۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه

مخمصه



برف میبارید و آنهم چه برف سنگینی ،  چتری زهوار در رفته را روی سرم گرفته بودم و ترانه ای قدیمی را روی لبم زمزمه میکردم . همه جا سفید پوش بودند ، در و دیوار و بامها تا افقهای دور و بی در و پیکر ، چند کلاغ پیر با نگاهی غمناک و گرسنه روی درختی کهنسال کز کرده بودند و به عابران خیره میشدند تا شاید خرده نانی بسویشان پرتاب کنند . از  گربه های ولگرد که شب و روز در سینه  کوچه و خیابانها ولو بودند معلوم نبود که در کجا پنهان گشته اند و کودکانی که در گوشه و کنار جست و خیز میکردند .

 سرما تا مغز استخوانم نفوذ میکرد .  پنجه پاهایم تیر میکشیدند و دستانم  قرمز  .   برای آنکه کمی گرمشان کنم  جلوی دهانم میگرفتم و فوت میکردم و گامهایم را بلندتر .  تک و توک عابران که بیشترشان مرد بودند در خیابان بی اعتنا و با عجله میگذشتند با شالهایی  که تمام صورتشان را می پوشاند و کلاه هایی پر از برف  . دمدمه های ظهر بود دو عدد نان بربری و و یک شانه تخم مرغ  و مقداری میوه از مغازه خرید کرده بودم و خسته و کوفته از بیخوابی ها و اضطرابی دائمی که در دل و جانم بیتوته کرده بود بسوی خانه میرفتم . واحد های گشتی کمیته و سپاه  مثل مور و ملخ در همه جا ریخته بودند و هر ترددی برابر با مرگ بود . 


کمی ریش داشتم و شکل و شمایل حزب اللهی ها تا کمتر به من مظنون شوند . با آنکه بی خیال راه میرفتم اما نگاهم به هر سو میدوید و حول و حوش را می پاییدم تا در صورت لزوم بتوانم واکنش مناسب نشان دهم . سلاحی کمری را با آنکه در عمرم هرگز شلیک نکرده بودم با خود حمل میکردم ، چند بار فقط تند و تیز و سرسری در مورد باز و بسته کردن و روغن کاری اش بهم آموزش دادند . میگفتند که بهترین دفاع تهاجم است این قانون طلایی را اگر فراموش کنم آبکشم خواهند کرد .

برف کم کم بند آمده بود ، از جیبم سیگاری بیرون آوردم و روشنش کردم ، پکی عمیق زدم و دودش را در بالای سرم حلقه کردم ، سیگار کشیدن بهم آرامش میداد و درون ناآرام و مشوشم را کمی آرام . سال تیره و تاری بود . چتری از وحشت در همه سو سایه انداخته بود . مردم از سایه های خود میترسیدند و به هم اعتماد نمی کردند. روی دیوارها شعارهایی که گروهها روز و شب می نوشتند خط خطی شده بود و از نشریه فروش های دختر و پسر در کنار خیابانها و ساز و آواز های انقلابی اثری نبود . دوستانی را که میشناختم همه شان از دم یا دستگیر یا اعدام شده بودند و تنی چند هم که باقی مانده بودند تنها بر حسب اتفاق و تصادف بود و از خانه و کاشانه به نقاط نامعلوم و بی نام و نشان گریخته بودند .  من نوبت مرگ خودم را انتظار میکشیدم .

در خیابان مثل همیشه راهم را کج کردم و پیچیدم توی چند کوچه . وقتی رسیدم به قهوه خانه ، نیم نگاهی انداختم به اطراف ، کسی مشکوک نمیزد . چند نفر مشتری همیشگی که قیافه هایشان بیشتر به آدم های معتاد و علاف میخورد با قیافه ای عبوس و پکر نشسته بودند و چای هایشان سرد شده بود . رفتم در انتها توی نقطه دنجی کاپشن زمختم را در آوردم و نشستم روی صندلی خالی . کمی خودم را جا بجا کردم و میز را بطرفم کشیدم و با دستمالی که همانجا افتاده بود تمیزش کردم . حاج محمود صاحب قهوه خانه یک هفته ای مریض بود ، میگفتن که ذات الریه گرفته و دکتر بهش گفته بود که توی این برف و سرما بهتر است در خانه بماند تا حال و هوایش کمی بهتر شود . بجایش شاگردش که مردی میانسال و موهای جلوی سرش ریخته بود کارها را راست و ریس میکرد . چفیه ای روی گردن داشت و آستین هایش را بالا زده بود ، یک کمی دلهره از سر و صورتش میبارید .
سرم را چرخاندم و نیم نگاهی به دیوارهای دود زده و نمور انداختم ، به عکس سیدی  که آویزان بود روی دیوار . نمی شناختمش ، بنظر نمی آمد که امام  یا پیغمبری بوده باشد . در همین حال شاگرد قهوه چی  در حالی که روی سینی رنگ و رو رفته و بی ریختش  یک استکان چای و چند حبه قند در بغلش گذاشته بود بطرفم آمد ، بی آنکه حرفی بزند در حالی که سینی را روی میز میگذاشت نامه ای را مخفیانه داد بمن ، منم بر داشتم و بی آنکه کسی ملتفت شود گذاشتم توی جیب شلوارم پا شدم و چایی داغ را ایستاده سرکشیدم . چسبید ، دلم میخواست که آبگوشتی هم بزنم توی رگ . شکمم قار و قور میکرد و خیلی گرسنه ام بود ، اما نمی شد . نامه بسیار مهم بود و اگر دستگیر میشدم اسناد مهمی لو میرفت و طرح و نقشه هایی که هفته ها وقت صرفش شده بود نقش بر آب .

از قهوه خانه مقداری فاصله گرفته بودم که دیدم ناگاه خودرو گشت کمیته از جلوی پایم رد شد و  در نزدیکی قهوه خانه ترمز زد . چند نفر مسلسل به دست پریدند بیرون و در اطراف موضع گرفتند . کمی هول شدم ، فکر کردم که برای دستگیری من آمده اند .  آماده بودم تا سلاح کمری ام را بر دارم و بسویشان شلیک کنم . اما اشتباه کرده بودم آنها دنبال کس دیگری آمده بودند .   دو نفرشان رفت داخل قهوه خانه . من گامهایم را سریعتر کردم ، مهم نامه ای بود که باید می رساندم . در همانحال که راه میرفتم تمامی فکر و ذکرم به قهوه خانه بود ، نکند لو رفته بودیم و آمده بودند به سراغ من یا شاگرد قهوه چی .  ناگاه صدای شلیک گلوله ها تتق تق تق تق تتق تق به گوش خورد . شاگرد قهوه خانه از در پشتی قهوه خانه داشت فرار میکرد و پاسداران در پشتش . قلبم تاپ تاپ میزد . در همانحال همان ماشین کمیته را دیدم که با سرعت از خیابان پیچید و بسوی شاگرد قهوه خانه چی که از پشت بامها در رفته بود گاز داد .
 . منطقه سرخ بود و نمی شد با مدارکی که با خود داشتم از کوچه و خیابان عبور کنم . ترجیح دادم که کمی در همان گوشه و کنارها پرسه بزنم اما نمیشد ، در آن هوای برفی و خلوت مشکوک میزد . رفتم به حمام عمومی . در حالی که تظاهر میکردم میخواهم به حمام بروم کمی با کفشهایم ور رفتم و یک لنگ در دستم گرفتم و در هوایی که پر از بخار بود این پا و آن پا کردم تا آبها از آسیاب بیفتد .  نیم ساعتی را لفتش دادم و وقتی که کمی مطمئن شدم زدم از حمام بیرون .

روز بعد خبر رسید که شاگرد قهوه خانه چی در درگیری کشته شده است ، البته خبر آنطور که باید و شاید موثق نبود ، نیروهای امنیتی گهگاه برای رکب زدن فردی را که در درگیری زنده دستگیر شده بود کشته اعلام میکردند تا با گرفتن اطلاعات در زیر شکنجه ها بتوانند ضربات بیشتری بزنند .
   
روزهای سختی بود . دستگاههای امنیتی با نفوذ  ضربات مرگباری به ما زده بودند .  اوضاع و احوال بر خلاف آنچه که پیش بینی میشد پیش نمی رفت . برای همین به ما دستور داده شد که عملیاتی را که هنوز مرحله شناسایی اش کامل نشده بود پیش بیندازیم و یکی از بازجوهای شکنجه گر را که طرح  و نقشه اش را ریخته بودیم از سر راه بر داریم .

حوالی 5 بعد از ظهر من و احمد فرمانده تیم  ، طبق طرح و برنامه سوار موتور شدیم و به مقصد حرکت کردیم . قرار بود که یکی از اعضای تیم را در حوالی خانه سوژه ملاقات کنیم . از کوچه های پیچ در پیچ حرکت میکردیم تا به لحاظ امنیتی بتوانیم پشت سر خود را چک کنیم .  بعد از مدتی به منطقه مورد نظر رسیدیم اما هر چه دور و اطراف را گشتیم نفر سوم تیم را ندیدیم . مدتی منتظر ماندیم ، هزار جور فکر و ذکر به ذهنمان خطور میکرد ، نکند لو رفته بودیم و دستگیرش کردند .  نمی شد بیش از آن در محل پرسه زد ، مظنون میشدند بخصوص که گشتی ها روی موتور سوارها بسیار حساس بودند و جاسوس هایشان در هر کوی و گذر اگر با مورد موتور سوار بخصوص دو ترکه روبرو میشدند بسرعت اطلاع میدادند و کاسه و کوزه هایمان بهم میریخت . 


    گفته بودند که این بازجو موقتن تک و تنها در این نقطه پرت افتاده و خلوت زندگی میکند و زن و بچه اش در شهرهای اطراف .  باید کار را تمام کنید و زنده اش نگذاریم . خوشبختانه برف ها بند آمده بود و هوای آفتابی اما سرد جایش را گرفته بود ، در دور و بر پرنده ای پر نمی زد ، نقطه دنج  و مناسبی برای عملیات بود . اما بیش از این نمی شد صبر کرد . فرمانده ام که بدن یغور و ستبری داشت با کمی اضطراب با دو انگشتش سبیلهای درشت و بورش  را  میچرخاند و فکر میکرد . یکی دو بار در اطراف گشتی زدیم و در نهایت که ناامید شده بود گفت دو نفری تمامش میکنیم . موتور را در گوشه ای آنطرفتر در نبش کوچه کنار آهن پاره ها و ماشین های قراضه پارک کردیم و  آرام آرام به طرف مورد رفتیم . طرح و نقشه این بود که یک تاکتیک قدیمی و لو رفته را پیاده کنیم . ابتدا زنگ بزنیم و وقتی که در را باز کرد خودمان را افراد کمیته جا بزنیم و داخل شویم و همانجا یک خشاب به سینه اش خالی کنیم ،  اما از آنجا که در کمی باز بود بدون زدن زنگ وارد شدیم و پاورچین پاورچین از گوشه حیاط به داخل رفتیم . کمی مشکوک میزد ، تلویزیون روشن بود و مشغول پخش اخبار . ناگاه نمی دانم که چرا احمد نقشه را عوض کرد و گفت که من تک و تنها به داخل بروم و خلاصش کنم و او در حیاط میماند و اوضاع و احوال را خواهد پایید .  فکر کنم وقتی  دید که در حیاط خانه باز است کمی تردید بهش دست داد و حدس زد که کس دیگری هم باید در خانه باشد . بند کفشم را سفت کردم و مسلسل را که از ضامن خارج بود به دست فشردم . با کمی دلهره به داخل خانه رفتم ، تلویزیون را هم در همین هنگام خاموش کرده بودند . در یکی از اتاق ها را به آرامی باز کردم کسی نبود ، رفتم به طرف اتاق دیگر دیدم که سوژه در تختخواب دراز کشیده است .  تا چشمش به من افتاد رنگش مثل مرده ها شده بود و به تته پته افتاد . 
-- منو نکش خواهش میکنم ، من زن و بچه دارم ، هر چی بخوای بهت میدم ، به حضرت عباس من بی گنام ، 

انگشتم را روی ماشه گذاشتم و خواستم فشار دهم که در همین هنگام دیدم که از پشت سرم زنی که بچه دو ساله ای را به بغل گرفته بود با چهره ای رنگ پریده  بسویم می آید تا چشمش به من که سلاح را رو به سینه شوهرش نشانه گرفته بودم افتاد سرش گیج رفت و افتاد به زمین ، بچه شروع کرد به گریه و ماما ماما گفت و دوید و از کنارم گذشت و  خودش را به بغل پدرش انداخت . او هم بغلش کرد و گونه هایش را بوسید و گفت :
- تو رو به جون این بچه منو نکش ، تورو به علی اصغر حسین

 اشک از چشمانش سرازیر شده بود و بچه با معصومیت خاصی به من نگاه میکرد  ، دلم تاپ تاپ میزد و چشمم داشت سیاهی میرفت و زمین و آسمان در دور سرم میچرخیدند ، دست به ماشه بردم و بجای اینکه به آنها شلیک کنم مسلسل را بر گردانم و بطرف سقف شلیک کردم ، آنها هم در کف اتاق درازکش شدند و من بی آنکه بهشان نگاهی بیندازم در را بستم و با شتاب خارج شدم .
احمد وقتی که چهره ام را دید فکر کرد که کار  به خوبی و خوشی گذشته است .  لبخندی زد و با هم دوان دوان به طرف موتور رفتیم . روحش هم خبر نداشت که من سوژه را نکشته ام ، بهش هم اصلن حرفی نزدم . میدانستم که اگر جریان را میگفتم خودش میرفت و دخلش را در می آورد . اما نگاه آن بچه در بغل پدرش ، توش و توان را ازم سلب کرده بود و تن و روحم دیگر قدرت نداشتند که بهشان شلیک کنم . احساس دوگانه ای داشتم از یکسو تنفر و از سویی سبکبالی .
 احمد موتور را روشن کرد و منم پریدم پشتش . مسلسل را پنهان کردم و  با تمام هوش و حواس اطراف را می پاییدم .  ناگاه به ذهنم زد که اگر از کاری که کردم بو ببرند چه بر سرم خواهند آورد . هول و هراسی ناخودآگاه بدنم را لرزاند و خودخوری و احساسی عجیب و غریب مثل خوره تن و روحم را می جوید 
آیا باید رک و پوست کنده قضیه را از سیر تا پیاز بهشان میگفتم که چه دسته گلی به آب دادم و قال قضیه را می کندم یا همینطور چفت دهانم را می بستم و از لام تا کام چیزی نمی گفتم ، با اینچنین  بازهم هم دندان روی جگر گذاشتم و صبر کردم . یکبار هم که اما و اگرها و خودخوری ها تا خرخره ام رسیده بود تصمیم گرفتم رگم را بزنم و از این برزخ خلاص شوم ، رفتم داخل حمام و دعایی زیر لب زمزمه کردم و درست زمانی که میخواستم تیغ را روی رگم بکشم پشیمان شدم . جرئتش را نداشتم و این بی جرئتی له ولورده ام میکرد .

 روز بعد که برای خرید از خانه زدم بیرون دیگر به خانه تیمی بر نگشتم . جا و مکانی هم نداشتم که بروم اما باید از آن شهر بیرون میرفتم ، قیافه ام را در حین عملیات بازجو دیده و حتمن گزارش داده بود و آنها در بدر در هر نقطه ای از شهر به دنبالم میگشتند ، با خود سلاح کمری حمل میکردم و یک قرص سیانور در لای دندانهایم داشتم تا زنده به دست ماموران نیفتم ، میدانستم که اگر بازداشتم کنند با اطلاعاتی که ازم کسب کرده اند پوستم را قلفتی خواهند کند و شاید جا و مکان دوستانم را از زیر زبانم بیرون بکشند و سپس با یک گلوله خلاصم کنند .

رفتم قدم زنان بطرف ایستگاه اتوبوس . در راه همش با خودم کلنجار می رفتم ، جایی نداشتم که پناهنده شوم ، سایه ام را با تیر میزدند . خانه های قوم و خویشانم هم امن نبود . اگر هم میرفتم خواب و خوراک بهشان حرام میشد و نمی توانستند یک دم از هول و هراس چشم روی هم بگذارند .
  احساس بیهودگی داشتم و خستگی از خودم . از در و دیوار انگار لعنت به سرم میبارید و از سوی دیگر نگاه کودکی که معصومانه بهم نگاه میکرد و التماس میکرد ، مانند کابوسی در خیالم ظاهر میشد . در این حیص و بیص رسیدم به کنار درختچه های کنار میدان در حوالی ایستگاه که برفها را از سر و روی خود تکانده بودند و در زیر آفتاب نیمروزی میدرخشیدند . کودکان  از مدرسه با دویدنها و شادی همیشگی بر میگشتند و مرا به دوران کودکی ام میبردند به روزهای خوش گذشته های دور .  خیلی وقت بود که اینگونه در خیابانها رها نبودم  . ماهها در کنج خانه ای که هر آن امکان محاصره و شلیک گلوله ها را با خود داشت مخفی بودم و لحظه به لحظه مرگ را انتظار میکشیدم . وقتی که به ایستگاه اتوبوس رسیدم قبل از سوار شدن رفتم چایی ای بخورم . بر خلاف گذشته هوش و حواس دقیق نداشتم و در دنیای خودم غرق بودم .

ایستگاه اتوبوس همیشه نقطه خطرناکی بود و پر از جاسوس و خبرچین .  قند را در چایی زدم و گذاشتم در دهان ، نیم نگاهی به اطراف انداختم و چایی را سر کشیدم خواستم بلند شوم که دیدم ناگهان یک پاترول سپاه پاسداران در حوالی آفتابی شد . حتمن موردی به آنها گزارش شده بود وگرنه با این سرعت و جار و جنجال وارد ایستگاه نمیشدند . رفتم کنار پنجره تا سر و گوشی آب بدهم ، بخار غلیظی شیشه را پوشانده بود و بوی رطوبت فضا را پوشانده .  با گوشه آستین کتم بخارها را کمی کنار زدم و دیدم که گشتی های مسلح در اطراف پیاده شده اند ، در همین هنگام یکی وارد چایی خانه شد و به دقت و هراسی که در نگاهش موج میزد به چهره ها خیره شد ، از یکی خواست که برگه هویت خودش را نشان دهد ، من هم از کنار پنجره رفتم روی همان صندلی نشستم و در حالی که او را تحت نظر داشتم نگاهش نمیکردم ، اگر بهش چشم می انداختم مظنون میشد . بعدش آمد یک راست به طرف من . سلام علیکی کرد و ازم برگه هویت خواست . منم یک برگه جعلی بهش دادم ،  بعد از این که دید کمیته ای هستم لبخندی زد و برگشت . هنوز از در بیرون نرفته بود که ناگاه همان بازجویی که روز گذشته نکشته بودمش مثل اجل معلق وارد شد . احتمالن او را برای شناسایی با خودشان آورده بودند چون ریخت و قیافه ام را دیده بود . در بد مخمصه ای افتاده بودم . دستم در زیر میز روی ماشه سلاحم بود تا اگر که بو بردند و هویتم را شناختند از خودم دفاع کنم و سیانور در دهانم  . در همان حال که داشت با پاسداری که تازه ازم چند سئوال کرده بود خوش و بش میکرد آرام پا شدم و از کنارشان رد . هنوز پایم را به بیرون نگذاشته بودم که سُر خوردم و افتادم . بازجو یک آن سرش را بر گرداند و نگاهش را سراند بسویم . مرا شناخت . در جا پا شدم و تندتر حرکت کردم . صدایم کرد اما رویم را بر نگرداندم . آن پاسدار بهش گفت :
-  برادر کارش نداشته باش از برادران کمیته س .
  
 در حالی که حرفهایشان را می شنیدم با گامهای بلند به راهم ادامه دادم اما او به طرفم دوید . مرا شناخته بود  . شروع کردم به دویدن . چندبار  ایستم داد ، من اما توجه ای نکردم . اگر دست به سلاح میبردم از همه طرف بسویم شلیک میکردند و هیچ شانسی برای زنده ماندن نداشتم  ، در حالی که نفس نفس میزدم سرعتم را بیشتر کردم  . او ایستاد و از مگسک سلاحش مرا نشانه گرفت و از پشت به رگبارم بست . چند گلوله به بدنم اصابت کرد .  در دم به زمین افتادم کنار دیوار  .  احساس سوزشی کردم و چشمهانم به سیاهی رفت  .  خون گرمم فواره زنان روی زمین سرد میریخت و خطوط سرخ بر جای میگذاشت .
بازجو به طرفم دوید و وقتی که به کنارم رسید خم شد و به چهره خون آلودم که آخرین نفس ها را میکشید نگاهی کرد و لبخندی شیطانی بر گونه های پشم آلودش نقش بست . 


« مهدی یعقوبی »