکر و خیالش را به خود راه نمی دادند که دختر نازنین شان از خانه فرار کرده باشد .

ستاره  یک  لحظه خنده از روی گونه اش قطع نمی شد ، پدر و مادرش را با تمام وجود دوست داشت و مثل یک فرشته معصوم و دوست داشتنی بود . این را همه آنهایی که با او حشر و نشر داشتند از کوچک و بزرگ میگفتند . از آن روز به بعد یک جرعه آب خوش از گلوی حسن آقا و زنش مریم فرو نرفت . قاب عکس دختر یکی یک دانه شان را در جلوی خود گذاشته بودند و مات و مبهوت بهش نگاه میکردند و اشک میریختند . فکر از دست دادن تنها فرزندشان داشت دیوانه شان میکرد . آنها با آنکه بارها از طرف قوم و خویشانشان گفته شده بود که گوسفند پرواری نذر  کنند و برای پیدا کردن دخترشان به امامزاده ها دخیل ببندند ، سکوت میکردند و به حرف و حدیث هایشان گوش نمی دادند و اعتقادی به آن نداشتند .

یک روز  از طرف پلیس آگاهی بهشان زنگ زدند که به پزشک قانونی بروند و در شناسایی هویت جسدی کشف شده که یک دختر بچه ده تا دوازده ساله بود کمک کنند . تا زمانی که به محل برسند هزار بار مردند و زنده شدند . خوشبختانه با آنکه مشخصات مقتول شباهتی چند داشت اما دخترشان نبود . پوست صورت مقتول را کنده بودند و بدنش در زیر ضربات کارد و چاقو آش و لاش شده بود . در طول راه فکر میکردند اگر کسانی که دخترشان را ربوده اند چنین جنایتی را میکردند چه میشد ، و در همانحال بر خود میلرزیدند و قدرت نداشتند یک کلمه از افکاری را که در سرشان میگذشت به هم بگویند .


بارها و بارها حسن آقا در ذهنش آن غروب پاییزی را که ستاره بعد از خریدن نان بربری به سوی خانه بر میگشت . مرور کرد و یک یک خانه هایی را که در سر راهش قرار داشتند و افرادی که در آن زندگی میکردند بالا و پایین . اما هر چه بیشتر کند و کاو میکرد بیشتر سر درگم میشد ، تا وقتی که یک روز روسری خون آلود دخترش را در کنار جوی خیابان بر روی شاخه درختی خشکیده پیدا کرد ، اشک بی اختیار از چشمهایش سرازیر میشد و هر قدم که بر میداشت گیج و منگ به زمین می افتاد ، نمیتوانست این خبر را به زنش بدهد ، شک نداشت که اگر روسری را ببیند سکته خواهد کرد . به هر صورتی که بود کمی خودش را کنترل کرد و روسری را به آرامی تا و در جیب گذاشت و وقتی که به خانه بر گشت آن را در کمد زیر لباسها پنهان کرد ، بارها به سرش زد که روسری خون آلود را به ماموران انتظامی نشان دهد تا از قطرات خونش الگو برداری کنند تا شاید پی به هویتش ببرند اما اعتماد  نمیکرد چرا که خود آنها بیشتر خلافکار بنظر میرسیدند . مدتی از آن روز گذشت و او حال و روزش بد و بدتر میشد . سر گیجه و سردرد های دائمی و مزمن آزارش میدادند و گاهی دلش تیر میکشید و آه از نهادش در می آمد . یکی از دوستانش بهش گفته بود که برای خلاصی از این وضعیت کمی تریاک بکشد که تریاک حلال همه مشکلات است  او اما اهل مواد و این خرت و پرت ها نبود و میدانست که استفاده از مواد قوز بالای قوز میشود و نه تنها دردی از دردهایش را درمان نخواهد کرد بلکه این کورسوی امیدی هم را که در اعماقش شعله میکشد را خاموش خواهد کرد . مدتی گذشت و او همچنان پکر و با سر و وضعی دمق  روزگار میگذراند تا دری به تخته بخورد و خبری از گمشده اش بیابد . همینطور هم شد ،  یک روز  بعد از ظهر که خسته و کوفته از اداره بر میگشت بناگاه مردی که قیافه اش کمی رنگ پریده و معتاد به چشم میخورد در سر راهش ظاهر شد و چاق سلامتی ای کرد و با صدایی خفیف و آرام بهش گفت که میخواهد یک خبری در باره دخترش بدهد . حسن آقا تا خبر را شنید تکان خورد و دلش در جا تیر کشید و دست روی سینه اش گذاشت و بعد از کمی مکث در حالی که چانه اش می لرزید با صدای خفیف جواب داد

- را ... راس میگی
- دوغم چیه
- خب بگو ،چه خبر از دخترم دارین
آن مرد یک قدم جلوتر آمد و به صورت پچ پچ گفت
-  راسش یه خورده خرج داره ، خودتون که میدونین ، یه کیلو گوشت بی مقدار شده 20 هزار تا ،تازه اگه گوشت الاغ بهت قالب نکنن

حسن آقا داشت از کوره در میرفت  و پاشنه دهنش باز میشد اما به هر ترتیبی بود خودش را کنترل کرد .  از چهره اش میخواند که  به مواد احتیاج دارد شاید برای همین میخواست که او را بچلاند و دستش را توی پوست گردو بگذارد .  اما خودش را کنترل کرد و با خود گفت هر خبری هر چه ناچیز و دست دوم میتواند سرنخی باشد تا پیدایش کند . دست برد به جیبش و کیف پول را بر داشت و هنوز چند اسکناس کف دستش نگذاشته بود که ناگاه مردی میانسال و چارشانه و کت و کلفت  مثل اجل معلق در برابر چشم شان ظاهر شد و سلام و علیک گرمی کرد و گفت
- آقا مواظب باش این موادی ها همه شون دزد و پدرسوختن ، بهشون رو نده دروغ و دونگ  رو هم سوار میکنن تا جیباتو خالی کنن
سپس پس گردنی محکمی به مردی که میخواست خبری در باره ستاره بدهد زد و گفت :
مادر قحبه مملکتو به گاییدن دادین شوماها ،
 مرد در حالی که میلرزید اسکناس ها را از دست حسن آقا قاپید و فلنگ را بست .
- تریاکی باشه ، که باشه ، چرا فراریش دادی داش بهم کمک میکرد
- از یه موادی که کونشو نمی تونه با خایش تمیز کنه چه کمکی بر می آد حاجی ، خودم نوکرتم بگو چیکار میتونم الله وکیلی براتون بکنم
- مث اینکه تو باغ نیسی داشت خبری از دختر گمشدم بهم میداد که تو مث یه جن ظاهر شدی
- بابا تو هم عجب کلکی ، ما رو گرفتی ، این مادر قحبه های برا صنار  آسمون و ریسمونو به هم میبافن تا خرج تریاکشون کنن

بعدش در حالی که آیه ای از قرآن را زیر لبش زمزمه میکرد راهش را کشید و رفت . حسن آقا هم با افسوس با سگرمه ای درهم و برهم در حالی که لبهایش را گاز میگرفت به سمت و سوی جوانی که میخواست خبری بهش بدهد رفت تا مگر در راه پیداش کند . قیافه اش را خوب به خاطر سپرده بود ، موهای جوگندمی با قدی متوسط و چشمهایی زاغ . سمت راست صورتش انگار چاقو خورده بود و موقع حرف زدن لکنت داشت. در دلش خدا خدا میزد که رد و اثری ازش پیدا کند . شاید اصلن خبرهای بیشتری داشت و با مقداری پول و پله میتوانست آنها را از دلش بیرون بکشد .

بعد از ساعتی پرس و چو خسته و کوفته رفت در چایی خانه ای شلوغ و پلوغ  در کنار میدان دم پنجره نشست ، این چایخانه پاتوق خلافی ها بود و مثل مور و ملخ 24 ساعته در آن وول میخوردند . بوی رطوبت و دود سیگار فضا را پر کرده بود و همه با هم مشغول درد دل بودند بیشترشان شهرستانی بودند و قیافه هایی سوخته . تلویزیونی قدیمی در انتهای دیوار روی چارپایه ای آهنی قرار داشت و صدای اخبار بگوش می رسید . حسن در حالی که چایی داغ را در نعلبکی میریخت و با دهانش پف میکرد  به بیرون چشم دوخت و در همان حال به خودش لعنت میفرستاد که چرا دنبال آن جوان ندویده است . مدتی در محل مثل کشتی به گل نشسته ها انتظار کشید اما بیهوده بود . تمام مشتری ها چایی خانه را ترک کرده بودند . خودش نمیدانست که چند ساعتی در آن گوشه دنج و فضای بخار آلود نشسته و چند چایی سفارش داده بود . چایخانه چی انگار از قیافه سردر گم و قیافه درهم آشفته اش فهمیده بود که به دنبال کسی میگردد . به نزدش آمد و با مهربانی گفت
- برادر میخوام کرکره رو پایین بکشم ، یه ربع از وقت گذشته ، اگه دنبال کسی میگردی شاید که بتونم کمکت کنم
- آره دنبال کسی میگردم ، برام خیلی مهمه پای زندگی بچه م در میونه
و تا گفت که روی گونه چپ موردی که در پی اش میگردد چاقو خورده است چایخانه چی او را  در دم شناخت و گفت :
- میشناسمش بعضی وقتا این دور و برا آفتابی میشه . یه جوون بنگیه که انگشت تو کونش کنن به پشکل نمی رسن چن بارم پول آبگوشتشو نداد و در رفت

بعد سکوت کرد و دستمالی را که روی شانه اش انداخته بود به صورتش کشید و گفت

- خب گفتم که تعطیله
- داشتی میگفتی ، اسمش چیه
- اسمشو نمیدونم ، شایدم دیگه بر نگرده ، مگه دیوونم که خودمو واسه هیچ به هچل بندازم

حسن دست برد و از کیفش چند اسنکناس درشت در آورد و در کف دستش گذاشت و چایخانه چی گفت
- فردا صب علی الطلوع بیا بهت همه چیزو از سیر  تا پیاز میگم ، حالا جون بچه هام عجله دارم
بعد اسکناسها را ذوق زده شمرد و در چایخانه را قفل کرد و حسن آقا هم با هزاران فکر و خیالی که اذیتش میکرد به طرف خانه رفت  هنوز چند متری دور نشده بود که دوباره همان مردی که در راه باعث شده بود تا آن مرد معتاد بترسد و در برود با شتاب از بغلش گذشت . انگار که پشت پنجره ایستاده و مشغول گوش کردن حرفهایشان بود . کمی متعجب شده بود و به راهش ادامه داد اما بعد پشیمان شد که چرا جلویش را نگرفته و اطلاعاتی ازش نگرفته است .

تمام شب را بیدار مانده بود و در اتاق قدم میزد و یا کتاب گزارش یک آدم ربایی را با آنکه دل و دماغش را نداشت میخواند . به زنش هم که حال و روزش بدتر از او بود چیزی نگفته بود . یکی از قوم خویشانش بهش گفته بود که وقتی خبر گمشدن دخترش را به گوش آخوند مسجد محل رسانده بودند تا اسم حسن آقا را شنید رو ترش کرد و گفت
- کسی که نماز نمیخواند و روزه نمیگیرد و سال و آزگار پایش به مسجد نمی رسد باید منتظر عذاب های بدتری از جانب خداوند باشد . اینها همه امتحان الهی است ، رد دخترهای این نوع آدمهای از خدا بیخبر را باید در کوچه و خیابانهای دبی یا ته دره های جاده هراز پیدا کرد .

او راست میگفت حسن آقا و زنش با آنکه مسلمان زاده بودند اصلن نماز و روزه نمی گرفتند و در بند آداب شرعی نبودند . حتی وقتی که نامحرم در منزلشان وارد میشد زنش که بسیار هم زیبا بود رو سری بر سر نمی کرد و با آن موهای افشان در حیاط قدم میزد و به کار و بار خانه مشغول میشد . بیخود نبود آخوند محل که از سوراخ سمبه های ریز و درشت همه خبرها به گوشش درز میکرد از آنها کینه به دل داشت و اگر میتوانست با دندانش خرخره شان را میجوید و نه تنها در دلش از خبری که به گوشش رسیده بود ککش هم نمی گزید بلکه لبخند موذیانه ای هم بر گوشه لبهایش داشت .

حوالی ساعت 9 صبح بعد از سر کشیدن چایی تلخی حسن از خانه خارج  و یک راست به طرف چایخانه حرکت کرد . زنش هم از بس پکر و در خود فرو رفته بود هیچ سئوالی ازش نکرد . چند روزی بود که مثل دیوانه ها شده و با خودش حرف میزد و به سر و صورتش چنگ میکشید و روز و شب در خانه بود و دست به سیاه و سفید نمی زد . همه خریدها و پخت و پزها را خود حسن آقا  انجام میداد .

آسمان کبود به چشم میخورد و سوز و سرمای پاییزی خبر از آمدن زمستان سختی را با خود می آورد . هوا بوی دود و مرده میداد و زباله های سوخته .  دل و دماغش را نداشت که به اطراف نگاه کند . سرش شده بود بازار مکاره هزار فکر و خیال در آن بالا و پایین میرفتند و عذابش میدادند . هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که متوجه شد در راسته خیابانی که به چایخانه امتداد می یافت ماموران کلانتری جمع شده اند و مردم را پراکنده میکنند . کمی کنجکاو شد . وقتی به محل رسید چشمش به جسدی خورد که رویش را پوشانده بودند . کمی سرک کشید تا از ته و توی قضیه سر در بیاورد . اما جمعیتی که در محل وول میخوردند اجازه نمی دادند . کارآگاهان اداره دهم ویژه قتل از چند نفر پرس و چو میکردند و بدنبال شواهد بودند . خودش را کمی جلو کشید و در یک لحظه مناسب که یکی از ماموران ملافه سفید را از روی جسد کنار میکشید چشمش به صورت مقتول افتاد ، سرش از گردن به شکل وحشیانه ای جدا شده بود  یک طرف صورتش چاقو خورده و خط خطی شده بود . درست میدید همان جوانکی بود که دیروز میخواست اطلاعاتی در مورد دختر مفقودش بهش بدهد .خواست جریان را به ماموران بگوید که در جا منصرف شد و گفت بهتر است ابتدا با چایخانه چی مشورت کند و سپس اگر صلاح دید با آنها در میان بگذارد .

کمی دستپاچه به نظر میرسید و صورتش از سرمایی نابهنگام که از راه رسیده بود کبود و رنگ پریده . وقتی به چای خانه مشتی اکبر رسید . دید که چهره اش دمق است و مشغول شستن نعلبکی و استکانها میباشد . با اینکه زیر چشمی و آب زیر کاه او را دیده بود اما به روی خود نیاورد . بنظر میرسید که از حضورش در چایخانه خوشحال بنظر نمی رسد . وقتی استکان چای را روی میزش گذشت . حسن آقا سلامی کرد و  او هم به سردی جوابی داد . خواست برود که دستش را گرفت و گفت :
- لطفن یه پرس کله پاچم برام بیارین ، راسی اکبر آقا معلومه که شمام خبر قتلو شنیدین
اکبر چایچی که قمر در عقرب و اوضاعش درهم و برهم بود چشم غره ای به او رفت و گفت
- نمیخوام بیشتر ازین در این مورد حرف بزنم . من زن و بچه دارم
- من که چیز بدی نگفتم
- پس اونو کی کشته

سپس بر گشت و  به شاگردش گفت که یک پرس کله پاچه برایش بیاورد . حسن با بی میلی نصف از کله پاچه را خورد و حسابش را پرداخت و از محل خارج شد . پس از آن هم چند بار به آنجا سر زد اما اکبر همان بود که بود و حتی او را که میدید بر خلاف گذشته سلام و علیک خشک و خالی هم نمیکرد . موضوعی که شک اش را بر انگیخته بود این بود که چایخانه چی را یکی دو بار در همان قهوه خانه با مردی که همان جوان معتاد را فراری داده بود دید که مشغول بگومگو هستند . هر چه هم سعی کرد که روابط آن دو را با هم در بیاورد نشد .

یک بعد از ظهر که حسن آقا در همان چایخانه نشسته و در عوالم خودش فرورفته بود متوجه شد که اکبر چایچی چفیه را از گردنش بر داشت و تکانی داد و با شتاب از مغازه زد بیرون . او چایی را  نصفه نیمه رها کرد و بدنبالش به راه افتاد . اکبر از چند کوچه پیچ در پیچ رد  شد . کلاهی را که در جیبش گذاشته بود بر داشت و روی سرش گذاشت تا کمتر مورد سوظن قرار گیرد .  بنظر میرسید که عجله داشت و تند و تند به سیگارش پک میزد . یکی دو بار هم با چشمانی وغ زده  اطرافش را نگاه کرد تا مبادا کسی در تعقیبش باشد . با آنکه سن و سالی ازش گذشته بود اما هنوز  قبراق و قلچماق  بنظر میرسید . ناگاه در مقابل مغازه خواربار فروشی ای توقفی کرد و با صاحب آن چند لحظه خوش و بش . سپس با تلفن همراهش شماره ای را گرفت و همانطور که به راهش ادامه میداد با خشم و غضب و با چشمانی که از آن شرارت میبارید مشغول صحبت شد .   بعد از مدتی مقابل خانه ای رسید بسیار مجلل  .  ایستاد و به دور و برش نیم نگاهی کرد و دستی به پشم و ریشش کشید و زنگ زد . حسن خودش را پشت درختی مخفی کرده بود و صحنه را زیر نظر داشت . در که باز شد اکبر رفت داخل  و او دیگر نمیتوانست از چند و چون قضیه سر در بیاورد . مشکوک بنظر میرسید و نمیتوانست در آن نقطه صم و بکم بماند  رفت آنطرفتر روی تخته سنگی نشست و منتظر شد . از استرس و ترسی پنهان که داشت هی سیگار دود میکرد . آنجا نقطه مرفه نشین شهر بود و بیشتر آدمهای یال و کوپال دار دولتی و اعوان و انصارشان زندگی میکردند .

برای اینکه مظنون نشوند پاشد و  دستی به سر و صورتش کشید و بطرف مغازه ساندویج فروشی که در آنطرفتر خیابان به چشم میخورد رفت و ساندویجی خرید و  نیم نگاهی تند به عکس هایی از چند آیت الله که در مغازه آویزان بود انداخت و پوزخندی زد و از پشت شیشه اوضاع و احوال را پایید . صاحب مغازه که جوانی ریش و پشم دار و مشغول رتق و فتق امور بود زیر چشمی او را زیر نظر داشت . او هم میدانست که بعضی از این مغازه دارها چشم و گوش های دولتی هستند و در پوشش کار محل را کنترل میکردند .

نیم ساعتی گذشت و بالاخره در همان خانه مجلل باز شد و اکبر در حالی که به چپ و راستش کمی سراسیمه نگاه میکرد  خارج شد و بسوی چایخانه رفت . حسن میخواست از ته و توی قضیه و محلی که اکبر رفته است سر در بیاورد . یک آن خواست از صاحب مغازه ساندویج فروشی سئوال کند ، اما مشکوک میزد و صلاح ندید که چیزی ازش بپرسد . از مغازه خارج شد . نگاهی به اطراف انداخت ، پنجه های غمی سوزناک در دلش چنگ انداخته بود و ناخودآگاه درد دوری دخترش که معلوم نبود چه بلایی بر سرش آورده اند  آتشش میزد . آیا زنده بود ، و اگر زنده بود آیا میتوانست که پیدایش کند . بارقه امیدی هنوز در اعماق دلش میتابید ، اگر این شعله نبود میدانست که دیگر تا ابد زندگی او و همسرش تیره و تاریک  میشد. حال و حواسش اصلن به محیط دور و برش نبود و درست یکبار وقتی که میخواست به آنطرف خیابان برود نزدیک بود که زیر چرخهای کامیونی که درست در چند سانتی متری اش ترمز زده بود له و لورده بشود . او اما انگار اتفاقی نیافتاده است و به راهش ادامه داد و بعد از چند متری چشمش به مرد رفتگری افتاد که روی تنه درختی دور میدانچه نشسته و داشت خستگی در میکرد . بسویش رفت و  پس از سلام و علیک سیگاری در آورد و تعارفش کرد . او هم دو نخ بر داشت و فندکش را روشن کرد و با لذت شروع به پک زدن  .

- تو این هوای سرد ، می چسبه ، غریبه ای
- منتظر زنم هسم ، رفته مغازه خرید کنه  زنا رو که میشناسسی ، زن و بچه ها خوبن
-  بابا تو هم دلت خوشه ها ،  با این پول مولی که میدن یه لقمه نون گیرمون نمی آد ، میخوای یکی دیگه رو هم بدبخت کنم ، تازه از هر دو ازدواج این روزا یکیش به طلاق میکشه .
- راس میگی برادر ، راسی اون خونه مجلل مال کیه

- کدوم یکیش ، این خونه ها همه شون مال میلیاردرای مسلمونه . تخم و ترکه هاشون هم تو فرنگن  .
- منظورم اون یکیه .
- حرفشم نزن ، مال از ما بهترونه
- از ما بهترون کی باشن
-  خونه یکی از مقامات دولتیه  ، میگن چن تا ویلا تو اینجا و اونجا داره و چن تام تو خارجه .  هفته ای یکی دو روز با ماشین ضد گلوله و شیشه های سیاش می آد اینجا میخوابه . نمیدونم زن چندمشه .

حسن آقا که دید  آدم بی شیله و پیله ای به چشم میخورد ، بیشتر با او گرم گرفت . شاید میتوانست کمکش کند و اطلاعاتی بدرد بخور بدست بیاورد . برای اینکه بیشتر  او را بشناسد  ازش دعوت کرد که برای صرف ناهار روز جمعه به خانه اش بیاید . او هم ابتدا کمی مردد بود  و بعدش رد کرد . طبیعی نبود یک نفری را که اصلن او را نمی شناسد و تنها چند دقیقه ای باهاش گپ زده است دعوتش کند ، آنهم یک رفتگر که این روزا مردمی که از دماغ فیل افتاده اند محل سگش هم نمی گذارند . حسن برای اینکه دلش را بدست بیاورد دوباره با او گرم صحبت شد و روی همان درخت شکسته در کنارش نشست و باز سیگار تعارفش کرد و او هم از اینکه میدید حسن از آن تیپ های خلاف نیست و راس راستی میخواهد با او دوست شود قبول کرد که برای صرف شام یا ناهار به خانه اش برود .

از آن پس با هم دوست شدند . و چند بار با هم شام و ناهار خوردند . وقتی که حسن آقا شنید او لیسانسه است  و از بیکاری  در کوچه  و پسکوچه ها سپوری میکند کمی دلگیر شد . رفتگر که اسمش بیژن بود میگفت که از هیچی بهتر است و در همان حال بصورت تلخی میخندید .  پس از مدتی که با هم بیشتر چفت شدند حسن سفره دلش را باز کرد و او وقتی داستان ربودن دختر 12 ساله اش را شنید کمی دلگیر شد و با خودش گفت
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد

  بیژن از آن تیپ های اهل کتاب و مطالعه بود و  زیاد هم میخواند و با آدمهایی ناشناس حشر و نشر داشت ، اما بحث و فحص هرگز نمی کرد یا حداقل تا آن زمان نکرده بود . قول داد در پیدا کردن دخترش کمک کند و او میتواند رویش حساب کند .


آنها بارها فکرهای خود را روی هم گذاشته بودند و چند طرح و نقشه ریختند و در نهایت یکی را که بنظرشان منطقی تر بود انتخاب کردند . میخواستند به نحوی که کسی بویی نبرد و با محمل وارد آن خانه مجلل شوند و اتاقهایش را بگردند . اکبر بعد از کند و کاوهای مکرر متوجه شد که در بیشتر ایام هفته تنها یک پیرمرد که قیافه موذی و مکاری داشت از خانه محافظت و تر و تمیزش میکند . پیرمردی با شال سبزی بر کمر و ریش های درهم و برهم که شکل و شمایل اولیا را داشت . دندانهای پیشینش ریخته بودند و موقع خنده ترسناک جلوه میکرد . باید به نوعی دست به سرش میکردند  و او را دنبال نخود سیاه میفرستادند . او اما در روزهایی که صاحب خانه نبود هرگز به بیرون نمی رفت و تنها زمانی که اربابش بر میگشت خارج میشد و معلوم نبود به کجا میرود . چند بار محمل هایی جور کردند و زنگ در را زدند اما او با آنکه در خانه حضور داشت جوابی نمیداد . وقتی همه ترفندهایشان بی نتیجه ماند ، تصمیم گرفتند که از دیوار بالا بروند . یک شب که هوا کمی بارانی بود و خیابان خلوت . حسن دستش را قلاب کرد و بیژن روی دوشش رفت و با قیچی سیم بری سیم خاردار دیوار سیمانی را در دو نقطه برید . بالای دیوار پرازخرده  شیشه های نوک تیز بود که برای حفاظت از محل چیده بودند . نمیتوانست آن  خرده شیشه ها را از سر راهش بر دارد . اگر آنها را می شکست سر و صدا ایجاد میکرد و تمام طرح و نقشه هایش بر باد میرفت .  پارچه ای زبر و ضخیم روی شیشه ها انداخت و سپس با ضرب و زور در حالی که از انگشتش در برخورد با سیم خاردار خون میچکید به بالای دیوار رفت و سوراخ سمبه های حیاطی را که خیلی پت و پهن و پر از درختهای گوناگون بود آمیخته با ترسی غریب نگاهی کرد . همه جا تاریک و تنها لامپ یک اتاق که بنظر میرسید اتاق همان مرد فکسنی که محافظ خانه باشد روشن بود . آهسته به داخل پرید و پاورچین پاورچین در حالی که دور و بر را می پایید . بطرف درب رفت خوشبختانه کلید در توی قفل بود . به آهستگی بازش کرد و حسن در یک چشم به هم زدنی داخل شد . در را بستند . بر روی ایوان بزرگ خانه که از گلدانهای گرانقیمت و چند فانوس مزین بود گربه ای با چشم های براق نشسته بود و با آنکه بنظر میرسید آنها را دیده است اما از جایش تکان نمیخورد و بی خیال بدنش را می لیسید .
آهسته آهسته جلو رفتند و در پشت درخت کاج کمی به دور و برشان سرک کشیدند . صدای رعد و برقها از افقها بگوش میرسید و بارانها از پس آن تندتر شده بود  .هر دو لباسهای تیره بتن داشتند تا در استتار آن بهتر بتوانند کارشان را دنبال کنند . بیژن  در همین لحظه چشمش به دوربین هایی مدار بسته افتاد که در چند گوشه از خانه نصب شده بود . در گوشی چیزی به حسن گفت و هر دو از جیب شان کلاهی که سر و صورتشان را می پوشاند و تنها دو چشمشان معلوم بود بر سر کردند . حسن یک کوله پشتی کوچک و جمع و جور هم که مقداری وسائل در آن بود بر پشت داشت . تا اینجای کار همه چیز به خیر و خوشی گذشته بود . از بارانی هم که یکریز می بارید و سر و صداها را در خود محو میکرد گلایه ای نداشتند و بر عکس به کمکشان آمده و قطرات خون بیژن را که روی سیم خاردارها بر جای مانده بود می شست .

بعد از چک کردن و شناسایی محل خود را به گوشه ایوان رساندند . منتظر بودند که پیرمرد بخواب برود . اما مهمترین کاری که باید انجام میدادند خاموش کردن آلارم دزدگیر بود . اگر بی اثرش نمیکردند  تمامی زحماتشان برباد میرفت . مدتی منتظر ماندند . ساعت حوالی 11 شب بود . بادهای سردی از لابلای درختان میوزیدند و با برگهای زرد و قهوه ای گلاویز میشدند و از شاخه ها به زمین و آسمان پرتابشان میکردند . گربه سیاه هم معلوم نبود که از روی ایوان به کجا رفته است . هیچ نشانه ای ازش نبود .

در این بین سرفه ای خشک از داخل راهرو شنیده شد پس از آن کلیدی در قفل چرخید و در باز شد . پیرمرد روی ایوان خمیازه ای عمیق کشید ، و بی آنکه لامپ روی ایوان را روشن کند از پله ها پایین آمد تا برای آخرین بار سرکی به دور و اطراف بکشد و بخواب رود . حسن و بیژن هر دو زیر پله ها مخفی شده بودند و با چشمهایی آکنده از اضطراب به پیرمرد مینگریستند و وقتی که مطمئن شدند که کمی دور شده است بسرعت از ایوان وارد سالن شدند . حسن کوله پوشتی اش را در آورد و در پس پنجره کشیک داد . بیژن هم  چند وسیله از داخل کوله پشتی بر داشت و مشغول خنثی کردن آلارم شد . کار آسانی بود ، تازه رشته اش بود و دزدگیرهای پیجیده تر را در چند لحظه ای میتوانست بی اثر کند . خوشبختانه وقتی که پیرمرد داشت از پله های ایوان بالا می آمد کارشان تمام شده بود و آنها در پشت تخت خوابی پنهان شدند . پیرمرد دوباره سرفه خشکی کرد  و دمپایی اش را در همان پله ها گذاشت و وارد شد و در را قفل کرد  . بنظر میرسید که شامه بسیار قوی ای دارد و. دزدها را با آن دماغ عقابی اش از دورهای دور بو میکشد . صاحب خانه هم  بی گدار به آب نزده و آدم کارکشته ای را برای حفاظت از خانه اش انتخاب کرده بود .
پیرمرد  دست برد و کلید برق را روشن کرد و در همان دم چشمش به جا پاهایی که در راهرو به طرف اتاق میرفت افتاد . درست میدید در هوای بارانی و در هنگام عبور از حیاط منزل کفش های حسن و بیژن گل آلود شده بود و از بس هول و ولا داشتند متوجه اثری که بر جای گذاشته بودند نشدند . پیرمرد دست برد و از زیر قبایش هفت تیری در آورد  و ضامن را کشید و  با چشمهایی که از کاسه داشت بیرون میزد به دور خود آرام چرخید و اطراف را پایید  .بیژن که اوضاع و احوال را زیر نظر داشت و صحنه را خوب میدید با پچپچه گفت که باید دست و پای پیرمرد را ببندند . پیرمرد بسرعت رفت که دکمه آلارم را بزند که دید کار نمی کند رفت گوشی تلفن را بر داشت که دید سیم هایش قطع شده است  . در همین فرصت بیژن  به سرعت از جایش بر خاست و ضربه ای از پشت به گردنش زد و نقش بر زمینش کرد . دست و پایش را در همانحال که تلاش و تقلا میکرد با طناب گره زده و دهانش را با چسب ضد آب بستند .  سپس شروع به جستجوی اتاقها کردند و به همه سوراخ سمبه ها سرزدند اما رد و اثری نیافتند . داشتند ناامید میشدند که ناگاه در آشپزخانه چشم بیژن به ظروف غذا افتاد . معلوم بود که آن ظرف و ظروف برای بیشتر از یک نفر میباشد . جریان را با حسن در میان گذاشت او هم نظرش همین بود . پس باید کسی یا کسان دیگری هم در آن خانه باشند اما کجا . عرق از سر و رویشان سرازیر میشد و سراسیمه بودند . میترسیدند که کسی وارد شود و در تله بیفتند . رفتند و از لبهای پیرمرد چسب ضد آب را باز کردند و پرسیدند که افراد دیگر خانه کجا هستند . او که چهره اش رنگ باخته و هراسان به چشم میزد به حضرت عباس قسم خورد که جز او کسی دیگر در آن خانه نیست  میگفت که اگر صاحب خانه بیاید گلوله در مغزشان خالی میکند . او از یکی از فرماندهان سپاه است  و به صغیر و کبیر رحم نمیکند بهتر است تا کارها بدتر از این نشده فرار  کنند و جان خود را نجات دهند  ، بیژن و حسن ساعت های مدید در اطراف کشیک داده و مطمئن بودند که کسی وارد خانه نشده است . به جستجو ادامه دادند . در همین لحظه حسن  در اتاقکی که کنتور برق در آن قرار داشت موکت را از زیر پایش کنار زد و تخته ای را بلند کرد . درست حدس زد راه مخفی به زیر زمین بود . با شتاب بیژن را خبر کرد و هر دو از راه  پله ای باریک به پایین رفتند و به یک در آهنین گرد و غبار گرفته که قفل شده بود بر خوردند .
دریچه را باز کردند و نیم نگاهی به داخل انداختند . دختر ی که چهره اش را نمیتوانستند ببینند در روی تختی خوابیده بود . حسن دلش تاپ تاپ میزد چند بار صدایش زد و تا دختر رویش را بسویش کرد نزدیک بود که از خوشحالی سکته کند . خودش بود دخترش . بیژن دوید که کلید در را بر دارد ابتدا جیب های پیرمرد را جستجو کرد اما پیدایش نکرد . رفت و اتاقش را که در  انتهای حیاط قرار داشت زیر و رو کرد . ناگاه دسته کلیدی زیر متکا به چشمش خورد  ، آن را بر داشت . خواست حرکت کند که ناگاه صدای پی در پی زنگ در شنیده شد . دستپاچه بسوی حسن دوید . با هم بسرعت کلیدها را یک به یک امتحان کردند . بالاخره یکی به قفل خورد و در باز شد حسن با چشم های اشکبار دخترش را در آغوش کشید . از زیرزمین خواستند که خارج شوند که ناگاه سر و صدایی دوباره شنیدند . دو مامور انتظامی از بالای دیوار به داخل پریدند و در را باز کردند . آنها به دام افتاده بودند . میدانستند که نخواهند گذاشت زنده در بروند و اگر هم دستگیرشان کنند به اتهام ضد انقلاب و مفسد  سربه نیست شان میکنند .  دست و پای پیرمرد را با شتاب باز کردند و او را با دهان بسته و کشان کشان به زیر زمین بردند و همه چیز را سر جای خود گذاشتند تا آنها بویی نبرند .

ماموران وقتی که به اتاقها پا گذاشتند اطراف را گشتند و با چیز غیر عادی مواجه نشدند . فقط تلفن ها قطع بودند . چند بار با مرکز تماس گرفتند و جریان را گزارش دادند و بر گشتند  اما از آنجا که خانه یکی از مسئولین مملکتی بود نگهبانی مسلح در جنب در ورودی تا اطلاع ثانوی گذاشته بودند تا از سلامت اوضاع و احوال مطمئن شوند .

حسن هنوز گیج و محو دخترش شده بود و او را در آغوش خود گرفته بود ، نمیتوانست باور کند که گنج گم شده اش را پیدا کرده است . چشمهایش میدرخشید و بعد از ماهها جوانه لبخندی بر گونه اش شکفته شد . بیژن وقتی مطمئن شد که ماموران رفته اند صدایشان زد و در حالی که پیرمرد را در همان محل با دست و پای بسته رها کرده بودند از خفیه گاه بیرون آمدند و گرد و غبار را از سر و روی خودشان تکاندند و از کنار و گوشه پنجره نگاهی به حیاط انداختند ، بنظر میرسید که همه چیز روبراه هست و میتوانند از محل خارج شوند ، با اینچنین هوش و حواسشان کاملن جمع بود میدانستند که نباید خطا کنند . آنها اصلن در خواب و خیال هم نمیدیدند که شاید ماموری در پشت در اطراق کرده باشد . پاورچین پاورچین به حیاط خانه پا گذاشتند و بیژن در به آرامی باز کرد و تا خواست به بیرون نگاه کند چشمش به چشم مامور انتظامی خورد و در را بست . مامور به طرفش دوید و اخطار کرد که در را باز کند و گرنه با شلیک آن را باز خواهد کرد . بیژن هم گفت که سرایدار و نگهبان خانه میباشد و اجازه ندارد که در را بدون مشورت اربایش باز کند و باید کمی دندان روی جگر بگذارد و صبر کند تا او با آقایش تماس بر قرار کند .
در همین حال مامور انتظامی با بی سیم با مرکز تماس گرفت و مورد را گزارش داد . او خودش با همقطارانش خانه را زیر و رو کرده بود و کسی را نیافته بود میدانست که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد . در این بین بیژن پچ پچی با حسن کرد . دخترش هم در پشت درختی مخفی شده بود و دلش تاپ تاپ میکرد . پدرش بهش گفت که اگر هر اتفاقی برایشان افتاد منتظر نماند و دست مادرش را بگیرد و با او به نقطه امنی که از قبل چفت و جور کرده بودند فرار کنند . نگهبان پی در پی نعره میکشید که چرا معطل میکند و در را باز نمیکند . بیژن دیگر صلاح ندانست ، شک نداشت که اگر بیشتر لفت دهد خودروهای انتظامی از راه میرسند و همه را زنده یا مرده دستگیر میکنند . با فریاد جواب داد که شلیک نکند میخواهد در را باز کند . حسن با میله آهنی در همان حال که بیژن در را باز میکرد کمی آنسوتر پنهان شد .  در را تا باز کرد مامور که مردی قلچماق و چارشانه به نظر میرسید گفت که او دستهایش را بالا ببرد و به کنار دیوار برود و در همان بین سراسیمه و آمیخته با ترس اطرافش را چک کرد تا کسانی دیگر در دور و برش کمین نکرده باشند . بیژن همینطور با سر و صدای بلند و جار و جنجال و اینکه نگهبان محل میباشد حواسش را بخودش مشغول میکرد تا چشمش به بقیه نیفتد . و نگهبان هم دائما میگفت که خفه خون بگیرد و حرفی نزند  . حسن در همان لحظه در حالی که عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود قرص و قایم میله آهنی را با دو دست بر هوا برد و محکم به پس گردن مامور زد و او را بر خاک افکند و هفت تیرش را بر داشت و داد و به بیژن  . بیدرنگ 3 نفری از محل خارج شدند و بطرف ماشینی که کمی آنطرفتر پارک شده بود دویدند که ناگهان پای بیژن روی سبزه ها لیز خورد و محکم به زمین افتاد و نتوانست بلند شود . زانویش تیر میکشید و چهره اش کبود شده بود . به آنها گفت  معطلش نشوند که ماموران سر میرسند . حسن اما ولش نمیکرد و دست برد و بلندش کرد و به هر جان کندنی که بود روی پشتش انداخت و کمی آنطرفتر انداخت داخل ماشین . بسرعت از محل خارج شدند و در بین راه بیژن را در نقطه ای امن پیاده کردند و خود به قراری که از قبل با زنش گذاشته بود رفت و  سپس بی معطلی هر سه به محلی که با قاچاقچی برای فرار از مرز ترکیه چفت و جور کرده بودند رفتند .


سالها از آن ماجرا گذشت ، بیژن از محل سابقی که در آن زندگی میکرد بعد از آن ماجرا کوچ کرده و در شهر آبادان مشغول به کار شده بود ، از شغلش و از زندگی اش راضی بنظر میرسید ، هنوز هم کتاب میخواند و با افرادی ناشناس که هرگز کسی از آنها سر نمی آورد حشر و نشر داشت .  یک روز صبح که مثل همیشه بعد از سرکشیدن چایی ای تلخ میخواست به سر کارش برود  کنار در منزل چشمش به نامه ای افتاد . نامه از خارج کشور بود با آدرسی قلابی در پشت آن . با بهت و حیرت بازش کرد چشمش به عکس دختری بسیار زیبا و بی روسری  افتاد ..در پشت عکس نوشته بود من هم اکنون در رشته پزشکی در دانشگاه ...  مشغول تحصیل هستم . گونه ات را از طرف همه می بوسم .
. بیژن برق شادی ای در نگاهش درخشید به آسمان آبی نگاه کرد لبخندی زد . آنروز انگار زیباترین روز زندگی اش بود .

                                                       « مهدی یعقوبی »