۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

زنان زنده بگور - مهدی یعقوبی




بعد از رفت و روب کردن اتاق اجاره ای که در زیر زمین خانه ای بی پنجره در جنوب شهر بود مغموم نشستم گوشه دیوار و در خلوت راز آلودم پر زدم در گستره بی در و پیکر رویاها. در و دیوار و برج و باروهای زمان در افقهایم فرو ریخته بود و در سرزمین هایی ناشناخته و اسرار آمیز پرسه میزدم. نمیدانم چه مدت در آن عوالم بودم که یکهو با دینگ دانگ ساعت دیواری از پهنه خیال بیرون آمدم. لبخند افسرده ای نشست بر گونه ام. چایی تلخی نوشیدم و نیم نگاهی به خود در آیینه. چادر سیاهم را انداختم روی سر و قرصی آرامبخش در دهان. در خیابان خلوت و خیس آرام آرام به سوی جلسه واحد خواهران که در دفتر امام جمعه شهر در باره  تمکین زن مومنه از شوهر بود  به راه افتادم.
هنوز خاطرات دوران 14 سالگی که مرا همین امام جمعه یعنی سخنران جلسه در انبار خانه اش به زنجیر بسته بود مانند کابوسی وحشتناک در اعماقم به جولان می آید و پنجه های تیغدارش را به رگ و روحم میکشد. وحشیانه پای می کوبید بر زمین و در حالی که کمربند چرمی اش را بر تن و بدن لخت و برهنه ام فرود می آورد نعره میکشید: 
 - میخوای فرار کنی ها ،  پتیاره ، چوب تو ... فرو میکنم  ، اینجا مملکت  اسلامیه ، حساب و کتاب داره ، هر جایی هم بخوای در ری مث موش آبکشیده ورت میدارن و میارن اینجا

منم که از دستش عاصی شده بودم بصورتش تف می انداختم و به نوامیس و مقدساتش لعنت و نفرین میفرستادم و بیشتر کفری اش میکردم. او هم چشمانش از خشم و غضب سرخ میشد و با چهره پر پشم و پیلش بسویم هجوم می آورد و مانند گرگی زخمی نعره میکشید:
- ولد زنا، به آبا و اجداد من توهین میکنی، به نوامیس من. با شما ایرانیا باید مث صدر اسلام رفتار کرد، همه تونو از دم تیغ گذروند و اونایی که باقی موندنو دسته جمعی تجاوز کرد و فرستاد تو بازار برده فروشی تو مدینه ، میفرستمت تو دبی ، تو هتل های ترکیه جندگی کنی ، تا شرق و غرب عالم سوراخ سوراخت کنند و بعدش  زنده زنده تو گُه سگ آتیشت میزنم.

پس از چند ماه که ازم سیر شد به عللی نامعلوم به یکی از محافظانش دستور داد تا کلکم را بکند. محافظش هم که غلام خانه زاد و جانوری بدقواره و زشت بود مرا با دست و پای بسته در یک گونی برنج پشت صندوق ماشینش انداخت و به طرف جنگلهای شمال نزدیک چالوس برد تا سر به نیستم کند. در حالی که با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکردم با تلاش و تقلاهای پی در پی با نوک انگشتان کیسه را کمی سوراخ کردم و نیمه جان باقی ماندم. در گرگ و میش صبحگاهی که به جنگل رسید. نگاهی سراسیمه انداخت به اطراف. سوت و کور بود و مه آلود. کیسه را کشان کشان به سمت و سوی تپه بلندی کشید و انداخت در کنار درختی کهنسال. سیگاری آتش زد و دوباره کنجکاوانه نگاهی به حول و حوش. آنگاه نفس نفس زنان و توام با هول و هراس در بادهای ملایمی که میوزید. شروع کرد به کندن چاله تا مرا در اعماقش زنده بگور کند. از سر و روی آشفته اش میشد حدس زد که انگار دفعه اولش است که دست به این جنایت میزند شاید هم وجدان نداشته اش سرزنشش میکرد. هنوز چاله را تمام نکرده بود که ناگاه از حول و حوش سر و صداهای مشکوکی شنید، دلش هری ریخت. برای همین هول هولکی مرا که گمان میکرد مرده ام در چاله نصفه و نیمه ای که کنده بود انداخت و کمی گل و لای بر سر و رویم پاشید و بعد با برگها محل را خوب استتار کرد تا به چشم نزند و با عجله زد به چاک. 
هر چه سعی کردم که دست و پایم را رها کنم نتوانستم، در زیر فشار گل و لای داشتم جان میکندم، حتی باورش سخت بود که مرا در آن نقطه پرت و جنگلی زنده بگور کرده باشند، دندانهایم کلید شده بود و تن و بدنم سست و بیحال. نفسم به شماره افتاده بود و مرگ را در مقابل چشمهایم میدیدم. سعی کردم که فریاد بزنم اما دهانم را بسته بود. خواستم تکانی بخودم بدهم ناممکن بنظر میرسید. تنم بدل شده بود به یک تکه سنگ و کلوخ. همین که برای آخرین بار زیر لب مادرم را صدا زدم  ناگاه و به شکلی معجزه آسا سگی دوان دوان از راه رسید و با دستهایش برگها را کنار زد و شروع کرد به کندن. صاحبش که پیرمردی جنگلی بود چند بار صدایش زد او اما بی اعتنا مشغول کنار زدن گل و لای چاله ای که مرا در آن انداخته بودند شد، صاحبش از تپه کشید بالا و دوباره صدایش زد اما باز هم پاسخی نشنید. مشکوک شد. چشمش افتاد به سگش. دید که مشغول کندن زمین است. با کنجکاوی خودش را رساند به او. عجله داشت. برای همین قلاده ای انداخت دور گردن سگ. کشان کشان او را از تپه کشید پایین. سگ چندبار واق واق کرد او اما محلی به او نگذاشت. یکهو خودش را رهاند و با قلاده دوان دوان خودش را کشاند بالای تپه. پیرمرد جنگلی عصبانی شد. دوید در پس و پشتش. دید سگش دوباره با چنگ و دندان مشغول کندن خاکها است. تا چشمش افتاد به گونی سربسته وحشت برش داشت. دستپاچه شد و چند قدم پس پسکی رفت و افتاد بر زمین.
نگاهش را دوباره پر داد به چاله. من با سر و صدای سگ و توپ و تشر مرد جنگلی به خودم تکانی دادم فهمید که کسی در داخل گونی است، با هول و هراسی پنهان سر گونی را که با طناب بسته بود باز کرد و وقتی که چشمش به من افتاد که نفسهای آخرم را میزدم شوکه شد. دستانش می لرزید. چندبار افتاد به سرفه. سگ  همراهش غمزده نگاهش میکرد و التماس که بجنبد. با تلاش و تقلا مرا کشان کشان به طرف چشمه ای که کمی آنسوتر قرار داشت برد و آبی به سر و صورتم زد و وقتی که حالم کمی جا آمد برد به کلبه اش در همان حوالی.
زنش که هم سن و سال خودش بود تا مرا دید لبخندی بر چهره اش شکفت و بعد از احوالپرسی ای کوتاه مثل فرزندی در آغوشم گرفت و بوسه زد به گونه هایم. سالها آرام و رام نزدشان ماندم و ازشان پرستاری تا که بر اثر کهولت سن جان سپردند
 ***
بعد از آن حادثه یعنی زنده بگور کردنم، روز و شب  صحنه های مخوفی که برایم اتفاق افتاده بود در ذهنم زنده میشدند و تبدیل به کابوس. آتش انتقام در رگ و روحم زبانه میکشید. آتشی که بی وقفه گر میگرفت و نمی توانستم خاموشش کنم .
بالاخره زمان موعود رسید تا که زهرم را بریزم و آن کسی را که مسبب اصلی اینهمه رنج و حرمان در زندگی ام شده بود به سزای اعمالش برسانم. میدانستم که این آدم بدجنس زندگی دهها دختر هم سن و سالم را سیاه کرده است یا نابود. برای همین انتقامم یک انتقام شخصی نبود. اگر به هر دلیل نقشه ای را که در سر پرورده بودم بی نقص اجرا نمیشد و تیرم به هدف اصابت نمی کرد سرنوشتی صدها بار بدتر از مرگ در انتظارم بود. باید دست و پایم را جمع میکردم و بی گدار نمیزدم به آب.
 
به آسمان نگاه کردم باران ریزی نرم نرمک می بارید و هوای تیره و دودآلود را می شست. سکوتی ناب و ناشناخته بال گسترده بود در اطراف. درختان از پس زمستانی سرد و دشوار دوباره جوانه زده بودند و عطر و بوی خود را به آفاق می پراکندند. هر از گاهی صدای گنجشکان بازیگوش که طنین پای بهار را شنیده بودند از فراز شاخه های سبز و پیچ در پیج بگوش میرسید. چادرم را انداختم روی سرم و افتادم به راه. درد و غمی عمیق تن و روح مجروحم را در بر گرفته بود . حسرتی محو و گم که همیشه با من بود و در سکوت و تنهایی خرد و مچاله ام میکرد .
 دو ساعت پیش از شروع جلسه در محل حاضر شدم، خوشبختانه درب محل سخنرانی یعنی دفتر امام جمعه باز و تنها یک زن میانسال با جثه ای تکیده و  موهای جو گندمی و صورتی درشت مشغول نظافت محل بود.
سرم را به اطراف چرخاندم تا محل را کمی ورانداز کنم، همه جا سوت و کور بنظر میرسید و بجز زوزه بادهای موذی و سمج که خود را به تن در و دیوار میزدند  صدای دیگری شنیده نمیشد.
سرفه ای کردم. زن میانسال تا نگاهش افتاد به من ایستاد و جارویش را در کنار دیوار تکیه داد و چادرش را که به دور کمرش گره زده بود باز کرد و دوباره محکم بست و در حالی که سرانگشتانش را به پیشانی عرق کرده اش میکشید بطرفم آمد.
انگار از ریخت و قیافه ام خوشش آمده بود. به چشمهایم زل زد و با انگشت تعجب به دهان با لحنی محزون گفت :
- تو رو قبلا یه جایی ندیدم چهره ات خیلی آشنا میاد 
من هم ساکت ماندم و جوابی ندادم. شروع کرد به حرف زدن. می شناختمش، از دوست های مادر خدا بیامرزم بود. گاه و گداری به منزلمان سر میزد و سفره دلش را باز. مادر هم چایی داغی برایش میریخت و دلداری اش میداد و اگر وسعش اجازه میداد پول و پله ای در جیبش می گذاشت.

بعد از کمی چاق سلامتی و خوش و بش گفت که بلانسبت شما امروز باید به بیمارستان برای عکسبرداری مهره کمر میرفت اما برای اینکه به پول احتیاج داشت آمده دفتر امام جمعه، تا محل سخنرانی را نظافت کند. اگر جواب رد میداد یکی دیگر را می آوردند و او همین شندر قاز را از دست میداد و دفعات بعد هم دست رد به سینه اش میزدند.
 من هم که منتظر نکته ای بودم تا از دهانش بقاپم و او را از محل دور کنم بلافاصله گفتم ، اتفاقا من نذر کردم که هفت روز برای شفای پدرم در مسجد یا امامزاده ها کار کنم. بهش گفتم که اصلا نگران نباشد خودم همه چیز را چفت و جور میکنم و میتواند با خیال آسوده برود به بیمارستان. خوشحال شد و مرا از شادی در آغوش گرفت و گونه هایم را پر از ماچ و بوسه. دستی به سر و روی خود کشید چادر را انداخت روی سرش و در حالی که دعایم میکرد و بسویم دست تکان میداد از محل دور شد

زنهای بالنسبه زیادی در جلسه حضور داشتند و طبق معمول با هم بگو و بخند. زنانی توسری خورده و تحقیر شده. چند دختر هم در میانشان بودند که امام جمعه زیر چشمی آنها را می پایید و ارزیابی شان میکرد و سپس با پول و پله و وعده و وعیدها صیغه. من هم چند دقیقه پیش از آنکه سخنرانی شروع شود در حالی که چادرم را به جلوی صورتم گرفته بودم و تنها چشمم معلوم بود به نزد سخنران رفتم و قضیه نظافت چی و رفتن به بیمارستان را باهاش در میان. او هم که دید من هنگام حرف زدن مثل ضعیفه های محجبه و مومنه انگشتم را در دهن می گذارم تا او با شنیدن صدای زن تحریک نشود خوشحال شد و با لبخند گفت که انشاالله خیر است و عیبی ندارد و از من خواست که در وسط جلسه آب را فراموش نکنم. قیافه اش زیاد تغییر نکرده بود موذی و چموش با ریشی حنا بسته و چند انگشتر سوقاتی در سرانگشتانش، 
بعد از تلاوت آیاتی از قرآن سخنران با صلوات های پی در پی در جایگاه خودش رفت. چند لحظه سکوتی وهم انگیز فضا را در بر گرفت. سپس بعد از جمله ای عربی شروع کرد به سخنرانی. همه صم و بکم به سخنانش گوش میدادند و گهگاه در زیر چادر لبخند. در همان آغاز با اشاره به حدیثی گفت که برای خدمت به خانواده و استحکام روابط زن و شوهر باید  پرده حیا و شرم را در این جلسه درید و صاف و پوست کنده صحبت کرد تا حضار از پوست به مغز رفته و لپ کلام را در یابند. او ادامه داد که در حدیثی آمده است که زن اگر حتی بالای شتر باشد و شوهرش به او احتیاج داشته باشد باید در همان بالا شورتش را در بیاورد و لنگهایش را هوا و به خواست جنسی اش پاسخ دهد . اساس خلقت زن هم  در همین است. بعد موذیانه و آب زیر کاه پرسید که آیا شما بر اساس این حدیث حاضرید حتی بالای شتر خواست شوهرتان را اجابت کنید
حاضران همه از دم و با لبخند سر هایشان را به علامت تایید تکان دادند

 برای اینکه چشمش به نامحرم نیفتد مثل همیشه در جلسه خصوصی با زنان در پشت پرده ای که شبیه به یک اتاقک بود روی صندلی می نشست و احکام شرعی را مو به مو و دقیق میشکافت.
بعد از سخنرانی نوبت سئوال و جواب شد تا زنها مشکلات جنسی خود را در رابطه با شوهرانشان مطرح کنند. یکی مثلا می پرسید که اگر زنی در دوران عادت ماهانه در اثر ملاعبه جنب شود آیا غسل جنابت لازم میشود.
او هم در جواب میگفت که طبق کتاب فلان عالم اسلامی جایز هست یا نیست، اما علما در این باب متفق القول نیستند، البته ملاعبه با ملامسه و ملابسه توفیر دارد . 
یکی دیگر مثلا می پرسید که برای پسر دار شدن چه روز و زمانی باید نزدیکی کرد او هم نصیحت میکرد که دعای مجرب برای پسردار شدن را بخوانند.
بعد از ساعتی بحث و فحص  استراحت کوتاهی داد و گفت سئوال و جوابها بعد از خوردن چای و بیسکویت ادامه پیدا خواهد کرد.

در این لحظه من که نظافت و سرایداری محل را به عهده گرفته بودم در حالی که با یک دست چادر خود را در زیر چانه گرفته بودم و در دست دیگر سینی چای به نزدش رفتم و سینی را روی میزش گذاشتم . خودم به طور عمد چادر را طوری گرفته بودم که تنها صورتم را کمی بپوشاند و تن و بدنم پدیدار..
 تا چشمش به پیراهن چسبانی که پستانهایم را برجسته میکرد و شلوار تنگم که از شدت تنگی داشت از باسنم جر میخورد افتاد، یکهو نفسش گرفت و زبانش بند آمد. من هم لبخندی زدم و دوباره خودم را پوشاندم و گفتم که اگر به چیزی احتیاج داشتید صدایم کنید.
وقتی که چایی را سر کشید دوباره بر گشتم و با کمی غمزه سینی نقره ای را از سر میز بر داشتم. منتظر بودم که صدایم بزند. همینطور هم شد و صدایم زد و آرام گفت:
- خواهر بعد از سخنرانی تشریف بیارید تا چن لحظه باهاتون صحبت کنم ، البته اگه صلاح بدونید ، ضمنا میخوام بدونم شوهرتون آیا در مجالس مذهبی ...
حرفش را بریدم و گفتم:
 - حاج آقا این روزها شوهر کجا پیدا میشه 
او هم که بیصبرانه منتظر این جمله از دهانم بود گل از گلش شکفت و با خدعه گفت:
- بعد از سخنرانی فراموشتون نشه
جلسه که تمام شد من دوباره مشغول رفت و روب و راست و ریس کردن محل شدم و منتظر ماندم که صدایم بزند . همین طور هم شد و او صدایم زد و من در حالی که کمی صورتم را پوشانده اما لبهای ماتیک زده ام نمایان بود به نزدش رفتم ، خواست سر صحبت را باز کند که من پیشدستی کردم و لبهایم را غنچه و گفتم:
حاج آقا من تشنمه میخوام یه چایی بخورم آیا شما هم میل دارین -
- چرا نه، قند پهلو، لطف کنین برا خودتون و من یه کلوچه اصفهانی هم از آبدار خانه رو سینی بذارین ، خبرهای خوشی براتون دارم 
در آبدارخانه ابتدا دور و بر را چک کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم کسی آنجا نیست، سم مهلکی را که از قبل آماده کرده بودم در چایی ریختم و با شکر بهم زدم و روی سینی گذاشتم و پس از چند لحظه ای با کلوچه و کیک بر روی میزش قرار دادم.
لبخند مرموزی بر گونه های آبله دارش نقش بسته بود انگار میخواست مرا زنده زنده قورت دهد:
- چادرتو از سرت بر دار بذار رو صندلی خواهر، اینجا کسی نیس. منم سیدم و محرم 
با ناز و عشوه و برای اینکه بیشتر تحریکش کنم با صدایی نازک گفتم:
- آخه
- آخه نداره خواهر
 با اما و اگر چادر را از سر بر داشتم و او دوباره تا چشمش به پیراهن آستین کوتاه و شلوار جین چسبانم افتاد، چشمهایش داشت از کاسه میزد بیرون. مثل ماری که طعمه اش را با چشمهایش افسون میکند و قدرت پرواز را از او میگیرد افسونش کرده بودم و بی هوش و حواس. فقط به عربی کلماتی با خود بلغور کرد و در حالی که به ریش بلند و حناکرده اش دست میکشید. یک آن به چشمهایم زل زد و گفت:
- بخدا قسم میخورم تو رو جایی دیدم آره این چشارو انگار صدساله میشناسم اما اونقد محو جمالت شدم که عقل و هوش از سرم پریده
من هم لبخند زدم و با طعنه بهش گفتم:
- آره دیدی ، اما تو خواب و خیالت
- بخوونم
- چی چی رو بخوونی
- عقد صیغه
- وا وا شما حاج آقا آتیشتون چه تنده
اشاره کرد به آلت شق کرده اش و گفت:
- من عقلم اینجاس
- عقل نه دین و ایمونت
- ای ناقلا
- خداتم اونجاس حاجی
- حرفای کفرآمیز میزنی زن، جوابتو رو تختخواب میدم 
- اول اون چایی رو نوش جون کن بعد من در اختیارتم  
پا شدم چایی ام را از روی میز بردم زیر لبم. او هم محو و مات با دهانی نیمه باز و دندانهای چرک خورده و زرد و شکسته اش که قیافه اش را زشت تر جلوه میداد نگاهم میکرد. چایی داغ و تازه را که آلوده به سم بود با عشوه و ناز از روی میز بر داشتم و نشستم روی زانویش. دستی به نرمی به ریش بلندش کشیدم سپس با لبخند چایی را گرفتم  زیر لبش. او هم در حالی که یک دستش را لای دو پایم گذاشته بود و بنرمی فشار میداد.چایی را آرام آرام با نگاهی شهوت آمیز تا قطره آخر سر کشید و بعد در حالی  که عمامه را از سرش بر می داشت دوباره گفت:
- بخونم 
- چی چی رو بخونی
- عقد صیغه رو
 من هم لبخندی زدم
 همین که رفت عقد را بخواند احساس عطش و سوزش عجیبی در گلویش کرد. افتاد به سرفه. صورتش بر اثر گرفتگی گلویش سرخ و کبود شد و چشمانش انگار از حدقه میزد بیرون:
- من من گرممه، دارم میسوزم، زنیکه جنده چی قاتی چایی کردی
از روی زانویش پا شدم و ایستادم در مقابلش. دو دستش را خواست به سویم دراز کند و گلویم را بفشارد که دیگر دیر شده بود. زهر کار خودش را کرد و تن و بدنش سست و بیحال. من که دیدم نقشه ام گرفته است با نیشخند گفتم:
- مردیکه قرمساق ، خوب نگام کن ، من ژاله ام ، همونی که زنده بگورش کردی ، از اون دنیا اومدم که انتقاممو بگیرم
- کمکم کن ، کمک ، آتیش گرفتم ،دارم خفه میشم دارم میسوزم
ترس و وحشت تمام وجودش را فرا گرفته بود و داشت میلرزید:
- بخدا من اون کارو نکردم ، محافظم سر به هوا ترو دزدید و زنده بگورت کرد 
- تو که گفتی خبر نداشتی پس از کجا فهمیدی زنده بگورم کرد، میدونی تو اون چایی چی ریختم، زهر ، تا یکی دو دقیقه دیگه میری جهنم حتی خدا هم دیگه نمیتونه نجاتت بده 

 خواست تکانی بخودش بدهد که دید پایش رمق  ندارد و دهانش قفل شده است . چند بار دور خود از شدت درد پیچید و بسویم دست دراز کرد، من اما لگدی به پوزه اش زدم و سپس چندبار محکم به بیضه اش. با شادی به جان کندنش نگاه کردم. وقتی که مطمئن شدم مرده است ، چادرم را بر سرم انداختم  و تا خواستم حرکت کنم یکهو صدای زنگ دفتر آمد. کمی دستپاچه شدم و عرق سردی از ترس روی پیشانی ام نشست. در بد مخمصه ای افتادم میدانستم که از عمله و اکره های همین آخوند هستند. اگر مرا در کنار جسدش می دیدند تکه و پاره ام میکردند. یک آن فکری به سرم زد، بر گشتم و عبایش را کنار زدم و بعد از کمی جستجو در یکی از جیبهایش کلتی پیدا کردم . در کیفم گذاشتم و جسد را کشان کشان و با ضرب و زور در کمد جا دادم  و درش را بستم.
 با تفنگ در هنگامی که در جنگل زندگی میکردم آشنا بودم و چند بار هم  به اتفاق پیرمردی که نجاتم داده بود و من پدر صدایش میزدم شکارهای خوبی کرده بودم . با خودم گفتم که این اسلحه کمری فرق زیاد با آن ندارد و اگر کسی خواست موی دماغم شود جوابش را با گلوله میدهم.
زنگ در چندبار پشت سر هم به صدا در آمد و من ناچار شدم که بگویم چند لحظه صبر کنند:
- حاج آقا مشغوله.
 کمی خودم را جمع و جور کردم و چادرم را روی سرم انداختم و بطرف در رفتم . وقتی که بازش کردم ، شوکه شدم و نفسم داشت از تعجب بند می آمد. خودش بود همان محافظی که در جنگل میخواست زنده بگورم کند 
 خوشبختانه مرا نشناخت. از اینکه گفتم که حاجی مشغول است توی باغ آمد و قضایا را فهمید. گفتم کمی صبر کند تا ببینم کارش تمام شده است که او فورا گفت:
مگه با چن تا مشغوله  -
بی آنکه پاسخش را بدهم با گامهایی آهسته حرکت کردم به سمت اتاق حاجی. بعد از چند لحظه ای صدایش زدم:
- حاجی گفت تشریف بیارین
 آرام آرام به دفتر آمد و وقتی که او را در محل ندید ازم پرسید پس کجاست. یک آن رنگ و روی چهره اش تغییر کرد. سفید شد عینهو گچ. شک برش داشت و گمان برد خبرهای شده است. خواست حرفی بزند که ناگاه در کمد باز شد و جسد با سر و صورتی خونین و دهانی کف کرده به زمین افتاد، دست برد تا هفت تیرش را در بیاورد که من حاضر یراق به سویش شلیک کردم درست به پیشانی اش.  چادرم را روی سرم کشیدم و در زیر بارانی نرم بسوی خانه حرکت کردم  .
« مهدی یعقوبی »